Saturday, April 16, 2011

راحتی

مثل اینکه دوستان را ناراحت کردم ولی خوب زندگی همینه دیگه مدتی بچه هستی بعد نوجوانی و جوانی که در آرزوها میگذره و میرسی به میانه راه ، وقتی پشت سرت را نگاه میکنی یک انرژی خاصی داری یک سری کارهای نیمه تمام جلو روت هست که بهت انرژی میده که باید تمامش کنی و بخصوص وقتی بچه داری احساس مسئولیت میکنی و تلاش که باید تمامش کنی بخاطر بچه ها و تخته گاز میری و دهۀ پنجم را که شروع میکنی آرام آرام رنگها و سرعتها حالت عادی و طبیعی پیدا میکنند ، دردها شروع میشه و همه میگن بخودت هم فکر کن ، خودت یکطرفی و خانواده ات یک طرف ، برای بعضی کفۀ ترازو میره سمت خودشان و برای بعضی سمت خانواده و باز هم میگن حالا این ها مهمتر از خودم هستم ، حالا وقت نتیجه گرفتن است و باید تمامش کنم و مشکل شاید همین خودفراموشی باشد ، اگر کفۀ ترازو همیشه از سمت خودت دور باشه نتیجه مطلوب نخواهد بود و اگر سمت خودت باشه به خودپسندی و خودخواهی متهم میشی وداستان آن یارو که با بچه و چهارپایانش مسافرت میکردند و در بین راه هرکسی یک چیزی میگفت مصداق پیدا میکند ، سر در گم میشی ،آن هم زندگی که از یک ثانیه بعدت خبر نداری ، این دوست من هفته پیش زنده و سرحال بود و از مسافرت آمده بود و تازه بعد از سختی های جوانی داشت از مسافرت ویک رفاه نسبی در کنار شوهر و بچه و داماد و عروس و نوه .... لذت میبرد که ناگهان وارد یک سفر ناخواسته شد و زندگیش به پایان رسید .حالا میمونی که چی خوبه و چی بد ، هرکسی عقیده ای داره و لی درست ترین را نمیشه گفت کدومه ؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!

1 comment: