خوب راحت شدی و صدای زیبای خنده اش ، چقدر متآسفم مامانم ، سرگرم بچّه داری شده بودم ، وسواس مریض شدن هاشون منو گرفته بود ، وحشت درس نخوندنشون منو گرفته بود ، دلم نمی خواست بیکاره و بیخودی تربیت بشن ، دلم نمی خواست بی ادب و بی شخصیت و عقده ای تربیت بشن ، میخواستم موجب افتخار همه باشن ، آنقدر در مسائل بیخودی و دور از اختیار گیر کرده بودم که تو را فراموش کردم در واقع در حالی که با تمام وجودم حست میکردم و مشکلات تو را میدانستم سعی می کردم شما را در درجه دوّم اهمییت قرار بدم ، چون مشکلاتم یکی و دوتا نبود و با خودم میگفتم فرصت زیاد است ، بعدا " جبران میکنم ، عجب غفلتی ، عجب اشتباهی ، چقدر بسرعت زمان را از دست دادم و حالا سالهاست که در حسرت شنیدن صدات هستم ، منو ببخش ، بخوابم بیا ، میخوام در آغوشت باشم ، صدای خنده ات ، آرامش چهره ات ، لپای نازت را ببینم و لمس کنم، آرزو دارم ببینمت
No comments:
Post a Comment