Saturday, April 30, 2011
تفسیر
حالا میفهمم که وقتی میگفتم استاد یک چیزی میگه و شاگرد ها هر کدام بر اساس برداشت خودشون چیزی را مینویسند که میفهمند و ممکن است با حرف استاد از زمین تا آسمان متفاوت باشد درست میگفتم ، امتحان عملی آن همین بلاگ نویسی ، وقتی آدم داره مینویسه یک کلماتی به ذهننش میاد وقتی بر میگرده دوباره میخواند میبیند برای اینکه دیگران بد نفهمند یا بهتر منظور نویسنده را درک کنند باید برگردی و جمله ها را اصلاح کنی و هی خرابتر میشه ، میخواهی ابروش را درست کنی میزنی چشمش را هم کور میکنی ، خوب وقتی خود نویسنده منظور خود را نمیتواند درست توضیح دهد چگونه میشود قبول کرد که دیگران منظور اورا درست توضیح داده اند ؟؟؟؟؟!!! نتیجه وقت تلف کردن است که بخواهی دنبال کسانی باشی که نه خودشان میدانند چه میخواهند و چه مینویسند و نه کسانی که مینشینند و این گروه و تز های آنها نقد و بررسی مینمایند .
Wednesday, April 27, 2011
فعل جمع
هر چی فکر میکنم میبینم هر کاری را باید از بچّگی آموخت ، یکی از کارهائی را که بما آموزش دادند صحبت کردن با فعل جمع بود و گفتن شما ، هر کاری و هر چیزی حد و اندازه خودش را دارد ، از طرفی ممکن است بزرگتری و کوچکتری کردن ظاهرا" ارزشش را از دست داده باشد ولی هنوز هم مبنای با فرهنگی و بی فرهنگی است و این رفتار و کردار و گفتار آدمهاست که دریک مجموعه بنام جامعه زندگی میکنند و با فرهنگ بودن یا نبودن را میسازند ، اینکه من بگم با فرهنگم کافی نیست و یا من .... هستم و .... نیستم یک نوع رجز خوانی است از حلوا حلوا کردن دهان شیرین نمیشود و از رجز خوانی با فرهنگ کهن و ...... نمی شویم ، بودند ولی دیگه تمام شده و باید فاتحۀ آن را خواند ، چرا اینقدر بی ادبیم ، همیشه از این زنهائی که با شش کیلو آرایش می آمدند مغازه سبزی فروشی و بقالی و نانوائی و یک لائی و مثل لاتها با فروشنده حرف میزدنند بدم می آمد و میگفتم تقصیر خود این زنهاست ، البته که هست ولی واقعا " مردها هم اگه به تریش قباشون بر نخوره خیلی فکرشون کثیفه و حالت تهوع به آدم دست میده ، چقدر بده که آدم برای خودش ارزش قائل نباشه و ارزشی را که بدست آورده یک دفعه نقش زمین کند . ... بگذریم .
پیچاندن
بابا یکی نیست بگه ما هم جوان بودیم ، و خلاصه دوران گذراندیم و بچّه بزرگ کردیم و با جوانها سر و کار داریم وداشتیم و پیچاندن هم بلدیم و پیام و بلوک کردن و چم و خم ها را بلدیم ، البته "مادر" کسی نیستیم که اگه خدا نکرده عقده مقده ای از مادرش داره یا آرزو داره ما بجاش بودیم یا خدا نکرده کمبودی داره سر ما خالی کنه ، ما یک دوست هستیم با پیش فرض هم سن و سالی و دوست هم میمونیم با ادب و احترام فی مابین ، نه بیشتر نه کمتر .
