او زمزمه میکرد (( محبوبم)) چشمانت را بالا گیر
به تندی ملامتش گفتم " دورشو !" . ولیاو حرکت نکرد
در برابرم ایستاد و هر دودستم را گرفت ، گفتم : (( ترکم کن ! )) ولی
او نرفت . سر فراگوش من آورد نگاهش کردم و گفتم (( چه بیشرم )). ولی
از جا نجنبید . لبانش گونه ام را نوازش کرد لرزیدم و گفتم
((چه گستاخی ))
ولی او شرم نکرد ، گلی به مویم آویخت . گفتم ((بی فایده است !)) ولی
او بی حرکت ایستاد ، حلقۀ گل را از گردنم بدر آورد و رفت
میگریم و از دلم می پرسم (( چرا او باز نمی گردد )) ؟؟
عفت چاوشان
سال 5 طبیعی 41/11/48
No comments:
Post a Comment