Wednesday, November 9, 2011

رسالت من

مدتها است که  به خانۀ خاطراتم سر نزدم ، دلم براش تنگ شده بود و امروز چهارشنبه 18 آبان 1390 برابربا هشتم نوامبر 2011 فرصتی پیدا کردم تا بتوانم بنویسم و الان که فکر میکنم میبینم میتوانم ادعا کنم رسالتم در مورد بچهّ هام به پایان رسیده و هر نوع وظیفه ای را که فکر میکردم به انجام رساندم ، ممکن است که کامل نباشد ولی گافی است ،  در این مسیر   با توکل به قدرت لا یزال و ابدی خداوند احد وواحد ، پسرم هم مشاور و همفکر و همراه من بود و تنها نبودم و تلاش او برای رسیدن من به اهدافم قابل قدردانی و ستایش است ، و امیدوارم از آنچه کاشته شد خودش و سایرین بتوانند بهترین بهره برداری را نموده و راه را ادامه دهند و بار را به مقصد برسانند ،دیگه واقعا " احساس خستگی میکنم و توان بدنی من کم شده ، وقتی جوان بودم با یکی صحبت میکردم و عقیده داشت اگر جوانی راحت و بدون دردسری داشته باشیم میتوانیم سالمندی خوبی را توقع داشته باشیم ولی اگر در جوانی از جسم و روح خود بیش از حد کار بکشیم و قدر خود را ندانیم خلاصه نمیشود منتظر این باشیم که  سالمندی را بدون درد های جسمی سپری نمائیم و شاید استدلال بدی  هم نباشد هرچند من سعی میکنم تا آخرین لحظه روی پاهای خود بایستم و باری را بر کسی تحمیل نکنم ....هرچند همیشه خر خسته و خداوند نا راضی است ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

No comments:

Post a Comment