Tuesday, April 26, 2011
خوردنی
دوستی و دوست داشتن را بعضی ها با خوردن و خوردنی اشتباه میگیرن ، بیچاره مادر بزرگه قدیمی بود و من فکر میکردم قدیمی فکر میکنه ولی این عادت و رسم هنوز هم بیادگار در نسلهای بعد اون هم مونده متأسفانه و اگر روابط سرد وبد شده شاید بهمین دلیل است که شاید تو دوست داشتن را در غذا نبینی و مصاحبت و محبت برات کافی باشه ، چند ساعتی را با یک دوست غیر هم وطن گذراندم و در طول آن با یک قوری چای و چند فنجان کوچولو مشغول بودیم و مطمئن که پشت سر هم بخاطر میوه و غذا و چای و .....بعبارتی شکم صحبت نمی کنیم ، البته هستند دوستانی که بامن مطابق عقیده ام رفتار می کنند البته بعد از هزار قسم وآیه و خواهش و تمنّا ولی بعدش میبینی مطابق دل خودشون عمل کردند و میگن ما والله (به ایزد ) ساده گرفتیم یا کاری نکردیم، خدائیش زحمت کشیدند ولی من راضی نیستم و مهّم هم نیست چون اونا راضی هستند ، حالا من که یک نفرم ولی حساب کن ببین برای تعداد زیاد چقدر خرج میشه ، اونوقت مریضی و دکتر برای زحمت کشیده و نکشیده که ممکن است اون همه خوردن برای سلامتیش خوب نبوده و بیمارستانها پر و جیب ها خالی و ترافیک زیاد و دود زیاد و ازدواج کم و زندگی ناراضی و آرامش اصلا " و سکته زیاد و میخوابند و صبح بلند نمیشوند و سرگردان زیاد و همه هم همدیگر را مقصر میدانند خوب میگی وقتی من نمیتوانم اون جور باشم لابد راه و رمزی داره که بلد نیستم و یا دوست ندارم دستم تو جیب این و اون باشه و زندگی کنم ، یا برچسب دیگری داره که بزنند ،... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مقدار
ابَر قد قد
همسایه
خلاصه هر جا بری آسمان یک رنگ است و همه جا همسایه داری در دنیای مجازی و حقیقی وبعضی خوب هستند در محدوده تفکر و هدف و ایده های من ، تو ، او و بعضی نا پسند خلاصه زندگی همینه سلام ذوالقرنین و ما که اسم خیابانهامون ذوالقرنین نبود ، شاید یک رایانامه(ایمیل) بزنم وهمه کارها درست بشه ، بابا فکر نان کن خریزه آب است ، ممکن است در گرجستان نان باشد برای دارا بابا دارد و انار دارد و فکری کنیم بحال سارا های خودمان ، صفحه هم که دارند و خوش بحالشون ، مجازی هم قرار است سارا بشه دارا و گل و گلستان بشه که وعده آن را به یک عده داده بودند و رفتند گفتند سارا استقلال میخواهد و آزادی مثل دارا که همه را دارد،نگفتند بعضی سارا ها ممکن است کمبود و مسائل روحی هم داشته باشند و با سرعت و بخرج بقیه میخوان بشن دارا و روح دردشون تسکین یابد که یافته ، مبارکشون باشه ایشالا نمیدونم یا به امید ایزد و آتنا اینقدر اومدم راه رفتن کبک را یاد بگیرم که راه رفتن خودم هم یادم رفته یا احزاب
سوت
یک زمانی سوت و سوت بازی مد بود برای یک عده خاص و مخاطبان خودش را داشت . اصلا " کار معنی داری برای جوانان زمان خودش نبود و مخاطبش اون ها نبودند شاید بود و ما دانشگاهی ها بنظر نمی آوردیم یا از بس مزخرف هم داشت و بعد ورق برگشت و طرف رفت و تحصیلی کرد و مملی شد و یو اسی شد و حالا گل کرده برای همۀ اون ها که آن زمان مخاطبش بودند و حالا پیر شدند و فریز شدند و همون جا موندند و خوب خیلی خاک را میس میکنند و حاضرند هر چی بدهند و بر گردند یکی نیست بگه شما که قبلش رفته بودین ربطی به مردم و مردمی نداشت مثل بعضی ها اینوری میشدین و بر میگشتین و کارخانه ها را ور می داشتین و ذخیره را پر میکردین و جدید ها بهره مند میشدین و جنگ را نمی دیدنو و حالا فرصت خوبی بود که بر گردینو و دوباره هنوز کارخانه ها بی پولو و بدبخت ها بدبخت تر و منتظر و همه چیز رِدی ، خوش اومدین خلاصه باید برگرده برای خانم بچه ها و نسل پلو و خورشتی و کبابی و ربابی..... خلاصه اگر نخوردی نون گندم دیدی دست مردم .دلت هم خواست میتونی بری یک گروه درست کنی و بپسندی و بازی کنی
Monday, April 25, 2011
دور
