Tuesday, November 29, 2011
Tuesday, November 22, 2011
Jaane Aashegh by Siavash Nazeri گرجان عاشق دم زند ، سیاوش ناظری
گر جان عاشق دم زند آتش بر این عالم زند / وین عالم بی اصل را چون ذرّه ها بر هم زند
عالم همه دریا شود،دریا ز هیبت لا شود / آدم نماند وآدمی گر خویش با آدم زند
دودی بر آید از فلک ، نی خلق ماند نی ملک/ زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان ، نی کون ماند نی مکان / شوری در افتد در جهان ، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد ، گه آب را آتش خورد / گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی / کم پرس از نا محرمان آن جا که محرم دم زند
مریخ بگذارد نری ، دفتر بسوزد مشتری / مه را نماند مهتری ، شادّی او برغم زند
افتد عطارد دروحل ، آتش در افتد در زحل / زَهره نماند زُهره را تا پرده ای خّرّم زند
نی قوس ماند نی قزح ، نی باده ماند نی قدح / نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند ، نی باد فراشی کند / نی باغ خوش باشی کند ، نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا ، نی خصم ماند نی گوا / نی نای ماند نی نوا ، نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ، ساقی به خود ساقی شود / جان ربّی الاعلی کُوّد ، دل ربّی اللعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل / تا نقشهای بی بدل بر کسوه معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه نا حق سوخته / آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او ، شرقی که هر دم برق او / بر پوره ادهم جهد ، بر عیسی مریم زند
Monday, November 21, 2011
مروری بر گذشته
هر روز که میگذره بخاطر این جابجائی یک چیز تازه از خاطرات کهنه ام را پیدا کرده و آنها را به این دفتر خاطرات جدید و اینترنتی اضافه میکنم ، امروز این دو بیت شعر را در دفتر خاطرات سال 1381 پیدا کردم و برام جالب بود :!؟
گفت لیلی را خلیفه کین توئـــــی ؟؟؟؟
کز تو شد مجنون پریشـــان و غوی ؟
از دگر خوبـــان فزون تـــر نیستــی ؟؟؟
گفــت خــامش چــون تــو مجنــــون نیستــــــــــی !!!؟
و در یکی از ایمیلهای فورواردی که در این چند روز گذشته بدستم رسید این بیت شعر جالب را دیدم :
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اوّل قدم آنست که مجنون باشی
و برای مجنون شدن باید عینک خود را برداشته و از دریچه چشم مجنون به عشق نگاه کنیم .....مادر
گفت لیلی را خلیفه کین توئـــــی ؟؟؟؟
کز تو شد مجنون پریشـــان و غوی ؟
از دگر خوبـــان فزون تـــر نیستــی ؟؟؟
گفــت خــامش چــون تــو مجنــــون نیستــــــــــی !!!؟
و در یکی از ایمیلهای فورواردی که در این چند روز گذشته بدستم رسید این بیت شعر جالب را دیدم :
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اوّل قدم آنست که مجنون باشی
Friday, November 18, 2011
عصر جمعه
تصمیم گرفتم تفآلی به حافظ بزنم و ببینم نظر شاعر بزرگ و همشهری خودم چیست ، شاید او هم با من و خیلی از افرادی که جمعه ها عصر دلشون میگیره هم عقیده باشه و یا نه ؟
واین هم غزل حافظ :!؟
حال خونین دلان که گوید باز ؟ / وز فلک خون ِ خم که جوید باز ؟
شرمش از چشمِ می پرستان باد / نرگس مست ، اگر بروید باز ؟
جز فلاطونِ خم نشین ِ شراب / سرّ حکمت بما که گوید باز ؟
هر که چون لاله کاسه گردان شد / زین جفا رخ بخون بشوید باز
نگشاید دلم چو غنچه ، اگر / ساغری از لبش نبوید باز
بس که در پرده چنگ گفت سخن / بِبُرش موی تا نمویــد باز
گِــــرد بیت الحرام خم حافــــــــظ / گر نمیــــــرد ، بسر بپوید باز
Thursday, November 17, 2011
ابرهای پائیز
با بی حوصلگی داشتم در یو تیوپ سرچ میکردم به این آهنگ بر خوردم و بی مناسبت ندیدم که بزارمش در دفتر خاطرات امروزم ، (البته متن شعر و آهنگ ربطی به افکار من نداره و من همینطوری انتخابش کردم )...
