Tuesday, August 31, 2010

ســـــــــــرّ دو جهـــــان

http://www.marinafm.net/up/up4/0970081965.jpg
خورشیـــد رخـــش چــه گشــــت پیــــدا // ذرات دو کــــوی شـــد هویــــدا
مهــــر رخ او چـــــو ســـایه انداخـــت // زان ســــایه پدید گشـــت اشیـــاء
هـــر ذره ، زمهر نــــور رویـــش // خورشیـــد صفت شــد آشکارا
پس ذرّه ، ز مهــر گشت مـــوجود // وان مهـــر ز ذرّه گشت پیدا
دریای وجود مــوج زن شـــد // موجـــی بفکنــــد ســـوی صحــــرا
آن موج فرو شده بـــر آمـــد // در صورت کســـوتی دل آرا
بر رستــه بنفشه معــانی // بر خط خـــوش نگــــار رعنـــــا
بشکفتــــه شقــــــایق حقـــــایــــق // بنمـــــوده هــــزار ســـــرو بــالا
اینهــــا همه چیست ؟ عین آن موج // وان بود چــه ؟ بود عین دریــــــا
هر جــزء که هست عین کل است // پس کل چـــه بود ؟ سراسر اجـــزاء
اجـــزاء چه بود ؟ مظــــاهر حق // اشیــــاء چه بود ؟ظـــلال اسمـــاء
اسمـــاء چـــه بود؟ ظهــــور خورشید // خورشید ؟جمــــال ذات والا
صحرا چه بود ؟ زمین امکـــان // کانست کتـــــاب حق تعالـــــــی
ای مغـــربــــی این جدیــــــث بگذار // ســِــــــرّ دو جهـــــــان مکــــن هویـــــــدا

گلشــــــن راز

http://www.marinafm.net/up/up4/af2cd93cae.jpg

به نام آنکه جان را فکرت آموخت ///چراغ دل ز نور جان بر افروخت
ز فضلش هر دو عالم گشت روشن /// ز فیضش خاک آدم گشت گلشن
توانائی که در یک طرفة العین /// ز کاف و نون پدید آورد کـــــونین
چو قاف قدرتش دم بر قلم زد ///هزاران نقش بر لوح عــــدم زد
از آن دم گشت پیــــدا هر دو عــــالم /// وز آن دم شد هویدا جان آدم
چو خود را دید یک شخص معیّن /// تفکــّــر کرد تا خود چیستم من
ز جزوی سوی کلی یک سفر کرد /// و ز آنجا باز بر عالم گذر کرد
جهان را دید امــر اعتباری/// چو واحـــد گشت در اعداد ساری
جهان خلق و امر از یک نفس شد /// که هم آن دم که آمد باز پس شد
ولی آن جایگه آمد شدن نیست /// شُـــدن چون بنگری جز آمدن نیست
به اصل خویش راجع گشت اشیــــاء/// همه یک چیز شد پنهان و پیدا
تعالی الله قـــدیمی کو بیک دم /// کند آغـــاز و انجـــام دو عالم
جهان خلق و امـــر اینجا یکی شد /// یکی بسیار و بسیار اندکی شد
همه از وهم تست این صورت غیـــر /// که نقطه دایره است از سرعت سیـــــر
یکی خط است از اوّل تا به آخر /// برو خلق جهان گشته مســـافر
در آن ره انبیـــا چون سارباننـــد /// دلیل و راهنمای کــــارواننــــد
در این ره اولیـــاء باز از پس و پیش /// نشانی می دهند ازمنزل خویش
به حد خویش چون گشتند واقف /// سخن گفتند در معروف و عـــارف
یکی از بحر وحدت گفت انا الحق /// یکی از قـــرب و بُعـــد سیــــر زورق
یکی را علم ظـــاهر بود حــاصل /// نشانی داد ، از خشکی و ســـاحل
یکی گوهر در آورد و هــــدف شد /// یکی بگذاشت آن نـــزد صدف شد
یکی در جزء و کل گفت این سخن باز /// یکی کرد از قدیم و محــدث آغاز
یکی از زلف و خالو خط بیــــان کــرد /// شراب و شمــع و شاهد را عیان کرد
یکی از هستی خود گفت و پنـــــدار /// یکی مستغـــرق بـــت گشت و زُنــــــّار
سخنها کاندرین معنـــــی است حیــــران /// ضـــروری میشــــود دانستن آن
*******************************************
ابن عربی :
به هر چــــه می نگرم صـــورت تو می بینم
از این میــــان همه در چشــــم من تو می آئی
**********
دوست نزدیکتــــر از من به من است // وین عجبتــــــــر که من از وی دورم
چه کنم با کـــــه توان گفت که دوســـــت // در کنـــار من و من مهجـــــورم

