خبر اورددند مادر بزرگ مادری من فوت کرده. ما بی بی صدایش میکردیم ،من پنج سالم بیشتر نبود،او را زیاد ندیده بودم ولی خیلی دوستش داشتم،صورت مهربانی داشت، و ضعیف الجثه بود،همیشه چادر سر میکرد ولی چادرش خیلی نو نبود بوی کهنگی میداد. این تازگیها فقط دم در میامد،ما را دم در میدید،من و خواهرم او را زیاد دوست داشتیم،برای ما خوردنی میآورد،خوردنیهایی خوشمزه. نمیدانم چرا اینهمه زود مرد،بابا میگفت قلبش بزرگ شده بود. او را توی بیمارستان یک صد تخته تابی شیراز خوابانده بودند. مامان حامله بود سر برادرم بهادر ،،شاید مامان نزدیک ۷ ماهش بود که بی بی در بیمارستان با قلب بزرگش مرد،.............شاید قلبش اندازه یه دنیا شده بود ،شاید زیادی غصه خورده بود و غصه قلبش را بزرگ کرده بود یادم میاید زیاد گریه نکرد،شاید فکر میکرد بیچاره از این زندگی راحت شد.میگفتند خیاط خوبی است،گاهی به خانه فامیل میرفتیم و او لباس تازه برایشان میدوخت یا لباسشان را به قول خودش سرته یکی و کوچک میکرد تا اندازه بچه کوچکتر بشود. میگفتند زن دانائی بوده.......زیبایی قدیمی هنوز در چهره اش دیده میشد. خلاصه هر چه بود من از ته دلم دوستش میداشتم. دلم برایش زیاد میسوخت ،میخواستم داخل خانه بیاید و با ما بیشتر باشد ،ولی او تو نمیآمد ، ما را میدید ،خوراکی میداد و میرفت. از مادربزرگ پدری عصبانی بودم چرا در کار خأنواده ما دخالت میکند،شاید به بی بی حسادت میکرد شاید دق دلش را سر بی بی خالی میکرد، بعد از مرگ بی بی بابام براش قبر قشنگی درست کرد، دورش را نوار سبز زد تا همه فامیل قبرش را از دور بشناسند،بعد از مرگش پدرم احساس ناراحتی وجدان میکرد. بیشتر اوقات جمعهها سر مزارش میرفتیم و بابا فاتحه بلند بالایی میخواند، شاید از او معذرت خواهی میکرد، بعدها بردار و خواهرم گاهی اجازه دیدار بچههایشان را به بابا نمیدادند ،با خودم میگفتم دنیا دنیای کوچکی است، ما در همین جا حساب پس میدهیم.چیزی که عوض داره گله نداره،شاید بردرم بعد از مردن پدرم دور قبرش را سبز بکند تا بابا او را ببخشد ولی دگر دلم برای بابا نمیسوزد که به خانه بچههایش نمیرود،بی بی هم نمی توانست نوههایش را ببیند.......چیزی که عوض داره ،هیچ وقت گله نداره......بعد از مرگ بی بی من دیگر مادربزگ پدریم را نبخشیدم،پنج سالم بود که بی بی با آن جثه لاغر و نحیف مرد. با قلب بزرگش که باندازهٔ دنیا غم داشت.......من هنوز هم او را بیاد میآورم و غصه میخورم که چرا دم در خانه مان ما را ملاقات میکرد. من هنوز هم دوستش دارم،خدا رحمتش بکند با آن قبر نوار سبزش. شاید هیچ کس به اندازه من بی بی را دوست نداشت.................
تاج از فرق فلک برداشتن /جاودان آن تاج بر سر داشتن
ReplyDeleteدر بهشت آرزو ره یافتن / هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز / شب بتی چون ماه در بر داشتن
صبح، از بام جهان چون آفتاب / روی گیتی را منوّر داشتن
شامگه ، چون ماه رؤیا آفرین / ناز بر افلاک و اختر داشتن
چون صبادر مزرع سبز فلک / بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمان یافتن /شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن / ملک هستی را مسخّر داشتن
بر شما ارزانی که مارا خوشتر است
لـــذّتِ یـــک لحظه مـــــــادر داشتـــــن
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین/ وین اشارت زجهان گذران ما را بس
ReplyDeleteنقد بازار جهان بنگر و آزار جهان/ گر شما را نه بس این سود و زیان مارا بس
امروز بر اساس تقویم مالزی شب قدر است بیستم رمضان و شهریور ماه هزارو سیصدو هشتاد و نُه و من بیاد مادر و مادر بزرگ عزیزمان که او هم وقتی من کوچک بودم در ماه رمضان از دنیا رخت بر بست نوشتۀ خواهرم را کپی کردم و گذاشتم اینجا
روح بزرگ مادر و دو مادر بزرگ عزیزمان شاد و قرین رحمت باد.
************************************************
اگه باهات نبـــودم بــرات که بـــودم
اگه چشمــــات نبودم نگاهت که بودم
اگه حرفت نبودم، صـــدات که بودم
هیچـــی هم که نبودم به (یـــــــادت) .... که بــودم