امروز از دست یکی از دوستانم خیلی شاکی هستم
آدم نمی دونه که باید به کی اعتماد کنه ؟؟؟
و حالا بعد از سالها زندگی میفهمم که به چشم خودمون هم نمیتوانیم و نباید اعتماد کنیم
نه اینکه بد بین بشم ولی شک وتردیدی در وجود آدم ایجاد میشه که زندگی اجتماعی را قدری مشکل میکنه ولی من سعی میکنم مثبت نگری خودم را حفظ کنم !!!!!؟؟؟؟؟
Wednesday, November 16, 2011
محلۀ جهود ها
یادمه وقتی بچّه بودم در شیراز خیابانی بود که به محلۀ کلیمی ها یا جهود ها معروف بود و صاحبان مغازه های این خیابان جهود بودند و حرفۀ اکثر آنان یا بزازی بود که با دوخت و دوز سرو کار پیدا میکنه و یا خرید و فروش طلا و مامانم هر وقت میخواست طلا بخره یا بفروشه به این محل میرفتیم و من با اینکه چهار پنج سال بیشتر نداشتم ولی از قیافه و صدای این مغازه دارها خوشم نمی آمد و مامان هم سفارش میکرد که ازش دور نشیم و این عقیده در شیراز وجود داشت که این ها بچّه های کوچک را می دزدند و میکشند و برای عید مخصوصی که دارند با خون بچه ها نانی به اسم نان فَتیر درست میکنند ، نمیدانم راست یا دروغ ولی لابد مسئله ای بوده که اینگونه مباحث در اجتماع مطرح شده است بهرحال بر اساس یک ضرب المثل قدیمی تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها !!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعدها سرو کار خودم هم به این مغازه ها افتاد چون برای ازدواجم مقدار زیادی سکّه پهلوی (از پنج پهلوی تا ربع پهلوی ) کادو گرفته بودم که آنها را برای خرید یک قالی ماشینی فروختیم ، درست یادمه که سکّۀ پنج پهلوی را 850 تومان و یک پهلوی را 310 تومان و نیم را 160 تومان و ربع را 80 تومان از ما خریدند که مجموع آنها حدود چهار پنج هزار تومان شد که ما با آن یک قالی ماشینی کرم قهوه ای با طرحی بنام قرآنی خریدیم که خیلی جدید بود و با نقشه های قبلی کاملا " متفاوت و .......حالا بعد از سالها دوباره سر و کارمان با این گروه افتاده است که تحت عنوان صرافی (آزاد و بانکی و غیر بانکی و مسافری ودولتی و غیر دولتی و.... ....) در تهران این روزها خون مردم عادی را در شیشه کرده و حتما " دارند با آن نانهای فَتیـــــــــــر بسیار بزرگ تهیّه و نوش جان میکنند و هم من و هم بسیاری مثل من که بنا بدلائل کاملا " شخصی جلای وطن کرده و غربت اختیار کرده ایم مطمئن هستیم که این گونه نانهای فَتیـــــر شاید مقطعی بمزاقها خوش آید ولی حاصلی ندارد و خلاصه همۀ آنها را یا خودشان استفراغ میکنند یا مجبورشان میکنند که استفراغ نمایند ...... از ما گذشت و این نیز بگذرد ...