Monday, August 30, 2010

بــــــی بــــــی جـــــان بلقیــــــس


خبر اورددند مادر بزرگ مادری من فوت کرده. ما بی‌ بی‌ صدایش میکردیم ،من پنج سالم بیشتر نبود،او را زیاد ندیده بودم ولی‌ خیلی دوستش داشتم،صورت مهربانی داشت، و ضعیف الجثه بود،همیشه چادر سر میکرد ولی‌ چادرش خیلی نو نبود بوی کهنگی میداد. این تازگیها فقط دم در میامد،ما را دم در میدید،من و خواهرم او را زیاد دوست داشتیم،برای ما خوردنی می‌آورد،خوردنیهایی خوشمزه. نمیدانم چرا اینهمه زود مرد،بابا میگفت قلبش بزرگ شده بود. او را توی بیمارستان یک صد تخته تابی‌ شیراز خوابانده بودند. مامان حامله بود سر برادرم بهادر ،،شاید مامان نزدیک ۷ ماهش بود که بی‌ بی‌ در بیمارستان با قلب بزرگش مرد،.............شاید قلبش اندازه یه دنیا شده بود ،شاید زیادی غصه خورده بود و غصه قلبش را بزرگ کرده بود یادم میاید زیاد گریه نکرد،شاید فکر میکرد بیچاره از این زندگی‌ راحت شد.می‌گفتند خیاط خوبی‌ است،گاهی به خانه فامیل میرفتیم و او لباس تازه برایشان میدوخت یا لباسشان را به قول خودش سرته یکی‌ و کوچک میکرد تا اندازه بچه کوچکتر بشود. می‌گفتند زن دانائی بوده.......زیبایی قدیمی هنوز در چهره ‌اش دیده میشد. خلاصه هر چه بود من از ته دلم دوستش میداشتم. دلم برایش زیاد میسوخت ،می‌خواستم داخل خانه بیاید و با ما بیشتر باشد ،ولی‌ او تو نمی‌آمد ، ما را میدید ،خوراکی میداد و میرفت. از مادربزرگ پدری عصبانی بودم چرا در کار خأنواده ما دخالت می‌کند،شاید به بی‌ بی‌ حسادت میکرد شاید دق دلش را سر بی‌ بی‌ خالی‌ میکرد، بعد از مرگ بی‌ بی‌ بابام براش قبر قشنگی‌ درست کرد، دورش را نوار سبز زد تا همه فامیل قبرش را از دور بشناسند،بعد از مرگش پدرم احساس ناراحتی‌ وجدان میکرد. بیشتر اوقات جمعه‌ها سر مزارش میرفتیم و بابا فاتحه بلند بالایی میخواند، شاید از او معذرت خواهی‌ میکرد، بعد‌ها بردار و خواهرم گاهی اجازه دیدار بچه‌هایشان را به بابا نمی‌دادند ،با خودم می‌گفتم دنیا دنیای کوچکی است، ما در همین جا حساب پس میدهیم.چیزی که عوض داره گله نداره،شاید بردرم بعد از مردن پدرم دور قبرش را سبز بکند تا بابا او را ببخشد ولی‌ دگر دلم برای بابا نمی‌‌سوزد که به خانه بچه‌هایش نمی‌رود،بی‌ بی‌ هم نمی توانست نوه‌هایش را ببیند.......چیزی که عوض داره ،هیچ وقت گله نداره......بعد از مرگ بی‌ بی‌ من دیگر مادربزگ پدریم را نبخشیدم،پنج سالم بود که بی‌ بی‌ با آن جثه لاغر و نحیف مرد. با قلب بزرگش که باندازهٔ دنیا غم داشت.......من هنوز هم او را بیاد می‌آورم و غصه میخورم که چرا دم در خانه مان ما را ملاقات میکرد. من هنوز هم دوستش دارم،خدا رحمتش بکند با آن قبر نوار سبزش. شاید هیچ کس به اندازه من بی‌ بی‌ را دوست نداشت.................

