در تاریخ پنجشنبه, آوریل 01, 2010 و ساعت 06:51 بظ
محتسب مستی بره دیدو گریبانش گرفت،
مست گفت ای دوست ، این پیراهن است افسار نیست.
گفت: مستی ، زان سبب افتان و خیزان می روی!
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست .
گفت: می باید تو را تا خانه قاضی برم!
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست .
گفت : نزدیک است والی راسرای ، آنجا شویم !
گفت: والی از کجا در خانۀ خمار نیست؟
گفت: تا داروغه را گوئیم ، در مسجد بخواب!
گفت: مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست .
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان!
گفت: کار شرع! کاردرهم و دینار نیست .
گفت: از بهر غرامت، جامه هات بیرون کنم .!
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست.
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادن کلاه!؟
گفت: درسر عقل باید، بی کلاهی عار نیست .
گفت: می بسیارخوردی ، زان اینچنین بی خود شدی!
گفت: ای بیهوده گو ، حرف کم و بسیار نیست.
گفت: باید حد زنند هشیار مردم، مســـــــــــــــت را !
گفت:هشیــــــــاری بیار ،اینجا کسی هشیـار نیســـــــــــــــت.
مست گفت ای دوست ، این پیراهن است افسار نیست.
گفت: مستی ، زان سبب افتان و خیزان می روی!
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست .
گفت: می باید تو را تا خانه قاضی برم!
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه شب بیدار نیست .
گفت : نزدیک است والی راسرای ، آنجا شویم !
گفت: والی از کجا در خانۀ خمار نیست؟
گفت: تا داروغه را گوئیم ، در مسجد بخواب!
گفت: مسجد خوابگاه مردم بد کار نیست .
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان!
گفت: کار شرع! کاردرهم و دینار نیست .
گفت: از بهر غرامت، جامه هات بیرون کنم .!
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست.
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادن کلاه!؟
گفت: درسر عقل باید، بی کلاهی عار نیست .
گفت: می بسیارخوردی ، زان اینچنین بی خود شدی!
گفت: ای بیهوده گو ، حرف کم و بسیار نیست.
گفت: باید حد زنند هشیار مردم، مســـــــــــــــت را !
گفت:هشیــــــــاری بیار ،اینجا کسی هشیـار نیســـــــــــــــت.
No comments:
Post a Comment