Tuesday, August 31, 2010

ســـــــــــرّ دو جهـــــان

http://www.marinafm.net/up/up4/0970081965.jpg
خورشیـــد رخـــش چــه گشــــت پیــــدا // ذرات دو کــــوی شـــد هویــــدا
مهــــر رخ او چـــــو ســـایه انداخـــت // زان ســــایه پدید گشـــت اشیـــاء
هـــر ذره ، زمهر نــــور رویـــش // خورشیـــد صفت شــد آشکارا
پس ذرّه ، ز مهــر گشت مـــوجود // وان مهـــر ز ذرّه گشت پیدا
دریای وجود مــوج زن شـــد // موجـــی بفکنــــد ســـوی صحــــرا
آن موج فرو شده بـــر آمـــد // در صورت کســـوتی دل آرا
بر رستــه بنفشه معــانی // بر خط خـــوش نگــــار رعنـــــا
بشکفتــــه شقــــــایق حقـــــایــــق // بنمـــــوده هــــزار ســـــرو بــالا
اینهــــا همه چیست ؟ عین آن موج // وان بود چــه ؟ بود عین دریــــــا
هر جــزء که هست عین کل است // پس کل چـــه بود ؟ سراسر اجـــزاء
اجـــزاء چه بود ؟ مظــــاهر حق // اشیــــاء چه بود ؟ظـــلال اسمـــاء
اسمـــاء چـــه بود؟ ظهــــور خورشید // خورشید ؟جمــــال ذات والا
صحرا چه بود ؟ زمین امکـــان // کانست کتـــــاب حق تعالـــــــی
ای مغـــربــــی این جدیــــــث بگذار // ســِــــــرّ دو جهـــــــان مکــــن هویـــــــدا

گلشــــــن راز

http://www.marinafm.net/up/up4/af2cd93cae.jpg

به نام آنکه جان را فکرت آموخت ///چراغ دل ز نور جان بر افروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن /// ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
توانائی که در یک طرفة العین /// ز کاف و نون پدید آورد کـــــونین
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد ///هزاران نقش بر لوح عــــدم زد
از آن دم گشت پیــــدا هر دو عــــالم /// وز آن دم شد هویدا جان آدم
چو خود را دید یک شخص معیّن /// تفکــّــر کرد تا خود چیستم من
ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد /// و ز آنجا باز بر عالم گذر کرد
جهان را دید امــر اعتباری/// چو واحـــد گشت در اعداد ساری
جهان خلق و امر از یک نفس شد /// که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی آن جایگه آمد شدن نیست /// شُـــدن چون بنگری جز آمدن نیست
به اصل خویش راجع گشت اشیــــاء/// همه یک چیز شد پنهان و پیدا
تعالی الله قـــدیمی کو بیک دم /// کند آغـــاز و انجـــام دو عالم
جهان خلق و امـــر اینجا یکی شد /// یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم تست این صورت غیـــر /// که نقطه دایره است از سرعت سیـــــر
یکی خط است از اوّل تا به آخر /// برو خلق جهان گشته مســـافر
در آن ره انبیـــا چون سارباننـــد /// دلیل و راهنمای کــــارواننــــد
در این ره اولیـــاء باز از پس و پیش /// نشانی می دهند ازمنزل خویش
به حد خویش چون گشتند واقف /// سخن گفتند در معروف و عـــارف
یکی از بحر وحدت گفت انا الحق /// یکی از قـــرب و بُعـــد سیــــر زورق
یکی را علم ظـــاهر بود حــاصل /// نشانی داد ، از خشکی و ســـاحل
یکی گوهر در آورد و هــــدف شد /// یکی بگذاشت آن نـــزد صدف شد
یکی در جزء و کل گفت این سخن باز /// یکی کرد از قدیم و محــدث آغاز
یکی از زلف و خالو خط بیــــان کــرد /// شراب و شمــع و شاهد را عیان کرد
یکی از هستی خود گفت و پنـــــدار /// یکی مستغـــرق بـــت گشت و زُنــــــّار
سخنها کاندرین معنـــــی است حیــــران /// ضـــروری میشــــود دانستن آن
*******************************************
ابن عربی :
به هر چــــه می نگرم صـــورت تو می بینم
از این میــــان همه در چشــــم من تو می آئی
**********
دوست نزدیکتــــر از من به من است // وین عجبتــــــــر که من از وی دورم
چه کنم با کـــــه توان گفت که دوســـــت // در کنـــار من و من مهجـــــورم