Sunday, August 29, 2010

الهـــۀ نـــــــاز



آه ........باز ای الهۀ نــــاز ، با دل من بساز
که غـــم جانگداز برود ز بَـــــــرَم
گر دل من نیـــــاســــود از گناه تو بــــود
بیـــا تــا زســر گنهت گــــذرم
بـــازمیکنــــم دست یـــــاری بســــویــــــت دراز
بیـــا تا غـــم خود را بـــا راز و نیــــاز ، ز خاطر ببـــرم
گر نکنــــد تیـــر خشمـــت دلــــم را هـــدف
بخدا همچو مـــرغ پر شــــور و شـــرر ، بسویت بپـــرم
آن که او به غمــت دل بندد چون من کیســـت ؟
ناز تو پیش از این بهــــر چیســــت ؟
تو الهــــۀ نـــــــازی در بندم بنشین
من تــــو را وفا دارم ، بیــــا که جـــز ایــــن ، نبــــاشــــد هنـــــرم
این همه بیوفائی نـــــدارد ثـــــمر
بخــــدا اگر از مـــن نگیــــــری خبــــر ، نیـــــابـــــی اثــــــــرم

Saturday, August 28, 2010

هرگز نمرد آنکه دلش زنده شد به عشق

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو نالۀ شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی من
کو مجالی که یکایک همه تقریر کنم

آنچه در مدّت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دل و دین را همه در بازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امّید صلاحی ز فساد حــــافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم




LOVE-LOVE-LOVE


Wednesday, July 14, 2010

خانه پدری

کاش میشد زمان را برگرداند و یا متوقف کرد ، کاش بر میگشتیم بدورۀ بچگی ، سخت بود یعنی فکر میکردیم سخت است ، آرزوهای محال و دور از دسترس و بیخودی ، بزرگ بشم ، این کار را بکنم ، بزرگ بشم ، آن کار را بکنم ، بزرگ بشم دنیا را فتح کنم ، بزرگ بشم خانه بهتر و زیباتری از خانه پدری بسازم ، چه اشتباهی ، بزرگترین کاخهای دنیا خانه پدری نمیشه ، امن است و امان ، مختص من نیست هیچ کس قدرش را نمی داند خانه آریانا ، خانۀ سلسبیل ، خانۀ مهربانی با درخت انگور ، خانه خیابان مهرجو و کاخ آرزوهای من ، چقدر وقتی آن را فروختید گریه کردم ، در مسیر خونۀ خودم از شدت گریه داشتم بیهوش میشدم ، کاش بیشتر تلاش کرده بودم آن را حفظ کنید ، هرچند که کسی بحرفهام گوش نمیکرد و بابو میخواست با پول آن به پسر ها کمک کند ، خوب بهر حال به هدف خود رسید و مهم هم همینه هدف

Friday, June 11, 2010

Sunday, June 6, 2010

غوغـــــای ستارگان



امشب در سر شوری دارم / امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم
رازی باشد با ستارگانم
اشب یک سر شوق و شورم / از این عالم گویی دورم
از شادی پر گیرم برسم به فلک
درود هستی خوانم بَر حور و مَلک
در آسمانها غوغا فکنم
سبو بریزم ساغر شکنم
امشب یک سر شوق و شورم / از این عالم گویی دورم
با ماه و پروین سخنی گویم
وز روی مَــــــــــهِ خود اثری جویم
جان یابم زین شبها
ماه و زهره را به طرب آرم
وز خود بی خبرم چه شعف دارم
نغمه ای بر لبها
امشب یک سر شوق و شورم / از این عالم گویی دورم /


