Friday, April 1, 2011

سیزده بدر


مامان ، یادته سیزده بدر اون سالی که برف و باران شدیدی در گرفت ، بابو نهار را گذاشت توی پیکان نوقرمز رنگش و سر ظهر راه افتادیم سمت کرج ، میگفت یک راه خوب زدند و دوسه تا باند دارد و دیگه تو جاده باریک قدیمی نمیریم که در ترافیک گیر کنیم و راه افتادیم ، همه با هم بقولی چپیدیم تو ماشین ، باران تندتر شد و آرام آرام ماشین ها بهم نزدیک شدند ، آنقدر ماشین و آدم بود که تمام باندها پر شد و حرکت ماشین ها آهسته و آهسته تا بهم رسیدند و ایستادند ، ساعت بسرعت میرفت بجلو و ماشین ها از زمان عقب افتادند ، نیمه های راه ، ساعت از سه بعد از ظهر گذشته و حالا دیگه کاملا " وسط بزرگراه ایستاده ایم و گرسنه و خسته و هر کدوم یک غری میزنند ، باران راه را بسته ، جاده را آب گرفته ، بی خیال سیزده بدر بابو پیاده شد ، پاهاشو به آب کف جاده زد و قابلمه غذا را از صندوق عقب ماشین آورد وگفت کاری نداره همین جا غذا میخوریم و سیزده را بدر میکنیم ، همه ماشینها خاموش کرده و ایستاده بودند و کار ما مورد توجه قرار گرفت و یکی یکی غذا ها را بردند داخل ماشین ها و شروع بخوردن کردند ، کاش بر میگشتم به آن لحظه ، کاشکی

2 comments:

  1. وقتی از بالای سد کرج عکس را می انداختیم نمی دانستم قرار است کجا استفاده شود .هر آلبومی را حدس میزدم الّا وبلاگ و شب سیزده و دلتنگی و خاطرات مامان

    ReplyDelete
  2. خلاصه یک راه پیدا کردم عکس بگذارم هرچند صفحه نا مرتب شده ولی خوب به جای آن عکس دارد

    ReplyDelete