هر روز از روز پیش مطمئن تر میشم که از ماست که بر ماست ، هر چند صفحۀ آن را هم زدند ، وقتی با این محیط آشنا شدم با یک فکر مثبت وگرم و صمیمانه وارد آن شدم و هر روز بهتر درک میکنم که ندای قلبم که منفی است بی دلیل نیست و چون عقل هم در کنار دل است هر دو تا با هم در این مورد منفی بودن را صحه میگذارند ، یعنی تأیید میکنند که سببی وجود دارد و خیالات نیست که من تا این درجه از این ها و فکرشان و ذهننشان دور بودم و دور تر میشوم ، اتفاقا"( تلقین مثبت ) در مورد یک واقعیت زشت و موجود و تأیید شده کارآئی ندارد و بسیار ضعیف است ، هر روز آدم میگه با خودش که نکند اشتباه کرده ام ولی وقتی چند واقعیت را میبینی و میفهمی واقعا "جائی برای اشتباه باقی نمیمونه ، بقول این آقای استاد دعوت شده ، فرض کنیم اینها هم رفتند و یک گروه دیگه آمدند و نشستند ، با این خرابیها چه میشود کرد ؟ با عادتهای تغییر ناپذیری که با خونها انجین شده چه میشود کرد ؟ گیرم پدر من و تو و او و آنها بود فاضل ، از فضل پدران ، این هاو آنها را چه حاصل ؟بسیاری از نباید های پدران عادت شده ، بسیاری از ناشایستگی های پدران شایسته شده ، یک زمانی میگفتم از اسب افتادیم از اصل که نیافتادیم ولی انگار که از اصل هم افتاده ایم حالا چقدر باید نشست و مثبت نگری کرد و گفت از محبت خارها گُل میشود ، بابا گُل ، گُل است و گِل ، گِل / نه گُل گِل میشه و نه گِل گُل / زور که نیست آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخته و جمع کردنش کار غیر ممکنی بنظر میرسه هر چند خودم همیشه میگفتم که هیچ غیر ممکنی غیر ممکن نیست ، اینو نوشتم که بخودم تحویلش ندهید .آخه این هم یک عادت شده که حرف را از خودت ارزان میخرند و گران تحویلت میدهند ، خدا بفریاد برسد از ما که گذشت
روان
همیشه فکر کرده و میکنم میشه آدمها را از روی رانندگی آنها شناخت ، انتخاب راه ، تکرار و همیشه از یک راه خاص رفتن ، گردش به چپ و گردش براست ، توقف سر چهارراهها ، ایستهای سه راهی ، انتخاب راههای شلوغ یا خلوت ، رفتن از بزرگ راهها یا راههای قدیمی و باریک ، رفتن از خیابانهای اصلی یا خیابانهای فرعی ، (مثل زدن به کوچۀ علی چپ ) ، گفتن کلماتی در حین رانندگی یا با آرامش و سکوت رانندگی کردن ، سرعت ، طرز استفاده از کلاچ و پدال ترمزوپدال گاز ، چگونگی توقف روی خط عابر یا قبل از خط عابر یا بعد از خط عابر ، خلاصه هر حرکتی نشانۀ تربیت ، فرهنگ و خانواده و یک ماشین آخرین مدل کافی نیست که یک عده با آن تظاهراتی را در خیابانهای جهان راه می اندازند!!! میشه مثال معروف آفتابه لگن هفت دست و چلو کباب هیچی !!! واقعا " نمی فهمند ؟؟؟؟ یا نمیخواهند بفهمند ؟؟ اصلا " فهمیدن دست خود آدمه ؟؟ قطعا " دست خود آدمه . آمدی اینجا بفهمی و بری اگه نفهمی و ندانستی و رفتی چه حاصل ؟ آمدی و رفتی !1 همین .نه خودت میدونی و نه چیزی میدونی که بکسی خیری از دانسته هات برسونی و نه چیزی جا گذاشتی و رفتی و مساوی صفر و همینطور صفر ها زیاد میشن و مردود میشی و میگی نمره نداد ، خوب باید برم وقت ناهاره
سر نزدم
چند روزی که اینجا هم سر نزدم نمیدانم شاید این هم یک ژنی داشته باشد ، می خوام بگم در این دنیای کوچک و دهکده جهانی که آمدن و رفتنت بدست خودت یا به اختیار خود نیست و روزها و شبها باید بیایند و بروند و در این هم اختیاری نداری و یک تکرار منظم است خواه خوب و خواه بد ، اختیار ساعتهای خودت را که داری ؟!! و من در این تکرار از کار تکراری حوصله ام سر میره ، درسته که اسمش روزانه است ولی چه اشکالی داره هر روز نباشه ؟؟؟ میشه در این روزانه تنوع ایجاد کرد تا خسته نشی ؟؟؟؟؟ ها نمیشه ؟؟ حالا دستتون نگیرید که خوب برای سایر موارد زندگی چه کنیم !! فکر میکنم هر کسی بر اساس شناخت خودش و روحیه اش میتواند تنوع های کوچکی ایجاد کند تا کمی از آلام روحی خود را کم کند و آرامشی هرجند نسبی و کوتاه برای خود ایجاد کند ، نویسندگی و نقاشی و شعر سرودن هم یک مود خاصی داره و همیشه کلمه ها حاضر نیستند و غایب اند و باید صبر کرد ، البته از قدیم ندیما یک دوستی میگفت : هرگز وجود حاضر و غایب شنیده ای ؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است و این حتما " نباید یک مسئلۀ عشقی و این افکار ...... باشد ، گاهی مغزت مثل کامپیوتر عمل میکنه و در این آن ویک لحظه همه جا هستی و هیچ جا نیستی !!!! نمیشه ؟؟؟ میشه
