Wednesday, July 14, 2010

خانه پدری

کاش میشد زمان را برگرداند و یا متوقف کرد ، کاش بر میگشتیم بدورۀ بچگی ، سخت بود یعنی فکر میکردیم سخت است ، آرزوهای محال و دور از دسترس و بیخودی ، بزرگ بشم ، این کار را بکنم ، بزرگ بشم ، آن کار را بکنم ، بزرگ بشم دنیا را فتح کنم ، بزرگ بشم خانه بهتر و زیباتری از خانه پدری بسازم ، چه اشتباهی ، بزرگترین کاخهای دنیا خانه پدری نمیشه ، امن است و امان ، مختص من نیست هیچ کس قدرش را نمی داند خانه آریانا ، خانۀ سلسبیل ، خانۀ مهربانی با درخت انگور ، خانه خیابان مهرجو و کاخ آرزوهای من ، چقدر وقتی آن را فروختید گریه کردم ، در مسیر خونۀ خودم از شدت گریه داشتم بیهوش میشدم ، کاش بیشتر تلاش کرده بودم آن را حفظ کنید ، هرچند که کسی بحرفهام گوش نمیکرد و بابو میخواست با پول آن به پسر ها کمک کند ، خوب بهر حال به هدف خود رسید و مهم هم همینه هدف