Friday, March 30, 2012

قصّه دخترای ننه دریا ا- بامداد

یکی بود یکی نبود ----- جز خدا هیچی نبود ----- زیر این طاق کبود ----- نه ستاره نه سرود
عمو صحرا توپولی ----- با دو تا لپ گُلی ------ پا و دستش کوچولو ----- ریش و روحش دو قلو
چپقش خالی و سرد ----- دلش دریای درد ----- در باغو بسته بود ----- دم باغ نشسته بود
عمو صحرا ! پسرات کو ! لب دریان پسرام .
دخترای ننه دریا رو خاطر خوان پسرام . طفلیا  تنگ کلاغ پر ، پاکشون خسته مرده ، میان  از سر مزرعه شون
تنشون خستۀ کار دلشون مردۀ زار، دسشون پینه ترک  ، لباساشون نمدک
پا هاشون لخت و پتی  ، کج کلاشون نمدی ، می شینن با دل تنگ  --- لب دریا ، سر سنگ
طفلیا شب تا سحر گریه کنون ----- خوابو از چشمم بدر دوخته  شون پس می رونن ------ توی دریای نمور ----- می ریزن اشکای شور  ، می خونن آخ که چه دلدوز و چه دلسوز می خونن
دخترای ننه دریا ، کومه مون سرد و سیاس -----چش امید مون اوّل به خدا ، بعد به شماس
کوره ها سرشون ----- خنده ها درد شدن ----- سبزه ها زرد شدن
از سر تپه ، شبا ----- شیهۀ اسبای گاری نمیاد  ، از دل بیشه غروب  ----- چهچه سار و قناری نمیاد
دیگه از شهر سرود ----- تکسواری نمیاد ----- دیگه مهتاب نمیاد ----- کرم شب تاب نمیاد
برکت از کومه رفت ----- رستم از شاهنومه رفت
.......................
دوست عزیزم از اینکه دفتر زیبایت را در اختیارم گذاردی از خود شمه ای در آن بیادگار گذاردم بینهایت متشکرم و همچنان که خودت گفتی زمان میگذرد و همچنان دوست عمر ما انسانها میباشد که میگذرد زیرا شب و روز در پی یکدیگر میآیند و میروند  تا ما قدر یکدیگر بدانیم و از هر لحظه آن توشه ای در بر گیریم و من هرگز ترا با چشمان سیاه و گیسوان سیاهت فراموش نمیکنم ک
کسی که از تو میخواهد او را فراموش نکنی
شهناز تیموریان
21/21/47 زنگ خانم مشیری

Monday, March 26, 2012

آهنگ زیبا از مجید اخشابی






باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
 وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم 
خوان کرم گسترده ای 
 میهمان خویشم برده ای 
گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم
 گشتم مقیم بزم او/
چون لطف دیدم دست او
 چرخ ار نگردد گرد دل 
از بیخ و اصلش بر کنم
 گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم
 باز آمدم چون عین راه تا قفل زندان بشکنم
 وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم .

Thursday, March 22, 2012

عید

امروز تنها بودم و به گذشته فکر میکردم یاد عید دیدنی های زمان قدیم افتادم که مامانم دو تا دختر عمو داشت و برنامه هر سال آنها این بود که بعلت رعایت بزرگتری و کوچکتری صبح روز اول بدیدار ما می آمدند و و بعد هم با اصرار قرار میگذاشتند که یا عصر همان روز و یا فردای آنروز ما بدیدنشان برویم و در دو جلسه با عجله و پیاپی و قرار دادی  دید و بازدید های ما پایان می یافت البته فامیلی و بعد بدبدار دوستان میرفتیم و حالا سالهاست که این دو دختر عمو حال بابا را نمی پرسند که مرده است یا زنده و این شعر  مجددا " در مغزم بالا و پائین میکند و امیدوارم چون شعر عامی است به کسی بر نخورد  که :
در حیرتم از مرام این مردم پست / زین طایفه زنده کش مرده پرست
تا مرد بود زنده نشانش نبرند / وان گه که بمیرد ببرندش سر دست
عید همه مبارک و امیدوارم تا زنده هستیم قدر هم بدانیم چون زندگی آهی و دمی است....!!؟؟