Thursday, April 21, 2011
بابای من
آدمها وقتی بدنیا میان معمولا " خانواده شان را خودشان انتخاب نکرده اند و هر خانواده ای هم حسنهائی دارد و بدی هائی، بابو هم از این قاعده مستثنی نبود ولی مشکلات پدرش براش قابل درک است ، شاید چون خودش پدر شده ومیدونه والدین همیشه قضاوت میشن و محکوم ، همیشه میگفت من سعی کردم نقاط ضعف پدرم را بزندگی خودم نیارم مثلا " نگاه کنم چه کارهایا تصمیماتی از او درمورد بچه هایش غلط بوده تا من سعی کنم در مورد بچه هام انجام ندهم چون آزموده را آزمودن خطاست ، او سعی خودش را کرده و من هم حرف او برام محترم و جالب و منطقی بوده و هست بعبارتی هرکس در زمان خودش بر اساس شرایط همه جانبۀ زندگیش تصمیماتی میگیره و عمل میکنه اگه در همان دوره تمام جوانب را سنجیده و با در نظر گرفتن امکانات و توانائی ها و اقتصاد جیبش عمل کرده قطعا " بهترین تصمیم راگرفته وبچّه ها را تربیت کرده ، چرا باید جاج بشن یا سرزنش ، خوب تو بگیر و بستان وبهتر بزن ، آن موقع زمان زمان آنها بوده و حالا زمان زمان تو و چیزی که عوض داره گله نداره ،خوب بهتر نیست بجای واکنش های بچّه گانه و کارهای سراسر عصبی و احمقانه تو هم وارد گود بشی وسر یک گلیم را بگیری و ما ببینیم چی تو چنته داری ؟ ، این دیگه نجوا و اشاره و رفلکس لازم نداره ، عمل میخواد ، مقصر دانستن آن و این و نشستن و پرسه زدن و سرزنش و افسردگی و .... نمیخواد ، عمل کردن و نشان دادن میخواد ، چرا گناه اشتباهات خود را به گردن این و آن و ... می اندازیم ؟ یک کمی انصاف هم بد چیزی نیست !!!چقدر خودپرستی ، خواننده محترم لطفا " سیاسی کاریش نکن ، این یک بحث کاملا " خانواده ها و اجتماع و ننه و بابا و بچّه هاست ، درسته که زبان فارسی پر از پیچ و خم است و کلمه تراشی و لغت بازی ولی این کاملا " رک است و چم و خم ندارد و با چند تا کلمه خارجی ممزوج شده با عرض معذرت
سئوال
یک بابائی هجرت کرده به ناف اروپاهمراه اژدهائی که دهن باز کرده و هر چی پول میرزن توش پر نمیشه از قبال هنگفتی ارثیه خانه پدری وهمسری ، قدیما که اونجا ارزانتر بود سعی کردند بروندبه محل آمال و آرزوهای جوانها و نشد و میگفتند اروپا اون هم از نوع عالیش گران است ولی حالا در اوج گرانی بنظر میرسه ارزان شده و دارن لذتش را می برند ، من که بخیل نیستم ولی چرا هر چی خدا میده ما بازهم طلبکاریم ؟؟؟؟!!!از قدیم میگفتند از نخورده بگیر بده به خورده بلکه سیر بشه ، چرا هر چی جلوتر میرن و پا بسن میزارن حریص تر میشن و چشماشون دنبال داده های دیگران است ؟ خیلی ها را میشناسم که میگفتند خوش بحالش طرف غمی ندارد چون که کم ندارد ومن میگفتم کم ندارد ولی میدانم غم دارد و حالا میبینم خدا بیامرز درست میگفت و خوب شناخته بود همراهش را و متأسفانه موضوع موضوع داشتن و نداشتن نیست ، فطرت بالاتر بینی است که باعث شده اونها همیشه آرزوی زندگی بالاتری راداشته باشند و چشمشان به زندگی های دیگران !!!!!!! واقعا " چی میخوان از زندگی؟؟؟ و جالبتر اینکه خمس و زکات بده هم بودند و پرهیزگار از ربا خواری وریاکاری اینجاست که .... بماند،
بلاگ
یکی گفت بلاگ نویسی جزء اولین راههای ارتباطی بوده ، درست هم گفته اینجا هرکسی داره برای خودش یک چیزهائی را مینویسد و با خودش صحبت میکند ، فکر میکند ، مینویسد ، بعد هم روزش را فکرش را مرور میکند و اضافه میکند و کم می کند ، فارسی ، پارسی ، عربی ، شعر ، موسیقی ، ترانه ، بازی با کلمات ، بازی با ذهن ، بازی با فکر ، یادمه که بیشتر روانشناسان در قدیم ( حالا که همه چیز عوض شده) میگفتند برای آرامش ، تغییر ، تفکّر ، خودشناسی ، بنویس و بنویس بنویس یا نقاشی کن یا شعر بگو اگه میتوانی و خلاصه یک جوری خودت را تخلیه کن و نگذار افکارت روی دلت انبار بشه ، منتها جالبی کار این استکه خواننده و بیننده اثر از ظن خود و فکر خود یار تو میشود و تفاسیر شروع میشود و خالق اثر هم لابد میگوید هر جوری که راحتی ، راحتیم ، راحتند
این نیز بگذرد ......