Tuesday, November 15, 2011
عید غدیر
امروز روز عید غدیر است و من خاطرات زیادی از این روز دارم شاید به تعداد سالهای عمرم ، نمیدونم چرا وقتی بدنیا آمدم با اینکه دختر بودم و معمولا " همه منتظر بدنیا آمدن پسر هستند پدرم خیلی خوشحال میشه و بعد هم تصمیم میگیره در این روز برای من نذری بپزه ، راستش هر چی از مامانم سئوال کردم که دلیل خاصی برای نذر کردن بوده جواب داد نه ، همینطوری بابات دلش خولسته و آنها هرسال شیرین پلو با خورشت قیمه درست میکردند و بشقاب بشقاب میکشیدند و به مردم و همسایه ها می دادند ، موضوع وقتی جالب شد که ما به تهران کوچ کردیم و این غذا برای همسایه ها سئوال بر انگیز شده بود که چرا شیرین پلو با خورشت قیمه !!!؟؟؟ اکثرا " دوست نداشتند و ما گاهی غذای خالی شده در سطل آشغال را می دیدیم اون هم غذائی که با هزار زحمت پخته شده بود ، بیچاره مادرم از صبح بلند میشد و با کمک بابو که در این مورد خیلی هم سختگیر بود پختن را شروع میکرد ، اول شیره شکر و زعفران فراوان را درست میکرد و قوام میآورد و بعد برنج سفید را آبکش میکرد، دونه برنج را باید طوری بر میداشت که اضافه شدن شیره شکر و زغفران بعد از کمی دم کشیدن چلو آن را خراب نکنه و صدای بابو در نیاد که ..... . و حاصل هم این بود که بچّه ها هم دوست نداشتند
بعدها تصمیم گرفتند آن تعداداز بستگان و دوستانی را که در تهران داشتیم برای این روز دعوت کنند و آمدن آنها رونق بیشتری به روز ما میداد و حالا اوّل غذا مخصوص مهمان بود وبعد برای اهالی محل غذا میفرستادیم و بیشتر آن را در منزل مهمان ها با کمک یک مدل غذای دیگه و مخلفّات مصرف میکردند ، دورا ن پر خاطره و زیبائی بود ، مادرم تا زمان ازدواج من این کار را ادامه داد و بعد از آن گفت بخودت میسپارم و اگر خواستی میتوانی ادامه دهی و نذرت را خودت در خونۀ خودت بپزی و من هم قبول کردم منتها فقط خواهر و برادر ها جمع میشدیم و من چند بشقاب برای در و همسایه میفرستادم و تا چند سالی بعد از فوت مامان ادامه دادم و سالهاست ترک نذر کردم ......
نکته جالب برام اینه که اولا " چقدر همه چیز بی ریا و با اعتقاد کامل انجام میشد و دوّم اینکه در این کشوری که من زندگی میکنم غذای شور و بی نمک و ترش و شیرین را با هم مخلوط میکنند و میخورند تحت عنوان (سوئیت اّند ساور ) و مامان بیچارۀ من چقدر باید توضیح میدادکه چرا پلوی شیرین را با خورشت قیمه ای که مقداری نمک و لیموامانی و ... دارد مصرف میکند و شیرین پلو با مرغ نیست !!!؟؟؟؟؟؟ یا چرا عادت دارد مرغ را با زردچوبه درست کند و زغفران نیست !!!خلاصه دنیا عوض شده و باید ها و نباید ها و شایستگی ها و نا شایستگی ها با هم قاطی پاطی شده و شاید بشه گفت اون زمان هم زندگی آسان نبود ......
عید غدیر همه مبارک
Monday, November 14, 2011
نوارهای قدیمی
امروز داشتم وسائل قدیمی را جا بجا میکردم و دوسری از آنها نظرم را بخود مشغول کرد ، یکی نوارهای کاست قدیمی و دیگری نوارهای ویدئو که همه آنها را با چه دقت و وسواسی بسته بندی کرده بودم ، یادمه بعد از انقلاب این ها مجاز نبودند و ما با چه زحمتی آنها را تهیّه میکردیم ورساندن آنها بدست مردم آرام آرام حرفه ای شد برای یک گروه از جوانان ، هر روز عصر یک ماشین می آمد بازارچه قدیمی شهرک و می ایستاد و کارش فروش نوار بود البته غیر مجاز و غیر رسمی و من و بچّه ها می رفتیم برای خرید و من میخواستم بچّه هام بصورت مجازو رسمی با موسیقی زمان نوجوانی خودم آشنا بشوند و نوارهای ویدئو را هم خواهرم از طریق ماهواره غیر مجاز که هنوز هم مجاز نشده میگرفت و تصیفه میکرد و میداد بمن