Wednesday, June 2, 2010

دفتر دل امروز : بر گرفته از داستان مثنوی دفتر چهارم
جواب ابلهان خاموشی است
پادشاهی غلامی حریص و نادان داشت ، به جای اینکه درست کرداری پیشه سازد توجیه گری خوب میشناخت ( مانند افرادی که امروز اعمال خود را توجیه عقلی ، نقلی ، مذهبی و حتی عرفانی میکنند).......الی آخر گفت این سهل است اما احمق است-------- مرد احمق زشت ومردود حق ا ست
گفت پیغمبرکه احمق هر که هست -------- اوعدو ماست وغول و رهزن است
موضوع این که هر جا خرد ستیزی به نظر می رسد توجیه گری و دلیل تراشی و مغلطه وسفسطه که ابزار نفس است جایگزین عقل شده است.بزرگترین پیام داستان بیان زشتی فرافکنی و توجیه عمل است که کم خردان وبی مایگان به جای خویشتن شناسی و درک اشتباهات خود وخود سازی ، به توجیه اعمال خویش می پردازند
(مانند ابلیس که عمل سجده نا کردن خود را توجیه کرد ) اینان به عیب های خود جاهلند ویا نمی خواهند بدانند زیرا ناخود آگاه از ملامت وجدان می ترسندلذا به سرعت برون فکنی می کنند و به دیگران نسبت میدهند. پس خردی باید یافت که جریانش پایدار است نه عقلی که بنیادش بر بسته بر باد است. تفاوت آدمیان وسایر موجودات در برتری خرد بر نفس است ،خدا فرشتگان را آفرید وبر آنها خرد نهاد ، چهار پایان را آفرید و در آنان شهوت نهاد ، وآدمیان را آفرید ودر ساختار وجودشان خرد وشهوت به هم آمیخت ، مولانا اضافه میکند که: بلکه آدمیان سه گروهند ،برخی به صورت انسان ولی در معنی فرشته اند وکاملا" در دریای الهیت غرق اند و از پیکار با نفس رهیده و پاک شده اند .
گروه دیگر چون خران خشم محض و شهوت مطلق اند، آن چنان سقوط کرده اند که حیات انسانی آنان تباه ومرده است و تنها بدن حیوانی آنان مانده است .< سوره اعراف آیه179 > مثل حیوان بلکه پایین تر.
گروه دیگر
بدبخت ترین مردمند چون تنها به خوراک و شهوت بسنده نمیکنند بلکه مکر انگیزی ، فتنه گری ،اشرافیت وجنگ و خون ریزی وبرتری جویی و درندگی شب و روز آنها را به خود واداشته ودر دوزخ روح حیوانی گرفتارند. این گونه آدمیان علم آموزی را در جهتی دنیوی و گاه برای ارضای غرور برتری خویش به کار گرفته اند و خیال میکنند به اسرار هستی عالمند و بر دیگران سرور!!!!!!!
این خود باخته گان به جایی میرسند که در باره آنها در سوره تین آیه15 آمده است : سپس آنهارا به پستیها فرود می آوریم. " ثم رددناه اسفل السافلین" و نیز
آیه 125 سوره توبه میفرماید :آنان را که در دلهایشان بیماری است پلیدی بر پلیدی آنان افزاید و در حالت کفرمیمیرندلذا هر علمی که بیامورند به جای سود برایشان زیان دارد.
ای کاش این مدعیان فقه و اصول وعرفان وعلم و سیاست و غیره هرگز الفبا نمی آموختند تا بشر از دست این دزدان ایمان نجات پیدا میکرد . 28/12/2009

Saturday, May 1, 2010


تولّــــــــــدی دیـــــــــــــگـــــــــــــر : فروغ فرخزاد


همۀ هستی من آیۀ تاریکست
که تو را در خود تکرارکنان
به سحرگاه
شکفتن ها و زستن های
ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم آه
من در این آیه ترا بدرخت و باد
و آتش پیوند زدم
زندگی شاید یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید ریسمانی است که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصلۀ رخوتناک دو هم آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشدکه کلاه از سر
بر می داردو به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید
صبح به خیـــــــــــــــــر
زندگی شاید آن لحظۀ مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسّی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازۀ یک تنهائیست
دل من ، که به اندازه یک عشقست
به نهالی که تو در باغچۀ خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازۀ یک پنجره می خوانند
آه
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پائین رفتن از یک پلۀ متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدای جان دادن که به من می گوید
دستهایت را دوست دارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد، میدانم ، میدانم ، میدانم
و پرستو ها در گودی انگشتان چوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواره ای بدو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گل کوکب می چسبانم
کوچه ای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای در هم و گردن های باریک و پاهای لاغر
به تبسّم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب
او را باد با خود برد
کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده است
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویر آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر می گردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند
هیچ صیّادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.