این نیز بگذرد ......
دنیا
الان داشتم به این آهنگ دنیا که یک خواننده جوان اجرا کرده گوش میکردم که دیدم اونور یکی آن را شر کرده ، واقعا " جالب است و دلم نیامد لایک نزنم ، حالا باید قسم و آیه بخوری که توی اونور نیستی و این طرف هستی ، دنیای اینترنت هم دنیائی بوده و ما نمیدانستیم ، یک جا سر شبه و یکجا نیمه شب و من باید بخوابم ازصبح بیرون بودم و در چند تا مال قدم زدم و خرید کرده و برای چندمین بار با فرمان چپ رانندگی کردم(البته چپ و راست و میان آنها و انواع حزبها خدائیش نیستم ) ، سی سال مسافر کشی و حمل و نقل و تعمیرگاه رفتن را کنار گذاشته بودم ولی هر بار مشینم پشت فرمان میبینم برام فرقی نداره ، فقط باید دقت کنم تا ذهنم برگرده و کار خودش را بی مزد و منّت انجام بده ، خدا حفظش کنه .و خدا رحمت کند مادرم را مشوق من بود در رانندگی که مستقل بودن یک زن را تثبیت میکند .
Wednesday, April 20, 2011
راه
آنان که راه دارند و بیراهه می روند ، بگذار تا روند و ببینند سزای خویش
فکر می کنم این شعر را از مامانم شنیدم مصداق آدمهائی است که یا خودشان راه را بلد هستند و اشتباه می کنند و راه را اشتباهی میروند بعبارتی یک جائی بموقع پیام را دریافت نمیکنند ، نادیده میگیرند و ایست دارند و یا یکی براشون توضیح میده ولی اصلا " در مخ آنها فرو نمی رودو فقط کار خودشان را میکنند، نمیدانم چه حسی مانع شنیدن آنها میشود ، خود خواهی ، خودبرتر بینی ، رقابت ، حسادت ، عجله ، آمال گرائی ، واقع بین نبودن ، لجبازی ... به حرف یا تجربه یا نصیجت دیگران توجه نکردن ، خوب هر چی شد مسئولیت آن برگردن خود آدم است نه کسی دیگر، آدم باید تشخیص بدهد که کی خیر خواه است و کی با خود خواهی لباس خیر خواهی به تن کرده و اگر نتواند تشخیص دهد خوب چوب آن را می خورد، من میتونم همدردی کنم ، یا کنیم .. طبعا " اگر اجازه بدهند کمک هم میکنم و میکنیم و میکنند ولی این گونه از آدمها کمک هم نمی پذیرند و لجباز تر از آن هستند !! ه
فکر می کنم این شعر را از مامانم شنیدم مصداق آدمهائی است که یا خودشان راه را بلد هستند و اشتباه می کنند و راه را اشتباهی میروند بعبارتی یک جائی بموقع پیام را دریافت نمیکنند ، نادیده میگیرند و ایست دارند و یا یکی براشون توضیح میده ولی اصلا " در مخ آنها فرو نمی رودو فقط کار خودشان را میکنند، نمیدانم چه حسی مانع شنیدن آنها میشود ، خود خواهی ، خودبرتر بینی ، رقابت ، حسادت ، عجله ، آمال گرائی ، واقع بین نبودن ، لجبازی ... به حرف یا تجربه یا نصیجت دیگران توجه نکردن ، خوب هر چی شد مسئولیت آن برگردن خود آدم است نه کسی دیگر، آدم باید تشخیص بدهد که کی خیر خواه است و کی با خود خواهی لباس خیر خواهی به تن کرده و اگر نتواند تشخیص دهد خوب چوب آن را می خورد، من میتونم همدردی کنم ، یا کنیم .. طبعا " اگر اجازه بدهند کمک هم میکنم و میکنیم و میکنند ولی این گونه از آدمها کمک هم نمی پذیرند و لجباز تر از آن هستند !! ه
پیشی
چند بار که پیشی خانم را بردیم بیرون واسۀ این بوده که حالش خوب نبوده و رفتیم دکتر وحالا این طفلک وقتی من لباس میپوشم و میگم بیا بریم بیرون فرار میکند یعنی در حافظۀ خود نوشته بیرون رفتن یعنی دکتر و اینکه دکتر هم دارو میدهد و او مدتی اذیّت میشود ، حالا چه مدلی میشود حافظۀ اورا پاک کرد ؟!!! یا بهش تفهیم کرد که بابا اگر هم اذیت شدی برای خود بوده است ، برای سلامتی تو خوب است ، او که نمیفهمد !! البته که خوب هم میفهمد چطور می فهمد که کنسرو ماهی از غذای خشک خوشمزه تر است گران تر است و بهتر است و حتی نوع آن را هم تشخیص میدهد و نوعی را که دوست ندارد نمیخورد !! یا کجا بخوابد یامحل توالت او کجاست یا تنوع در انتخاب محلهائی که دوست دارد بنشیند یا بخوابد ولی نمی فهمد که دکتر هم براش مفید بوده ؟؟؟ نمیدانم شاید نمی فهمد خلاصه پیشی خانم خیلی زبل خانم شده است ولی خیلی هم مهم نیست .