ترا من دوست میدارم : از محمد شریف

یاد آنروزی که من در خانه ات بودم ، اتاق آکنده بود از بوی عطر آمیز اندامت ، و دیگر هیچ کس با ما نبود آنجا پرستوی نگاهم از نگاهت دانه بر پیچید . کبوتر های شوقم شادمان بودند .تو با تنها .... سیمای زیبایت نشستی پیش من تنها ، دلم از پرتو تو روشن شد ، سخن بسیار بود امّا نمی گفتیم ، دلم میخواست از راز نگاهم با خبر گردی ، بیاد آوردم آن ایام پیشین را ، که شبها می نشستی پیش منتنها ، پرستوهای عشقم را تو شبها دانه میدادی . برایم قصه میگفتی ، برایت شعر می خواندم . تبسم های شیرین تو در جانم خروشی داشت ، ولی گلهای خواهشهای من نشکفته میمیرند . در آن روز بهاری هم نگفتم با تو از راز درونم هیچ ، نکردم برملا این          عشق جانفرسای را برتو . بتو هرگز نگفتم  من " ترا من دوست میدارم " تو هم اصلا" نپرسیدی ، نخواندی از نگاهم راز چشمانم ندیدی سایه های ماتم دوران هجران را بروی چهره زرد تب آلودم . گذشت آنروز شیرین هم ، ولی امروز و فردا روز و فرداهای دیگر هم بتو هرگز نخواهم گفت " ترا من دوست میدارم " ع

عطائی
10/ 21/ 1347

Monday, March 19, 2012

دریاچه

از اشعار لامارتین 1790-1869
از اینقرار ، ما که در میان این ظلمت جاودانی ، بی آنکه قدمی باز پس نهیم پیوسته بسوی سواحل تازهای در حرکتیم آیا هرگز نخواهیم توانست در روی این اقیانوس بیکران زمان لختی لنگر اندازیم و توقف کنیم .
ای دریاچه زیبا ؟ هنوز سال گردش خود را بپایان نرسانده است و اکنون مرا بنگر که آمده ام تا به تنهائی در کنار امواج عزیزی که او آرزوی بازدید آنها را بدنبال دیگر بود ، روی تخته سنگی که بارها بر روی آن نشسته  هاش دیدی بنشینم
آنروز تو نیز همینگونه در زیر زندان او بر سینه کوه پیکر تخته سنگهای عظیم می سائیدی آنزمان نیز همینطور موجهای کف آلوده ای خویش را بر پاهای نازنین او نثار میکردی بیاد داری یک شب من و او با آرامی روی آبهای تو پارو می زدیم در زیر آسمان و در روی آب ، هیچ صدائی بجز نوای پاروی کرجی بانان که بملایمت امواج خوش آهنگیت را بر هم میزدند شنیده نمیشد نا گهان از ساحل شیفته ، آهنگی که بگوش جملۀ جهانیان ناشناس بود ،بر خاست امواج  با دقت تمام گوش فرا دادند و آنگاه صدائی که در نزد من بسی عزیز است چنین گفت ای زمان ! اندکی آهسته تر  رو ، آی ساعات وصال  از حرکت باز ایستد بگذارید لذّت شیرینی روزهای عمر خویش را بخشم بسیار تیره روزان است بسوی شما دست دراز کرده اند و آرزوی مرگ میبرند بروید و بر آنان بگذرید و ایّام محنتشان را زودتر بپایان رسانید بروید و نیک بختان را فراموش کنید ولی افسوس بیهوده لحظاتی  چند از زمان فرصت می طلبیم .
دوست پاکم سعادت ابدی برایت می خواهم
نازی اویسی

شنبه 26/11/1347

Thursday, March 15, 2012

تفـــــأ ل

امشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی بیاد خط تو بر آب میزدم
نقش خیال روی تو تا وقت مسجدم
بر کارگاه دیده بیخواب میزدم
روی نگار در نظرم جلوه می نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
دست شما نمک ندارد ، بهر کس خوبی میکنی بدی می بینی امّا مأیوس نباش  شاعر میگوید :
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیانت دهد باز

فالی قدیمی از حافظ

معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصّه اش دراز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیــــاز کنید
شخص مظلومی هستی به هیچ کس ناراحتی نرساندی عاقبت شما به خیر و خوشی است ، در زندگی رنج فراوان کشیدی خداوند در همه حال یار و یاور شماست و شما را از گرفتاری ها نجات میدهد ، شما خیلی مهمان نواز هستی به همین خاطر دوستان زیادی داری ، از عبادت خدا غافل  مباش