Friday, April 16, 2010

قلــــــــــب

آنگاه در آسمان ، پنج ستاره قرار داد و به منزلۀ حواس پنجگانه انسانند ( چشایی، بویائی ، بساوائی ، شنوائی ، بینائی ) آنگاه در عالم آسمان عرش و کرسی قرار داد . عرش آسمان را آفرید و آن را قبله گاه دلهای بندگان و جایگاه بلند کردن دستها به سوی حقّ تعیین فرمود.امّا کرسی ، ظرف رازها و پوشش فروغها است و جایگاهی است که هر چه در دایره هستی است در آن نگهداری میشود.صدر (سینه)به منزلۀ فضائی بر در قلب است که آنچه از خیر در(قلب ) و شرّ از (نفس) رخ میدهد ، همه در سینه جمع میشوندو از سینه به اعضای بدن صادر می گردند.(حصّل ما فی الصدور)و اما قلب را چون عرش قرار داد،اگر چه عرش او در آسمان مشهور است و عرش او در زمین مخفی و غیر مشهور قرار گرفته است ، و عرش دلها را برتر از عرش آسمان قرار داد، چرا که ,عرش آسمان اورا فرا نمیگیرد و وی را بر دوشن نمیکشد و نیازی به آن نداردو این عرش(قلب) عرشی است که هر زمان بسوی او بر می گردد و به حقّ می نگردبر او متجلّی میشودو از آسمان (کرمش) را بسوی او فرود می آورد.
او خدائی است که الاهیّت ویژۀ اوست
ربو بیّت کرم اوست .
احدیّت صفت اوست .
الله نام خاص اوست.
گناه را آمرزگار ، دل عارف را یــــــــــــــــادگار.
الله یعنی خدائی که یادگار دل دوستان ، شاهد جان عارفان ، سور راز الهان ، شفاء درد بیماران ، چراغ سینۀ موحّدان ، نور دل آشنایان.
اندر دل من عشق تو چون نور یقین است / بر دیدۀ من نام تو چون نقش نگین است
در طبع من و همّت من تا به قیامت /مهر تو چو جان است و وفای تو چو دین است /

27 / 1/ 1388

Thursday, April 15, 2010

حرفی دیگر

Tuesday, March 16, 2010

درخت


25/12/1388

وقتی ایمان دارید حرکت می کنید.

در جنگلی انبوه و دور افتاده درخت تنومند پر بروباری بود که پرندگان زیادی بر آن لانه ساخته بودند و در سایه و زیبایی

های آن زندگی را به خوشی و راحتی می گذراندند. روزی هیزم کشی به جنگل آمد .این درخت تنومند را قطع کرد . درخت تنومند روی زمین افتاد و پرندگان همه نقل مکان کردند. هیزم شکن تا آنجا که می توانست از تنه و شاخه های این درخت تنومند را برید و برد، درخت تنومند سبز بعد از مدت کوتاهی به یک درخت شکسته خشک وویران شده تبدیل گشت که تنها یک پرنده از پرندگان قبلی مجددا" در شاخه های خشک این درخت لانه اش را بنا نمود وبه زندگی ادامه داد.

روزها به همین منوال گذشت ، روزی عارف پیری که از آنجا عبور میکرد با تعجب فراوان ایستاد و به این پرنده نظاره کردواز او پرسید : ای پرنده زیبا تو چرا روی این درخت ویران خانه ات را بنا کرده ای در حالی که درختان تنومند و زیبای بسیاری در این جنگل هستند وتو می توانی خانه ات را بر آنها بنا کنی ؟!! پرنده جواب داد : زمانی این درخت شوکت ، زیبایی ،برگ و

سایه فراوان داشت ومن در کنار او وبا او زندگی کردم وبا او نغمه های زیبای زندگی را سرودم واز الطاف موهبات الهی اش سرمست شدم حالا شرط (معرفت) نیست که در این حالت او را تنها بگذارم ، من همچنان به دوستی ام در کنار او وفادارم ودر کنار او در این اوقات سخت تا آخر عمر خواهم ماند . عارف پیر با تعجب فراوان لبخندی زد و با چهره ای گشاده به مسیر خود ادامه داد. دیری نگذشت که بطور شگفت آوری از تمام جوانب درخت جوانه های زیبای زندگی شروع به رشد کردند و درخت فرو افتاده مجددا" سرسبز شد !!!!

ترجمه و نقل از متن سانسکریت (مایا )

Saturday, February 27, 2010

دفتر دل امروز : سخنان بزرگان


اگر بت ها را شکسته باشی ، کاری نکرده ای ، رشادت هنگامی است که خوی بت پرستی را از درونت بیرون کنی.

نیچه

سر چشمه اصلی حکمت ،تأمل وتدبّر است. جورج سارتن

به توانایی خویش ایمان داشتن نیمی از کامیابی است . روسو

وظیفه ، امر مهمی است ، امّا آن چیزی است که همیشه از دیگران توقع داریم. اسکار وایلد

خداوند بهتر از آن که توصیف شود تصور میشود ، و بهتر از آن که تصور میشود وجود دارد.