Monday, April 18, 2011
ای بابا
چند سالی که اینجا بودم شکر خدا از ختم و مرگ و میر و مراسم مسخره آن خبری نبود تا اینکه مادر این دوستمون فوت کرد ، امروز رفتیم برای خاکسپاری ، همه جا برای اموات احترام قائلند ، از سه راهی نزدیک خونه آنها ترافیک شد چیز عجیبی که من اینجا زیاد نمی بینم دیدیم ماشین ها پشت سر هم ردیف شدند و بله همه آمده بودند که این خانم را بخاک بسپارند و بروند ، من از ماشین پیاده نشدم ، لباس اینها بلوز های سفید است با شلوار مشکی وافراد نزدیک یک کلاهی شبیه به پاکتی که یکطرف آن را پاره کنی و بزاری روی سرت برنگ سفید روسرشون گذاشته بودند و بقیه هم پارچه یا حوله های کوچک سفید بسرشان بسته بودند که گفتند برای اینه که آفتاب اذیت نکند ، پسر بزرگ و همسرش پا برهنه بودند و بقیه روی دمپائی جوراب سفید پوشیده بودند که موقع برگشت از پاشون در آورده و همون جا انداختند ( شاید برای این استکه با آن بدنبال یک میت راه رفتند برای اینکه کسی را در خاک بگذارند و دیگه با اون بخونه برنمی گردند تا آخرین بار باشد که از آن استفاده میکنند) ، همه آرام آمدند و رفتند و موقع دفن و لحظۀ گذاشتن در خاک اعلام کردند همه چمعیت پشت به قبر بایستند و وقتی کار گذاشتن تمام شد اعلام شده همه برگردند ، همه بر گشتند نه دادی نه فریادی و نه آن همه بلندگوی مسخره ، و حالا یک هفته است که او رفته و در بین زنده ها نیست ، پنج روز هم نگهش داشتند ولی خلاصه باید برود، پا برهنه در عزا بودن و دوتاکامیون گُل و صفهای مشایعت کننده ها شبیه ما بود ولی رفتار نزدیکان و آرامی آدمها فرق داشت ، تمام کسانی را که ما میشناختیم بودند ولی کارمندان مسلمان صاحب عزا نبودند با این همه محبتی که بهشون میکنه چشم سفیدند و قرار است همه برن به بهشت ، هر جائی یک رنگی رنگ عزاست ، مال این ها رنگ سفید است ، رنگ پاکی ها و آرامش و مال ما رنگ سیاه و رنگ ظلمت و تاریکی و ....حالا خوبه که پیامبرمون هم گفته که از این رنگ بدش میاد !!!!این ها میرن به جهنّم و قرار است بهشت را برای ما قرق کنند ، بگذریم من سالها قبل بدوستانم گفته بودم برای من همه لباس سفید بپوشند و حالا دیدم چقدر عالی بود و حالم بهم میخوره از این هائی که برای عادت و آداب و سنن غلط ریش میزارن و قیافه عزادارها رابخودشون میگیرن ، یکی نیست بگه بابا قبر طرف تاریک میشه و اصلا " کی گفته رنگ عزا سیاه است کجا ثبت و نوشته شده ؟ چطور نمیشه یک عادت ساده و رسم بی پایه را عوض کرد ، یک بابائی زمانی این کارو کرده بلوز دم دستش سیاه بوده و پوشیده و شروع شده حالا تمام شدنش با کرام الکاتبین است وکی گفته رنگ عروسی سفیده ( یک عده قرمز می پوشند ) ، که اگر بخواهی در عزا سیاه نپوشی همه بهم نشونت بدن و بگن ککش هم نمیگزه که عزیزش مُرده و سیاه نپوشیده ؟!. من از رنگ سیاه خوشم نمیاد برای مامانم هم نپوشیدم چون او هم دوست نداشت ، و چقد سخت بود برام که یکی میمرد و یکی سه ماه سیاهش را نمی آورد واصلاح نمیکرد واز آن گذشته اجازه برادر بزرگترش را هم لازم داشت تا تصمیم بگیره که کی باید به این بازی خاتمه دهد ، چرا دوستی و علاقه و محبت و عشق را برای از دست دادن مسافرمان باید با رنگ سیاه برای دیگران ترسیم کنیم ؟؟؟؟؟ غمی که در قلب است در چهره سایه دارد .
