گر جان عاشق دم زند آتش بر این عالم زند / وین عالم بی اصل را چون ذرّه ها بر هم زند
عالم همه دریا شود،دریا ز هیبت لا شود / آدم نماند وآدمی گر خویش با آدم زند
دودی بر آید از فلک ، نی خلق ماند نی ملک/ زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان ، نی کون ماند نی مکان / شوری در افتد در جهان ، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد ، گه آب را آتش خورد / گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی / کم پرس از نا محرمان آن جا که محرم دم زند
مریخ بگذارد نری ، دفتر بسوزد مشتری / مه را نماند مهتری ، شادّی او برغم زند
افتد عطارد دروحل ، آتش در افتد در زحل / زَهره نماند زُهره را تا پرده ای خّرّم زند
نی قوس ماند نی قزح ، نی باده ماند نی قدح / نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند ، نی باد فراشی کند / نی باغ خوش باشی کند ، نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا ، نی خصم ماند نی گوا / نی نای ماند نی نوا ، نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ، ساقی به خود ساقی شود / جان ربّی الاعلی کُوّد ، دل ربّی اللعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل / تا نقشهای بی بدل بر کسوه معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه نا حق سوخته / آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او ، شرقی که هر دم برق او / بر پوره ادهم جهد ، بر عیسی مریم زند
No comments:
Post a Comment