پروردگارا، در این جهان هر اندازه هنر جاودان و پایدار است ، عمر ما کوتاه و فانی است . گوته

شاید ثمره کلام دلنشینی را که امروز به زبان می آورید فردا بچشید. گاندی

شهامت را کسی دارد که ترس را بشناسد امّا ( آن را مغلوب خود سازد) . نیچه

به خدا نگوییدچه مشکلات بزرگی دارید ، به مشکلات بگویید چه خدای بزرگی دارید . یک معلم در کلاس

شهرت آن چیزی است که باید بدست آورد ، افتخار چیزی است نباید آن را از دست داد. شوپنهاور

اکثر خلائق به همان مقداری که مصمم هستند نیکبخت باشند به نیکبختی می رسند. لینکلن

هر کسی را که پیوسته در حال پیشرفت است هر چقدر هم آهسته (کند) حرکت کند نومید مکن . افلاطون

به جای سخت کوشی هوشمندانه تر کار کنید .

یاد دادن هنر بیهوده است ، تنها می توان کمک کرد آن را در درون خودش بیابد .

زمان تیری است که از کمان رها میشود و هرگز بر نمی گردد.

هر که بیشتر دوست بدارد رنج بیشتر می برد. توماس مان

برای موفقیّت یک ویژگی هست که فرد باید آنرا داشته باشدو آن مشخص بودن هدف است.

به نتیجه رسیدن امور مهم اغلب به انجام یافتن یا نیافتن امری به ظاهر کوچک بستگی دارد در تاریخ 12/8/1388

Tuesday, January 12, 2010


دفتر دل امروز : از دفتر اول مثنوی

تعجب کردن آدم (ع) از فعل ابلیس وعذر آوردن و توبه کردن

چشم آدم بر بلیسی کو شقی است ----- از حقارت وز (زیافت) بنگریست {زیافت = نادرستی }

آدم روزی بر ابلیس از روی حقارت و خواری نگریست و بر او خندید و خودش را بزرگ و بی عیب شمرد که ملعون نگشته است . خلاصه خود شیفتگی ورزید وخود را برتر دید که ناگهان صدایی در اندرون شنید که گفت : توچه می دانی که در پس اسرار چه نهفته است ؟!!!!!

( بانگ بر زد غیرت حق کای صفی ---- تو نمی دانی ز اسرار خفی )

اگر خدا اراده کند و پوستین را وارونه سازد یعنی غیب و وجهۀ حقی را نمایان کند آنگاه پرده ای را که بر ذات وصفات آدم کشیده شده است برداشته میشود و صدها " ابلیس نو مسلمان" پدید می آورد.

پوستین را باژ گونه گر کند ------ کوه را از بیخ واز بن بر کند (من اذا اراد شیئا" ان یقول له کن فیکون)

پردۀ صد آدم آن دم بر کند ------ صد بلیس "نو مسلمان " آورد

گفت آدم: توبه کردم زین نظر -----این چنین گستاخ نندیشم دگر

12/1/2010

Monday, January 4, 2010


دفتر دل امروز : داستان گریختن عیسی ( ع ) از احمقان بر فراز کوه

بر گرفته از دفتر مثنوی

(لازم به توضیح است که روزی کاملا"اتفاقی کتابی به دستم رسید که هیچوقت فکر نمی کردم روزی چنین ای برای من داشته باشد، البته قبلا" از آن به نوعی استفاده کرده بودم وامروز به نوعی دیگر ودر جایی دیگرو خدا می داند که فرصت بعدی باشدیا نه ؟!!)

حضرت عیسی (ع) غالبا" در کوه و صحرابه سر می برد و آن به دو دلیل بود:یکی آنکه کوه خلوت گاه راز ونیاز بود و محل مناجات ، دیگر اینکه دشمنان در پی آزار وقتل او و"دوستان" مایه درد سر و خواستن معجزات و کرامات جهت نیاز های این جهانی، بد تر از همه احمقان بودند که دم گرم حضرت در آنان اثری نداشت. شخصی روزی حضرت را دید که به سرعت به بالای کوه می گریزد گویا شیری او را دنبال کرده است ، به دنبال وی دوید واو را صدا کرد ولی جوابی نشنید .با سرعت بیشتر دوید و خواهش کرد لحظه ای بایستد وبه سئوال او پاسخ دهد که چه شده می گریزد :

مرد:

از که این سو می گریزی ای کریم ؟ ---- نه پی ات شیر و نه خصم و خوف و بیم

عیسی :

گفت از احمق گریزانم برو ------ می رهانم خویش را بندم مشو

مرد : مگر تو آن مسیح نیستی که کور وکر را شفا می بخشی و اسرار غیب می دانی که با آ ن مرده را زنده می کنی و از گل پرنده می سازی ؟!!