دوست ندارم
خیلی چیزها هست که من هم مثل هر آدمی دوست ندارم یا دوست نداشتم ، یا دوست دارم یا دوست داشتم این مسئلۀ پیچیده ای نیست ، میخواد خواننده باشه یا هنرپیشه یا سیاست مدار یا هر چیز و هر کس ، خودش وناراحت نکن . وابسته نشیم یا نشید یا فضولی نکنیم یا نکنید عجب مملکتی داریم ، دهه هر سالی که هستی یا هستید یا هستند . حرکت ، جنبش ، کوشش ، تا بتوانی یا بتوانید یا بتوانند به آرزوها برسی یا برسید یا برسند و این همه هم .....نکنی یا نکنید یا نکنند .علم دوست دارم ، کتاب دوست دارم ، ادب دوست دارم ، فرهنگ دوست دارم ، عکس دوست دارم ، هنر دوست دارم ، موزیک دوست دارم یا طبیعت یا جنگل یا دریا یا صحرا یا آسمان یا مذهب یا اقیانوس یا لباس یا کیف یا کفش یا .... دارم ، داری ، دارد ، داریم ، دارید ، دارند .... جرئت گفتن هم دارم ، داری ، دارد ، داریم ، دارید ، دارند و اگر" نه" سر افعال است هر کسی فکری بحال خودش کند .
Sunday, April 17, 2011
ذهن
یکی از دوستان ذهنش را هرزه گرد خوانده بود ولی فکر میکنم ذهنی که به دریا ها و اقیانوسها سفر میکند و برفراز جنگلها و کوهها و در آسمان آبی به پرواز در می آید نمی تواند هرزه گرد باشد و هرزه گردی کند ،این ذهن جایگاه فکر و احساس است وعشق و محبت ، وعشق چیست ، کیست ، کجاست ؟
عشق جایگاه دارد و جای ندارد ، صاف است و بی رنگ ، بی غش است ، نهایت است وبی نهایت ، قلبی است ولی قلبی برایش یافت نمی شود ، پیکر است و پیکره نمی پذیرد ، حس است و احساسی ندارد ، وصف نمی پذیرد ، درد است ، رنج است ، زیبااست ، پروازی بی پرواز ، رسیدن به بی سرانجامی ،خوابی است در رؤیا ، حقیقتی در مجاز ، رنجی بی درد و دردی پیوسته ، واینگونه شاعران و نویسندگان و ادبا و عرفا را سرگردان خود نموده ، همه او را می جویند و اوبدنبال همه . با کلمات او را وصف میکنند و کلمه نیست ، گلی از گلستان ، برگی از درخت ، پروازی بر آسمان ، عبوری در اقیانوس ، گردشی در جنگل ، با هرزه گردی جور در نمی آید !!!! و شاید عشق ......... بیانی ندارد یا در بیان نمی گنجد
Saturday, April 16, 2011
راحتی
مثل اینکه دوستان را ناراحت کردم ولی خوب زندگی همینه دیگه مدتی بچه هستی بعد نوجوانی و جوانی که در آرزوها میگذره و میرسی به میانه راه ، وقتی پشت سرت را نگاه میکنی یک انرژی خاصی داری یک سری کارهای نیمه تمام جلو روت هست که بهت انرژی میده که باید تمامش کنی و بخصوص وقتی بچه داری احساس مسئولیت میکنی و تلاش که باید تمامش کنی بخاطر بچه ها و تخته گاز میری و دهۀ پنجم را که شروع میکنی آرام آرام رنگها و سرعتها حالت عادی و طبیعی پیدا میکنند ، دردها شروع میشه و همه میگن بخودت هم فکر کن ، خودت یکطرفی و خانواده ات یک طرف ، برای بعضی کفۀ ترازو میره سمت خودشان و برای بعضی سمت خانواده و باز هم میگن حالا این ها مهمتر از خودم هستم ، حالا وقت نتیجه گرفتن است و باید تمامش کنم و مشکل شاید همین خودفراموشی باشد ، اگر کفۀ ترازو همیشه از سمت خودت دور باشه نتیجه مطلوب نخواهد بود و اگر سمت خودت باشه به خودپسندی و خودخواهی متهم میشی وداستان آن یارو که با بچه و چهارپایانش مسافرت میکردند و در بین راه هرکسی یک چیزی میگفت مصداق پیدا میکند ، سر در گم میشی ،آن هم زندگی که از یک ثانیه بعدت خبر نداری ، این دوست من هفته پیش زنده و سرحال بود و از مسافرت آمده بود و تازه بعد از سختی های جوانی داشت از مسافرت ویک رفاه نسبی در کنار شوهر و بچه و داماد و عروس و نوه .... لذت میبرد که ناگهان وارد یک سفر ناخواسته شد و زندگیش به پایان رسید .حالا میمونی که چی خوبه و چی بد ، هرکسی عقیده ای داره و لی درست ترین را نمیشه گفت کدومه ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!
