Tuesday, February 28, 2012

آسمان

بی خبران خبر خبر میکده باز، باز شد / نیمه شبی به درگهی دست کسی دراز شد
شیخ فرود آمد از منبر وعظ و مرثیت /مطرب عشق از میان ،هی زد و بر فراز شد
میرسدم  زهر طرف میرسدم ز هر طرف / بانگ رباب و چنگ و  دف
یار ز راه میرسد دم دمۀ نیاز شد / چنگ به دامنش زدم عشوه نمود و بستم
سنگ چو بر درش زدم سنگ چو بر درش زدم / صد در بسته باز شد صد در بسته باز شد
سرّ وجود خال تو سرّ وجود خال تو مستی ام از خیال تو /آینۀ جمال تو آینۀ جمال تو ، ساغر اهل راز شد
آینه وقت دیدنت ، آینه وقت دیدنت، بر دل شاه خیمه زد /سرو چو دید قامتت خم شد و در نماز شد ، خم شد و در نماز شد
..............

Lake the Mirror

Our minds are like mirrors : if we desire Wisdom and the ability to clearly judge affairs , we need to avoid worries caused by conflicts with other .
This is what is meant by the old Chinese proverb , " Ones who are involved become confused ; outsiders see clearly ."

Monday, February 27, 2012

گل

رو رو که نه ای عاشق ای زلفک و ای خالک 
ای نازک و ای خشمک پا بسته به خلخالک 
با مرگ کجا پیچد آن زلفک و آن پیچک
با چرخ کجا پرّد آن پرک و آن بالک
ای نازک نازک دل دل جو که دلت ماند /روزی که جدا گردی از زرک و از مالک
بشکسته چرا باشی دلتنگ چرا گردی / دل همچو دل میمک قد همچو قد دالک
تو رستم دستانی از زال چه میترسی / یارب برهان او را از ننگ چنین زالک 
من دوش تو را دیدم در خواب و چنان باشد /بر چرخ همی گشتی سر مستک و خوشحالک 
می گشتی و میگفتی ای زهره به من بنگر /سر مستم و ازادم ز ادبارک و اقبالک 
................
این ویدئو را با کمک پسرم از طریق یو تیوپ ساختیم و در بلاگم گذاشتم  چون خودم از آن خوشم می آید و ممکن است اگر کسی بلاگ مرا میخواند نیز از آن لذت ببرد ....ناهید 

اسکار

امروز تمام اخبار ایران و جهان به جایزه اسکار و برندگان آن اختصاص داشت و خوشحالم که بلاخره یکی از هموطنان عزیز توانست این جایزه را بخود اختصاص دهد و شادی و افتخار برای ایرانیان به ارمغان آورد و من هم به سهم خود  به همه دوستان عزیز و هموطنانم تبریک میگویم و امیدوارم  از نام ایران همیشه با افتخاریاد شود وگذشته پر افتخارمان تکرار گردد .

Wednesday, February 22, 2012

تـــــــو

من هر وقت که بتو نگاه میکنم
بیاد می آورم زمانی را که دور از غوغای عشق در وادی بی خبری مینویسم
بیاد می آورم زمانی که بی خیال چون پروانه ای از این سو بآن سو میدیدم
و بیاد می آورم لحظه ای را که تو را دیدم
چه شد که یکباره زیبائیهای جهان را در چشمان میشان تو دیدم
نمیدانم چه شد که چنین احساسی را در خودم یافتم
ولی این را میدانی ....
در آن غروب که برای نخستین بار بتو می اندیشیدم با خود گفتم چه زیباست
        آری زیبـــــــاســـــت
امّا زیبائی  تو تنها مرا بسوی خود جلب نکرد این نگاه نافذ و سخنان دلنشین و حرکات موزون تو
بود که مرا دیوانه ساخت
هر صبح و شام در آرزوی تو بوده ام و لحظه ای از یادت غافل نرسته ام
چه آن زمان که نزدیک بوده ام و چه زمانی که دور از تو بسر برده ام در هر حال تو در نظرم
جلوه گـــــری
دوست تو افروز پوشین
7/21/1347

Thursday, February 9, 2012

آهنگ زیبا

آهنگ زیبائی است که منو تحت تآثیر قرار داد و حال و روز بسیاری از جوانان وطن است که در غم و غصّه و نا امیدی زندگی خودا را میگذرانند و استعدادآنها بعلت شرایط وحشتناکی که در کشور حکمفرماست داره به هدر میره و من خیلی متأسف هستم و کاری هم از دست من و امثال من بر نمیاد ، و فقط میتوانیم دعا کنیم که اوضاع و احوال طبیعی تری برای آنها فراهم گردد .