Monday, March 12, 2012

رنگ چشمان تو : سیروس مشفقی

رنگ چشمان تو مه یادم . نیست / ورنه  با جنگل رنگین با شب
ور نه با شب پره ها ، با مهتاب
رنگ چشمان تو را می گفتم
*******
تو با یاد من باش
شب به اندازه من تنها نیست
شب پر از وسوسه دریا هاست
تو بیا با من باش و ...
*******
توی باغ خاموش / توی باغ تاریک / دست گنچشکان
و درختان  پر از بار هلو
وصف پر زده پر چین ها
همه در راه تو چون دیده من منتظرند
*******
تو بیا با من باش
تا سحر گاه صمیمیت را
در هم آهنگی پرواز کبوتر هایم
که به اندازه چشمان تو بی اندوهند
در آواز خوش چلچله های عاشق
که به اندازه چشمان تو پر آوازند
*******
رنگ چشمان تو در یادم نیست / ورنه با زمزمه کوکبها
ور نه با هلهلۀ سوسن ها / رنگ چشمان تو را می گفتم
*******
رنگ چشمان تو در یادم نیست
ور نه من می مردم

دوست تو و خواهان  سعادت و موفقیت تو
ناهیـــد امیدی
20/ 11/ 1347

Saturday, March 10, 2012

بدون عنوان

تا بوده ام ای دوست وفادار تو بودم -------بگذار بدانگونه وفا دار بمیرم
این نامه را با هرچه احساس  که در آن گنجانده شده است بتو تقدیم میکنم
امید است این نامه را بپذیری ، بله بپذیر بپاس احساسات پاک  و بی شائبه من نسبت بتو ، تقدیم بتو ای لنگرگاه من ، ای امید من ، ایدوست ، این نامه را از روی امواج خروشان  و متلاطم زندگی برای تو مینویسم ، امواجی که هر لحظه در صدد غرق کردن من هستند ، موجهای بیرحم ووحشی ، انسانهائیکه خون می آشامند ، خون افراد ساده لوح و پرهیزگار را ، افراد بی گناه و بی تقصیر را ، ای تکیه گاه من در  این جهان فراخ و در این اقیانوس بی  پایان ، در این صحرای سوزان و عظیم ، من فقط بتو پناه می آورم ، تو تنها و آخرین کسی هستی که پناهگاه منی ، نگاه دارنده کشتی جیاتم  در این دریای آلوده تو هستی ، دیگر من کسی را ندارم که برای او بنویسم پس هر چه میخواهم بنویسم فقط برای تو مینویسم برای تو ، امید است که با قبول آن بر منّت گماری و مرا نا امید و سرگردان رها نکنی .
دوست من محبتهای زیاد تو همیشه در خاطر من زنده و جاویداست
بپاس استوارترین و محکمترین پیوند زندگی ، پیوند دوستی قسم و بتمام مظاهر عالی و پسندیده دوستی سوگند که این پیوند را تا آخرین قطره خونم محترم و عزیز شمارم، پاکترین احساساتم را در آن بگنجانم  بتو تقدیم کنم تا آخرین نفس و حرکتی که برایم ممکن شود در تأیید آن خواهم کوشید  و نخواهم گذاشت از طرف من کوچکترین و کمترین  رخنه ای در آن بوجود آید ، از تو نیز خواستارم که جوابگوی  پاک و صالحی در برابر این سوگند با اقتدار و عزیز باشی
ناهید عزیزم آرزوی موفقیت تو را دارم
دوست همیشگی  ات --- غزال
21/ 11/ 1347

شب : از کتاب نگارش

شب پر ستاره روح مرا مجذوب خود کرده و غم دلپذیر ماه برای دل من اندوهی نا گفتنی به ارمغان آورده و مستی و مطبوعی سرا پایم را فرا گرفته  و پیرامون من دریائی از رؤیا پدید میآورد .
امشب دختران آسمان بصورت جادوگرانی زیبا در آمده اند موج دریا چون زنی عشوه گر بر روی من لبخند میزند آتش سرخی که کولیها بر افروخته اند در دلم لرزشی دلپذیر پدید میآورد نسیم سر مست  نیم شب از داستان عشقی حکایت میکند که هیچ جمله و کلمه ای ندارد ؟ و ای راز عمیق عشق جاودانی که همیشه چون رؤیائی شیرین در دریای دلها موج میزنی دل من در سینه ام می تپد و مینالد زیرا در خاموشی شب بیاد عشق افتاده است
دوست تو : آتشپرور
13/11/ 1347

