Saturday, October 1, 2011

خاطرات سفر

در این سفر با دختر جوانی آشنائی مجدد پیدا نمودم ، اور ا از بدو تولّد دیده بودم و می شناختم ولی شاهد رشد و نموّ عقلی و فکری او نبودم و حالا خوشحالم که اورا دیدم ، با او هم کلام و هم خوراک شدم این او بود که به درد دلهای من گوش فرا داد در حالی که دلش پر درد بود و لبش خندان ، وقتی یاد نگاه قشنگ و معصومش می افتم دلم پر درد میگرد د که چرا در اوان جوانی او این چنین مظلومانه با درد زندگی میگذراند و این غمی را که در چشمان زیبایش موج میزند را گاهی قطره اشکی پنهانی بدرقه مینماید ،  کاش فرصتی دست دهد  ومن بتوانم سنگ صبور دل رنجدیدۀ او باشم....و این مطلب زیبا را هم این دوست دیرینه و تازه آشنا برایم فرستاد :

مردی با خود زمزمه کرد خدایا با من حرف بزن، یک سار شروع  به خواندن کرد و امّا مرد نشنید "
فریاد بر آورد : خدایا با من حرف بزن ، آذرخش در آسمان غرید ، امّا مرد گوش نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت خدایا بگذار  تو را ببینم ، ستاره ای  درخشید و امّا مرد ندید
مرد فریاد کشید یک معجزه به من نشان بده ، نوزادی متولّد شد و مرد توجهی نکرد ، پس مرد  در نهایت یأس  فریاد زد خدایا پس مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری، در همین زمان  خداوند پائین آمد و مرد را لمس کرد
امّا  مرد پروانـــه را با دستش پراند  و به راهش ادامـــه داد ...." ل

خاطرات سفر

وقتی صحبت از خاطرات میشه  شاید  همه فکر کنند یا من فکر میکنم آدم یاد خاطرات خیلی دور باید بیفته یا در مورد آن صحبت کند ولی وقتی خوب فکر میکنم هر لحظه ای که میگذرد برای لحظۀ بعدی میتواند خاطره باشد خوب یا بد نمیدانم هرکسی یک طوری لحظات را میگذراند و بنظر یکی سخته و بد و برای یکی شیرین است و دلپذیر ، شاید خاطرات سفر را باید از روزهای اوّل نوشت ولی من امروز دارم به روز آخر و لحظه های آن فکر میکنم که چگونه بر من گذشت ، بنظرم در عین سختی شیرین و دلپذیر بود ، یک لجظه گریه میکردم و دو دقیقه بعد شاد و سرحال میشدم و نیرو میگرفتم ، داشتم وسائلم را جمع و جور میکردم و صدای تلفن منو از جا میپراند ، یکی زنگ میزد و یکی اس ام اس یا بقولی پیامک میفرستاد و من  در حال خواندن یکی با دیگری در حال خدا حافظی بودم ، روز قبل که خونه یکی از دوستان بودم خودش و بچّه هاش خیلی اصرار کردند بیلیط یا بلیت یا بلیط خودم را عوض کنم و بمانم ولی در عین اینکه دلم میخواست بمانم ولی مغزم فرمان رفتن صادر کرده بود...... وباید بر میگشتم و حالا امروز دارم پیامکها را مرور میکنم و .... دلم میخواد زمان متوقف شده بود ویا من بال پروازی داشتم و در زمان سفر میکردم و یک هفته به عقب بر میگشتم و دوباره آن حال و هوا را تجربه میکردم ، دوتا از پیامکها را مینویسم تا برسم یادگار و تشکر از نویسنده آن اینجا باقی بماند ......
زندگی وقت کمی بود و نمیدانستیم
همۀ عمر دمی بود و نمی دانستیم
حسرت  رد شدن ثانیه ها ی کوچک
فرصت مغتنمی بود و نمی دانستیم
تشنه لب عمر به سر رفت و به قول سهراب
آب در یک قدمی بود و نمی دانستیم...ف
و این یکی که هنوز نفهمیدم شماره فرستنده مربوط بکدام عزیز است :
رسم ما آوارگان ترک وفا و دوست نیست
رسم ما دریا دلان خشکیدن احساس نیست
ما محبت را بنام دوست ارزان میکنیم
تا صداقت زنده است ما هم رفاقت میکنیم
و