عیسی : آری چنین است .

مرد: پس چرا می گریزی ؟ تو که می توانی او را هم علاج کنی.

عیسی: به خدا قسم که آن اسم اعظم را بر کور و کر خواندم بهبود یافتند ، بر کوه خواندم از هم شکافت . بر مرده خواندم زنده گشت . ولی هر چه بر دل احمق خواندم اثر نکرد .

مرد : حکمت آن چیست که تأثیر نکرد ؟!

عیسی: کری و کوری یک "بیماری" است که (رحم خدا) آورد،ولی حماقت (قهر خدا)است که رنج آورد.

نتیجه : { ز احمقان بگریز چون عیسی گریخت ---- صحبت احمق بسی خونها که ریخت }

توضیح : {آن گریز عیسی کجا از بیم بود ؟--- ایمن است او ، از پی تعلیم بود } 3/1/2010

Friday, January 1, 2010


دفتر دل امروز : اصالت چیست ؟

آیا این یک ژن است که در وجود انسان است و با او متولد میشود ؟ بعبارتی ادمها اصیل هستند مگر خلاف آن ثابت شود ؟ اگر بعبارتهای کتاب دینی مراجعه کنیم خداوند میفرماید همه شما را از یک جنس ولی به شکلها و رنگها و در نژادهای مختلف آفریدم و در زمین پراکنده ساختم تا یکدیگر را بشناسید و.....

اگر بگوییم اصالت ژن نیست ویک صفت اکتسابی است به چه عواملی بستگی دارد ؟ پدر ، مادر ، نوع تربیت محل تربیت ، معاشران ، پولدار بودن ، پولدار نبودن ، کودکی ، نوجوانی ومسائل این دوره ، جوانی وآرزوها که بعضی از آنان سرکوب شده اند ؟ مسلما" اینها فاکتورهای مهمی هستند که شخصیت را شکل میدهند و هر کدام میتوانند سهم بزرگی در شکل گیری اصالت داشته باشند ولی آنوقت مشکل دیگری ذهن مرا مشغول میکند که اصیل زاده کیست ؟ چرا بعضیها در خانواده اصیل به دنیا می آیند واصیل زاده میشوند وبعضی تلاش میکنندوثمری ندارد !!! از طرفی عده ای هم با جمع کردن یکسری اسباب و لوازم مادی و لوکس و زر وزیور ادای اصیل زاده ها را در می آورند! از طرفی گروهی هم در خانواده اصیل به دنیا می آیند و اصیل زاده نمیشوند؟ خلاصه اصیل کیست و اصالت چیست ؟ آیا اصالت خریدنی است ؟ آیا اصالت کسب کردنی است ؟ آیا اصالت با انسان بمانند یک صفت متولد میشود ؟ نمیدانم. فقط میدانم که هر وقت آدم اصیلی را میبینم تمام حالات وگفتار و رفتارش وخلاصه تمام سکناتش فریاد میزند که اصیلم و احتیاج به هیچ خود نمایی ندارد. یاد داستانی از سعدی افتادم که پادشاهی عده ای دزد را دستگیر میکند در میان آنها نو جوانی است که وزیر از او خوشش آمده واز شاه با اصرار میخواهد او را بدو بسپارد تا او را مثل فرزند خود تربیت کند و همه فنون زمان را به او آموزش دهد. سالها میگذرد ودر یک ماجرامعلوم میشود که آقا دزدی کرده است که شاعر میگوید: ( گرگ زاده گرگ شود ---- گر چه با آ دمی بزرگ شود ) یا دیگری میگوید : ( تربیت نا اهل را چون گرد کان بر گنبد است . ) اینان کسانی هستند که لباس نو به تن کرده اند و نقابی برای پوشاندن چهره کثیف خود بر صورت زده وابزار آنها ریا وفریب و خدعه ورنگارنگی میباشد.

1/1/2010