تا باز هم بچّه ها بصورت قانونی و مجاز در محیط خانه و خانواده با فیلمهای روز دنیا آشنا شوند و برای تقویت زبانشان هم خوب بود ....... راستی دو تا چیز جالب دیگه هم پیدا کردم یکی کتابی بود بنام نا مادری که عکس جولیا رابرتز پشت آن بود ووقتی دقت کردم دیدم یکی دوسال پیش من فیلم آن را در اینجا در تلویزیون دیدم و مثل اینکه بچّه ها داستان آن را سالها پیش از طریق کتاب میدانستند و دیگری یک صفحۀ بزرگ گرامافون از آهنگهای جواد معروفی ( حیف که دیگه گرامافون تپازی نیست که آن را گوش کنم ) ولی خوشبختانه میشه خیلی راحت از طریق اینترنت و یو تیوب و سایتها به آنها دسترسی پیدا کرد و حالا میبینم نگهداری آنها شاید یعنی هیچ !!!؟؟؟
باز هم دلم نیامد آنها را دور بریزم شاید یک روز بدرد بخوره ، شاید خودم به آنها عادت کردم ؟؟؟
باز هم دلم نیامد آنها را دور بریزم شاید یک روز بدرد بخوره ، شاید خودم به آنها عادت کردم ؟؟؟
Wednesday, November 9, 2011
ژن
وقتی در سال 2009 نوشتن در این جا را شروع کردم مطلبی نوشتم تحت عنوان اصالت و ژن و اینکه برای زندگی در اجتماع یک انسان از نظر اجتماعی شخصیتش بر اساس ژن شکل میگیرد و اینکه اصالت ژنتیک است ؟؟؟؟ یا در اجتماع و از طریق یک زندگی اجتماعی اصالت را میشود کسب کرد ؟؟ در هر صورت هنوز هم این فکر با من است و دارم می بینم که تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است و این ضرب المثل قدیمی مصداق دارد و حقیقتا " قدیمی ها مطالبی را براساس تجربیّات خود بیان میکردند که انکار ناپذیر است ، بهرحال ژنهای مخفی گاهی شخصیّت ها را شکل میدهند و هر چه تلاش کنیم اکتساب وزنه قوی تری داشته باشد ژن همیشه مانع و سدّی است در برابر تربیت و تعلیم و آموزش و بنی بشر تابع عادت ها و رفتارهائی است که در ژن او وجود دارد و از طریق پدران یا اجداد به ارث می برند ، نمیدانم این فکر من تا چه حد با علم و مسائل علمی و روانشناسی و ....همسو میباشد و مهّم هم نیست چون با تجربه عینی و همه روزۀ من کاملا " همسو میباشد بخصوص وقتی سن بالا میرود رفتارها و گفتارها به پدران و اجداد نزدیکتر میشود ...??????????????!!!!!!!!!!.تجربه
رسالت من
مدتها است که به خانۀ خاطراتم سر نزدم ، دلم براش تنگ شده بود و امروز چهارشنبه 18 آبان 1390 برابربا هشتم نوامبر 2011 فرصتی پیدا کردم تا بتوانم بنویسم و الان که فکر میکنم میبینم میتوانم ادعا کنم رسالتم در مورد بچهّ هام به پایان رسیده و هر نوع وظیفه ای را که فکر میکردم به انجام رساندم ، ممکن است که کامل نباشد ولی گافی است ، در این مسیر با توکل به قدرت لا یزال و ابدی خداوند احد وواحد ، پسرم هم مشاور و همفکر و همراه من بود و تنها نبودم و تلاش او برای رسیدن من به اهدافم قابل قدردانی و ستایش است ، و امیدوارم از آنچه کاشته شد خودش و سایرین بتوانند بهترین بهره برداری را نموده و راه را ادامه دهند و بار را به مقصد برسانند ،دیگه واقعا " احساس خستگی میکنم و توان بدنی من کم شده ، وقتی جوان بودم با یکی صحبت میکردم و عقیده داشت اگر جوانی راحت و بدون دردسری داشته باشیم میتوانیم سالمندی خوبی را توقع داشته باشیم ولی اگر در جوانی از جسم و روح خود بیش از حد کار بکشیم و قدر خود را ندانیم خلاصه نمیشود منتظر این باشیم که سالمندی را بدون درد های جسمی سپری نمائیم و شاید استدلال بدی هم نباشد هرچند من سعی میکنم تا آخرین لحظه روی پاهای خود بایستم و باری را بر کسی تحمیل نکنم ....هرچند همیشه خر خسته و خداوند نا راضی است ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
Subscribe to:
Posts (Atom)