Friday, April 1, 2011
سیزده بدر
مامان ، یادته سیزده بدر اون سالی که برف و باران شدیدی در گرفت ، بابو نهار را گذاشت توی پیکان نوقرمز رنگش و سر ظهر راه افتادیم سمت کرج ، میگفت یک راه خوب زدند و دوسه تا باند دارد و دیگه تو جاده باریک قدیمی نمیریم که در ترافیک گیر کنیم و راه افتادیم ، همه با هم بقولی چپیدیم تو ماشین ، باران تندتر شد و آرام آرام ماشین ها بهم نزدیک شدند ، آنقدر ماشین و آدم بود که تمام باندها پر شد و حرکت ماشین ها آهسته و آهسته تا بهم رسیدند و ایستادند ، ساعت بسرعت میرفت بجلو و ماشین ها از زمان عقب افتادند ، نیمه های راه ، ساعت از سه بعد از ظهر گذشته و حالا دیگه کاملا " وسط بزرگراه ایستاده ایم و گرسنه و خسته و هر کدوم یک غری میزنند ، باران راه را بسته ، جاده را آب گرفته ، بی خیال سیزده بدر بابو پیاده شد ، پاهاشو به آب کف جاده زد و قابلمه غذا را از صندوق عقب ماشین آورد وگفت کاری نداره همین جا غذا میخوریم و سیزده را بدر میکنیم ، همه ماشینها خاموش کرده و ایستاده بودند و کار ما مورد توجه قرار گرفت و یکی یکی غذا ها را بردند داخل ماشین ها و شروع بخوردن کردند ، کاش بر میگشتم به آن لحظه ، کاشکی
طلب بخشش
باز عصر جمعه و صدای اذان ، از زمانی که بچّه بودم عصر جمعه برام دلتنگی خاصی داشت ، کاش بر میگشتم به آن زمان تا در کنار مامانم بشینم و بگم مامان میخوام جیغ بزنم و او هم آرام و با لبخند بگه برای چی ؟ بگم نمیدونم و او بگه خوب بزن و من بگم تو ناراحت نمیشی و بگه نه و من دستام را بزارم رو گوشهام و فریاد بزنم /ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها ها
خوب راحت شدی و صدای زیبای خنده اش ، چقدر متآسفم مامانم ، سرگرم بچّه داری شده بودم ، وسواس مریض شدن هاشون منو گرفته بود ، وحشت درس نخوندنشون منو گرفته بود ، دلم نمی خواست بیکاره و بیخودی تربیت بشن ، دلم نمی خواست بی ادب و بی شخصیت و عقده ای تربیت بشن ، میخواستم موجب افتخار همه باشن ، آنقدر در مسائل بیخودی و دور از اختیار گیر کرده بودم که تو را فراموش کردم در واقع در حالی که با تمام وجودم حست میکردم و مشکلات تو را میدانستم سعی می کردم شما را در درجه دوّم اهمییت قرار بدم ، چون مشکلاتم یکی و دوتا نبود و با خودم میگفتم فرصت زیاد است ، بعدا " جبران میکنم ، عجب غفلتی ، عجب اشتباهی ، چقدر بسرعت زمان را از دست دادم و حالا سالهاست که در حسرت شنیدن صدات هستم ، منو ببخش ، بخوابم بیا ، میخوام در آغوشت باشم ، صدای خنده ات ، آرامش چهره ات ، لپای نازت را ببینم و لمس کنم، آرزو دارم ببینمت
مینیاتور
این مینیاتور بخصوص منو یاد یک سری کارت می اندازد که سالها قبل خریدم و روی هر یک ازکارتها یک شعر حافظ نوشته شده بود ، کارت ها را برای گرفتن فال حافظ استفاده میکردیم ،خیلی دوستشون داشتم و هر کی میدید می گفت از کجا خریدی ؟ چقدر در حفظ و نگهداری آنها دقت میکردم تا یکروز دیدم دخترم رفته سراغ آنها و بر روی تعدادی از آنها نقاشی کرده است ، کلا" شکل کارت عوض شده بود و حالا بوفور در اینترنت ریخته است و هر صفحۀ شعر که بروی آن را میبینی !! همه هم که شاعرند بسلامتی !!! حالا دیگه نمیخواد هر از گاهی آنرا ببینی ، بدم نیست (لیوان پر ) د
آبشار
یک گردش مدام و منظم ، فرورفتن در دل خاک و سر برآوردن از بلندیها و دوباره فروریختن ، وقتی به آبشار نگاه میکنی خروش و عظمت و هیاهو را با جریان آبها میتوانی ببینی ، حس کنی ، هر فرازی نشیبی دارد و هر نشیبی بر آمدن و بالا آمدن ، این است زندگی و دور آن ، بنظرم گفتن دوران درست نیست یک دور است وتکرارتکرار همان
Subscribe to:
Posts (Atom)