Monday, August 30, 2010

بــــــی بــــــی جـــــان بلقیــــــس


خبر اورددند مادر بزرگ مادری من فوت کرده. ما بی‌ بی‌ صدایش میکردیم ،من پنج سالم بیشتر نبود،او را زیاد ندیده بودم ولی‌ خیلی دوستش داشتم،صورت مهربانی داشت، و ضعیف الجثه بود،همیشه چادر سر میکرد ولی‌ چادرش خیلی نو نبود بوی کهنگی میداد. این تازگیها فقط دم در میامد،ما را دم در میدید،من و خواهرم او را زیاد دوست داشتیم،برای ما خوردنی می‌آورد،خوردنیهایی خوشمزه. نمیدانم چرا اینهمه زود مرد،بابا میگفت قلبش بزرگ شده بود. او را توی بیمارستان یک صد تخته تابی‌ شیراز خوابانده بودند. مامان حامله بود سر برادرم بهادر ،،شاید مامان نزدیک ۷ ماهش بود که بی‌ بی‌ در بیمارستان با قلب بزرگش مرد،.............شاید قلبش اندازه یه دنیا شده بود ،شاید زیادی غصه خورده بود و غصه قلبش را بزرگ کرده بود یادم میاید زیاد گریه نکرد،شاید فکر میکرد بیچاره از این زندگی‌ راحت شد.می‌گفتند خیاط خوبی‌ است،گاهی به خانه فامیل میرفتیم و او لباس تازه برایشان میدوخت یا لباسشان را به قول خودش سرته یکی‌ و کوچک میکرد تا اندازه بچه کوچکتر بشود. می‌گفتند زن دانائی بوده.......زیبایی قدیمی هنوز در چهره ‌اش دیده میشد. خلاصه هر چه بود من از ته دلم دوستش میداشتم. دلم برایش زیاد میسوخت ،می‌خواستم داخل خانه بیاید و با ما بیشتر باشد ،ولی‌ او تو نمی‌آمد ، ما را میدید ،خوراکی میداد و میرفت. از مادربزرگ پدری عصبانی بودم چرا در کار خأنواده ما دخالت می‌کند،شاید به بی‌ بی‌ حسادت میکرد شاید دق دلش را سر بی‌ بی‌ خالی‌ میکرد، بعد از مرگ بی‌ بی‌ بابام براش قبر قشنگی‌ درست کرد، دورش را نوار سبز زد تا همه فامیل قبرش را از دور بشناسند،بعد از مرگش پدرم احساس ناراحتی‌ وجدان میکرد. بیشتر اوقات جمعه‌ها سر مزارش میرفتیم و بابا فاتحه بلند بالایی میخواند، شاید از او معذرت خواهی‌ میکرد، بعد‌ها بردار و خواهرم گاهی اجازه دیدار بچه‌هایشان را به بابا نمی‌دادند ،با خودم می‌گفتم دنیا دنیای کوچکی است، ما در همین جا حساب پس میدهیم.چیزی که عوض داره گله نداره،شاید بردرم بعد از مردن پدرم دور قبرش را سبز بکند تا بابا او را ببخشد ولی‌ دگر دلم برای بابا نمی‌‌سوزد که به خانه بچه‌هایش نمی‌رود،بی‌ بی‌ هم نمی توانست نوه‌هایش را ببیند.......چیزی که عوض داره ،هیچ وقت گله نداره......بعد از مرگ بی‌ بی‌ من دیگر مادربزگ پدریم را نبخشیدم،پنج سالم بود که بی‌ بی‌ با آن جثه لاغر و نحیف مرد. با قلب بزرگش که باندازهٔ دنیا غم داشت.......من هنوز هم او را بیاد می‌آورم و غصه میخورم که چرا دم در خانه مان ما را ملاقات میکرد. من هنوز هم دوستش دارم،خدا رحمتش بکند با آن قبر نوار سبزش. شاید هیچ کس به اندازه من بی‌ بی‌ را دوست نداشت.................

Sunday, August 29, 2010

الهـــۀ نـــــــاز



آه ........باز ای الهۀ نــــاز ، با دل من بساز
که غـــم جانگداز برود ز بَـــــــرَم
گر دل من نیـــــاســــود از گناه تو بــــود
بیـــا تــا زســر گنهت گــــذرم
بـــازمیکنــــم دست یـــــاری بســــویــــــت دراز
بیـــا تا غـــم خود را بـــا راز و نیــــاز ، ز خاطر ببـــرم
گر نکنــــد تیـــر خشمـــت دلــــم را هـــدف
بخدا همچو مـــرغ پر شــــور و شـــرر ، بسویت بپـــرم
آن که او به غمــت دل بندد چون من کیســـت ؟
ناز تو پیش از این بهــــر چیســــت ؟
تو الهــــۀ نـــــــازی در بندم بنشین
من تــــو را وفا دارم ، بیــــا که جـــز ایــــن ، نبــــاشــــد هنـــــرم
این همه بیوفائی نـــــدارد ثـــــمر
بخــــدا اگر از مـــن نگیــــــری خبــــر ، نیـــــابـــــی اثــــــــرم

Saturday, August 28, 2010

هرگز نمرد آنکه دلش زنده شد به عشق

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو نالۀ شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی من
کو مجالی که یکایک همه تقریر کنم

آنچه در مدّت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دل و دین را همه در بازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امّید صلاحی ز فساد حــــافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم




LOVE-LOVE-LOVE