Tuesday, February 7, 2012

تب نوبه




نمیدانم دقیقا چند سالم بود،شاید چهار ،شاید پنج.  میگفتند خواهر بزرگترم  تب نوبهٔ دارد.  فقط میدانم پدرم دائم دکترش می‌‌برد.  میگفتند ۳ سال است تب نوبهٔ دارد.  بعد‌ها که بزرگ شدم فهمیدم تب نوبهٔ همان تب حصبه است.  روزها یا شبها تب میکرد و کسی نمیدانست چرا؟  گاهی دکتری میگفت خواهرم سل دارد،گاهی میگفتند عفونت داخل بدنش شده،فقط می‌دانستم پدرم خیلی غصّه می‌‌خورد.  من خواهر کوچکتر و پنجمین دختر خانواده بودم ولی‌ چون مادرم ۳ تا دختر بعد خواهرم سقط کرده بود من دومین بچه خانواده به حساب می‌آمدم.  مادرم خیلی دلش پسر می‌خواست ولی‌ من هم دختر از آب درامدم،شاید از بد شانسی مادرم بود شاید هم از بد شناسی خودم،بهر حال خوش قدم از آب درامدم و مادرم بعد من ۳ تا پسر زأیید.  برگردیم به خواهرم و تبهای نوبه‌ای او.  یک روز دیدم خواهرم نیست،جویا شدم که کجاست،بابام گفت شب میبرمت ببنیش ،من از همه جا بیخبر گفتم باشه بابا ولی‌ همش با خودم فکر می‌کردم کجا میخواهیم برویم؟ چرا خواهرم زود تر رفته؟    طرفهای عصر که شد بابام من را سوار تاکسی کرد،باخودم می‌گفتم کجا میخواهیم برویم؟ نمی‌دانستم؟ تا اینکه بابام گفت من می‌خوام یه چیزی بهت بگم ولی‌ قول بده جلو خواهرت گریه نکنی‌.  من گفتم باشه بابا.  بابام گفت خواهرت تو بیمارستانه ما داریم دیدنش میریم، فردا قراره عملش کنند .... با خودم می‌گفتم چرا باید عملش  کنند؟  تاکسی ما را جلو یه ساختمان بزرگ وسط یه باغ بزرگتر پیاده کرد.  ما پیاده شدیم.  بابام گفت اینجا بیمارستانه ،فردا لوزه خواهرت را عمل می‌کنند.  من که ترس برم داشته بود و اصلا نمی‌دانستم لوزه کجاست و اصلا چرا می‌‌خواهند عملش کنند روی یه نیمکت بزرگ که وسط اون محل گذاشته بودند نشستم، پشت سر من سر تا سر شیشه بود و پشت شیشه‌ها یه باغ خیلی‌ خیلی‌ بزرگ، میگفتنند اسم این ساختمان بیمارستان نمازی یه .  میگفتند بهترین بیمارستان شیرازه ، بهر حال من منتظر بودم که خواهرم را ببینم، با خودم هزار فکر می‌کردم، نکنه خواهرم بمیره، اصلا چرا باید این لوزه را بیرون بیاورند، بعد چطور میشه ؟  لوزه اصلا برای چی‌ هست؟ نکنه یک  دفعه  با دیدن خواهرم گریه کنم، باید مواظب باشم گریه نکنم.  چه کار سختی،آخه مگه دست خودم هست،چطور گریه نکنم .  در این فکرها بودم که یک دفعه پشت دیوار شیشه ای‌ روبرو خواهرم را دیدم.  یه بلوز و پیژامای یک رنگ پوشیده بود . موهایش کوتاه و پسرانه اصلاح شده بود،خوشگل بنظر میرسید ،شاید خوشگل تر از گذشته.   بنظرم آمد چقدر خواهرم توی این لباس خوب شده، نگاه کوتاهی‌ به من کرد، نمی‌‌دانم در نگاهش چی‌ بود که دلم گرم شد ،فهمیدم زیاد نترسیده، اصلا ممکنه ترس نداشته باشه!  پس من چرا باید بترسم؟  با نگاه او من شجاعت از دست رفته‌ام را بدست آوردم،دیگه حالت گریه نداشتم.  به یاد حرف بابام که گریه نکن افتادم و شجاعتم چند برابر شد .  برایش دست تکان دادم، در نظر من خواهرم اهمیتش چند برابر شده بود ،با آن نگاه کوتاه مثل این بود که به من گفت غصه نخور باز هم میبینمت یا می‌خواست بگه ببین من نمی‌ترسم، شجاع باش.  من برایش دست تکان دادم.  او را بردند، دلخور شدم چرا نگذاشتند با او حرف بزنم، بابام برگشت گفت خواهرت را فردا عمل میکنند و ما فردا عصر به دیدنش میاییم، گفتم باشه و به خونه برگشتیم.  فردا به دیدن خواهرم در همون بیمارستان بزرگ رفتیم.  این دفعه اجازه دادند داخل اتاقش بشویم.  وقتی‌ داخل شدم او روی تخت نشسته بود همون بلوز و پیژا ما تنش بود ، دیدم حالش خوبه و نشسته ،خیالم راحت شد، بعد تعریف کردچقدر بستنی خو رده ،دیدم عمل زیاد هم بد نیست آدم بستنی زیاد میخوره، خوشحال از اینکه خواهرم خوبه و بستنی هم زیاد خورده به خونه
برگشتم ،چند وقت بعد تبهای خواهرم بکلی قطع شد و او هرگز دیگر تب نوبه نکرد .،