Thursday, April 5, 2012

نمی دانم تو میدانی

دل من در هوای دیدنت بی تاب گردید . سرا پای وجودم در فراغت آب گردید
نمی دانم تو میدانی
ز هجرت دیدگانم همچو دریائی ز خون گشته         غم و دردم فزون گشته       و از تب در میان
بسترم چون شمع میسوزم     برای دیدن رویت دو چشم اشکبارم را بروی ماه می دوزم و با او
از غم و رنج درونم راز می گویم
نمی دانم تو میدانی
که من اینک درون بستر خود سخت میگریم    و اکنون در فضای خاطرم پیچیده عطر
جان فزای خاطرات تو    کنون با خاطرات عشق شیرینت چه زیبا عالمی دارم    ولی
بی تو عزیز من   چه جانفرسا غمی دارم   هنوز آوای تو در گوش و جانم سخت می پیچد
و میگرید دل دیوانه ام امشب دل حسرت کشم با شادی و عیش و طرب بیگانه است امشب
و اکنون من درون بستر خود با غم هجران هم آغوشم   و از دوری تو چون  مرغکی بی
آشیان  حیران و سرگردان و بار اندوهی افتاده بدوشم    کنون تنها تو را خواهم ترا
زیرا تو دنیای خوش جاودان من هستی شکوفا غنچۀ امید من هستی
خواهان سعادت و کامرانی تو
آذر بلوچ نژاد
19/12/ 1347

No comments:

Post a Comment