یاد آنروزی که من در خانه ات بودم ، اتاق آکنده بود از بوی عطر آمیز اندامت ، و دیگر هیچ کس با ما نبود آنجا پرستوی نگاهم از نگاهت دانه بر پیچید . کبوتر های شوقم شادمان بودند .تو با تنها .... سیمای زیبایت نشستی پیش من تنها ، دلم از پرتو تو روشن شد ، سخن بسیار بود امّا نمی گفتیم ، دلم میخواست از راز نگاهم با خبر گردی ، بیاد آوردم آن ایام پیشین را ، که شبها می نشستی پیش منتنها ، پرستوهای عشقم را تو شبها دانه میدادی . برایم قصه میگفتی ، برایت شعر می خواندم . تبسم های شیرین تو در جانم خروشی داشت ، ولی گلهای خواهشهای من نشکفته میمیرند . در آن روز بهاری هم نگفتم با تو از راز درونم هیچ ، نکردم برملا این عشق جانفرسای را برتو . بتو هرگز نگفتم من " ترا من دوست میدارم " تو هم اصلا" نپرسیدی ، نخواندی از نگاهم راز چشمانم ندیدی سایه های ماتم دوران هجران را بروی چهره زرد تب آلودم . گذشت آنروز شیرین هم ، ولی امروز و فردا روز و فرداهای دیگر هم بتو هرگز نخواهم گفت " ترا من دوست میدارم " ع
عطائی
10/ 21/ 1347
امید وارم این دوست خوب من هرجا هست سالم بوده و سال خوبی را آغاز نماید
ReplyDelete