Saturday, October 1, 2011

خاطرات سفر

در این سفر با دختر جوانی آشنائی مجدد پیدا نمودم ، اور ا از بدو تولّد دیده بودم و می شناختم ولی شاهد رشد و نموّ عقلی و فکری او نبودم و حالا خوشحالم که اورا دیدم ، با او هم کلام و هم خوراک شدم این او بود که به درد دلهای من گوش فرا داد در حالی که دلش پر درد بود و لبش خندان ، وقتی یاد نگاه قشنگ و معصومش می افتم دلم پر درد میگرد د که چرا در اوان جوانی او این چنین مظلومانه با درد زندگی میگذراند و این غمی را که در چشمان زیبایش موج میزند را گاهی قطره اشکی پنهانی بدرقه مینماید ،  کاش فرصتی دست دهد  ومن بتوانم سنگ صبور دل رنجدیدۀ او باشم....و این مطلب زیبا را هم این دوست دیرینه و تازه آشنا برایم فرستاد :

مردی با خود زمزمه کرد خدایا با من حرف بزن، یک سار شروع  به خواندن کرد و امّا مرد نشنید "
فریاد بر آورد : خدایا با من حرف بزن ، آذرخش در آسمان غرید ، امّا مرد گوش نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت خدایا بگذار  تو را ببینم ، ستاره ای  درخشید و امّا مرد ندید
مرد فریاد کشید یک معجزه به من نشان بده ، نوزادی متولّد شد و مرد توجهی نکرد ، پس مرد  در نهایت یأس  فریاد زد خدایا پس مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری، در همین زمان  خداوند پائین آمد و مرد را لمس کرد
امّا  مرد پروانـــه را با دستش پراند  و به راهش ادامـــه داد ...." ل

No comments:

Post a Comment