نمیدانم دقیقا چند سالم بود،شاید
چهار ،شاید پنج. میگفتند خواهر
بزرگترم تب نوبهٔ دارد. فقط میدانم پدرم دائم دکترش میبرد. میگفتند ۳ سال است تب نوبهٔ
دارد. بعدها که بزرگ شدم فهمیدم تب نوبهٔ
همان تب حصبه است. روزها یا شبها تب میکرد
و کسی نمیدانست چرا؟ گاهی دکتری میگفت
خواهرم سل دارد،گاهی میگفتند عفونت داخل بدنش شده،فقط میدانستم پدرم خیلی غصّه میخورد. من خواهر کوچکتر و پنجمین دختر خانواده بودم ولی
چون مادرم ۳ تا دختر بعد خواهرم سقط کرده بود من دومین بچه خانواده به
حساب میآمدم. مادرم خیلی دلش پسر میخواست
ولی من هم دختر از آب درامدم،شاید از بد شانسی مادرم بود شاید هم از بد شناسی
خودم،بهر حال خوش قدم از آب درامدم و مادرم بعد من ۳ تا پسر زأیید. برگردیم به خواهرم و تبهای نوبهای او. یک روز دیدم خواهرم نیست،جویا شدم که
کجاست،بابام گفت شب میبرمت ببنیش ،من از همه جا بیخبر گفتم باشه بابا ولی همش با
خودم فکر میکردم کجا میخواهیم برویم؟ چرا خواهرم زود تر رفته؟ طرفهای عصر که شد بابام من را سوار تاکسی
کرد،باخودم میگفتم کجا میخواهیم برویم؟ نمیدانستم؟ تا اینکه بابام گفت من میخوام
یه چیزی بهت بگم ولی قول بده جلو خواهرت گریه نکنی. من گفتم باشه بابا. بابام گفت خواهرت تو بیمارستانه ما داریم دیدنش
میریم، فردا قراره عملش کنند .... با خودم میگفتم چرا باید عملش کنند؟
تاکسی ما را جلو یه ساختمان بزرگ وسط یه باغ بزرگتر پیاده کرد. ما پیاده شدیم. بابام گفت اینجا بیمارستانه ،فردا لوزه خواهرت
را عمل میکنند. من که ترس برم داشته بود
و اصلا نمیدانستم لوزه کجاست و اصلا چرا میخواهند عملش کنند روی یه نیمکت بزرگ
که وسط اون محل گذاشته بودند نشستم، پشت سر من سر تا سر شیشه بود و پشت شیشهها یه
باغ خیلی خیلی بزرگ، میگفتنند اسم این ساختمان بیمارستان نمازی یه . میگفتند بهترین بیمارستان شیرازه ، بهر حال من
منتظر بودم که خواهرم را ببینم، با خودم هزار فکر میکردم، نکنه خواهرم بمیره،
اصلا چرا باید این لوزه را بیرون بیاورند، بعد چطور میشه ؟ لوزه اصلا برای چی هست؟ نکنه یک دفعه
با دیدن خواهرم گریه کنم، باید مواظب باشم گریه نکنم. چه کار سختی،آخه مگه دست خودم هست،چطور گریه
نکنم . در این فکرها بودم که یک دفعه پشت
دیوار شیشه ای روبرو خواهرم را دیدم. یه
بلوز و پیژامای یک رنگ پوشیده بود . موهایش کوتاه و پسرانه اصلاح شده بود،خوشگل
بنظر میرسید ،شاید خوشگل تر از گذشته. بنظرم
آمد چقدر خواهرم توی این لباس خوب شده، نگاه کوتاهی به من کرد، نمیدانم در
نگاهش چی بود که دلم گرم شد ،فهمیدم زیاد نترسیده، اصلا ممکنه ترس نداشته باشه! پس من چرا باید بترسم؟ با نگاه او من شجاعت از دست رفتهام را بدست
آوردم،دیگه حالت گریه نداشتم. به یاد حرف
بابام که گریه نکن افتادم و شجاعتم چند برابر شد . برایش دست تکان دادم، در نظر من خواهرم اهمیتش
چند برابر شده بود ،با آن نگاه کوتاه مثل این بود که به من گفت غصه نخور باز هم میبینمت
یا میخواست بگه ببین من نمیترسم، شجاع باش.
من برایش دست تکان دادم. او را
بردند، دلخور شدم چرا نگذاشتند با او حرف بزنم، بابام برگشت گفت خواهرت را فردا
عمل میکنند و ما فردا عصر به دیدنش میاییم، گفتم باشه و به خونه برگشتیم. فردا به دیدن خواهرم در همون بیمارستان بزرگ
رفتیم. این دفعه اجازه دادند داخل اتاقش بشویم. وقتی داخل شدم او روی تخت نشسته بود همون بلوز
و پیژا ما تنش بود ، دیدم حالش خوبه و نشسته ،خیالم راحت شد، بعد تعریف کردچقدر
بستنی خو رده ،دیدم عمل زیاد هم بد نیست آدم بستنی زیاد میخوره، خوشحال از اینکه
خواهرم خوبه و بستنی هم زیاد خورده به خونه
No comments:
Post a Comment