Wednesday, March 7, 2012

دلت را بتکان

غصه هایت که ریخت تو هم همه را فراموش کن
دلت را بتکان
اشتباه هایت وقتی افتاد روی زمین بگذار همان جا بماند
فقط از لابه لای اشتباه هایت ، یک تجربه را بیرون بکش  قاب کن و به دیوار دلت بزن
دلت را محکمتر اگر بتکانی
تمام کینه هایت هم می ریزد  و تمام آن غمهای بزرگ  و همۀ حسرت ها و آرزوهایت
باز هم محکم تر بتکان
تا این بار همه آن عشق های بیهوده ات هم بیافتد
حالا آرام تر ، آرام تر بتکان
تا خاطره هایت نیفتد
تلخ یا شیرین ، چه تفاوت میکند ؟
خاطره ، خاطره است
باید باشد .....باید بماند
کافی است ؟
نه، هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است
تکانــــــــدی ؟
دلت را ببین ... چقدر تمیز شد .. دلت سبک شد
و حالا تو ماندی  و یک دل  و یک قاب تجربه  و مشتی خاطره
خانه تکانی دلت مبارک

جوشش عشق

شاخ عشق اندر ازل دان ...........بیخ عشق اندر ابد
عشق قوه محرکۀ همه کائنات است و در همه اجزای هستی ساری و جاری .
عشق شور ، انگیزه و پویش انسان برای یافتن معناست ، معنائی برای هستی و چرائی زندگی
عشق نیروئی است که انسان را بر احساس انزوا و جدائی چیره می سازد
از معجزات عشق امید و پویا بخشی به زندگیست و درد و فریاد پنهان همه انسنها برای معناست ، معنای وجودی و فلسفه هستی اش، درد و فریاد بنیادینی که عرفای شرق و غرب مدام از آن سخن به میان آورده اند و اینکه نیاز ما برای معنی جوئی جدا از تمام نیازهاست و شاید قویتر از آنها !!!!!.....؟و اینکه عشق جوهره تکاپو در این راستا به حساب  می آید . با عشق دانش ارتباطی آغاز میگردد تا انسان بر زندان جدائی ، جدائی از قویترین تار  و پود های وجودیش فائق آیـــــد .

Saturday, March 3, 2012

حصـــــــار

دلم برای پاکی دفتر نقاشی  و گم شدن در آن ، دلم برای خط کشی کنار دفتر مشق با خودکار مشکی  و قرمز ، برای  پاک کن های جوهری  وتراش های فلزی ، برای اوّلین زنگ مدرسه ، برای واکسن اول دبستان ، برای سر صف ایستادن ها ، دلم برای مبصر شدن  ،برای از خوب از بد ، دلـــم برای ترس از سئوال معلّم ، کارت صد آفرین ، بیست داخل دفتر با خودکار قرمز وجا کتابی زیر میز ها ،جا نگذاشتن  کتاب و دفتـــر ،دلم برای لیوانهای آبی که فلــوت داشت ، دلم برای زنگ تفریح  برای عمو زنجیر باف بازی کردن ها ،  دلم برای دعـــا برای نیامدن معلّم برای تمرینهای حل نکرده و اضطراب آن ، برای دوستیهائی که قد عرض حیات مدرسه بود  برای کارنامه ...... نمره انضباط  برای مُهـــر قبول خرداد ، دلم برای خودم دلم برای دغدعه و آرزوهایم  دلم برای صمیمیت سیّـــال کودکی  ام تنگ شده ، نمیدانم کدام روز  در پشــت حصــــار بلند کودکــــی ام را جـــا گذاشتـــم ؟؟؟؟
کسی آن سوی حصار نیست کودکی ام را دوبـــاره بــه طرفم پرتـــاب کنـــــد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اشـــک یتیم : پرویـــــن اعتصـــــامـــــی

روزی گذشت پادشهی از گذر گهی /فریاد شوق ، برسر هر کوی و بام خــاســت 
پرسید زان میانه یکـــی کـــودک یتیــــم / کاین تابناک چیست ، که بر تاج پادشاســـت ؟
آن یک جواب داد : چه دانیـــم ما که چیــسـت؟ / پیداست آنقـــدر ، که متاعی گرانبهاســـت
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و ، گفت : / این اشک دیده ی من و خون دل شماســـت 
ما را به رخت و چوب شبانی ، فریفته است / این گرگ سالهاست ، که با گلّه آشنـــــاســــت 
آن پارســـا که دِه خَــرد و مُلــک ، رهزن است / آن پادشا که مال رعیّــت خورد ، گداست 
بر قطره ی سرشک یتیمـــان نظـــاره کــُن / تا بنگری که روشنی گوهـــر از کجـــاست 
پـــروین ، به کجـــروان سخن از راستی ، چـــه سود ؟ / کو آنچنـــان کسی ، که نرنجـــد زحرف راست ؟