Thursday, June 30, 2011

ایـــــرانی


در یکی از برنامه های پر طرفدار ایرانی خارجی میگه سئوال کردیم آیا ایرانی هستید یا ایرانی مسلمان یا مسلمان ایرانی !!!؟؟؟؟ آخه عزیزمن ، جانم شما که در مهد خارجه زندگی میکنید آیا می پرسند شما مثلا" آمریکائی هستید یا آمریکائی پروتستان یا پروتستان آمریکائی یا آمریکائی کاتولیک یا کاتولیک آمریکائی یا .......... الی ماشا الله !!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ معنی آزادی که براش می جنگیم اینه ؟؟؟؟و تازه ایرانی بودن خودش پیش فرض قابل مطالعه ای است چرا ؟؟؟
مگه نه اینکه ایران کشور پهناوری بوده که تمام همسلیگان را شامل میشده ؟ مگه نه اینکه آن زمان این اقوام با هم مراودات سیاسی و ایلی و قبیله ای و اقتصادی و ... داشته اند ؟؟ مگه نه اینکه برای محکم کردن این گونه مراودات ازدواج صورت میگیرد ؟؟؟؟ و مگه نه اینکه همین الان کرد و لر و ترک و عرب و فارس و بلوچ و گیلکی ........ داریم ؟؟؟ مگه نه اینکه همین الان از شهرهای مختلف با هم ازدواج میکنند ؟؟؟ خوب ایرانی بودن اصالتا " چه معنی دارد ، آیا منظور خاک مشترک و بدنیا آمدن در آن خاک مشترک و دولت مشترک داشتن مدّ نظر است ؟؟ چون همین الان این اقوام در شهرهای خود بزبان خود صحبت میکنند و ادعاهائی هم دارند ، من کاری به نوروز مشترک و چهارشنبه سوری مشترک ندارم ، چون در بقیه آداب و سنن هم که تفاوتهائی داریم ( عروسی ، عزا ، مهملنی دادن ، غذا پختن ترشی و مربا درست کردن یا پوشیدن لباس و هزاران تفاوت دیگر .... )آیا جز تستهای علمی چیزی میتونه ثابت کنه که کل این مردم نژادشان چیست ؟؟ یا هر گوشۀ دیگر دنیا با این همه مهاجرت و از ترکیب چه خاکهائی بوجود آمده اند ؟؟؟ تازه مسلمان بودن ما فطری است در یک خاک مشترک از پدر و مادر مسلمان بدنیا می آئیم و در گوشمان اذان می خوانند تا هیجده سالگی که با مطالعه و انتخاب خودت مسلمانیت را ادامه دهی یا نه !! عرض کردم مسلمانی ، نه مسلمانی که می بینیم و می دانیم نه پوستۀ مسلمانی ، خوب حالا پس خاکی بنام ایران داریم که گروهی در آن جمعند و رنج و سختی آن را تحمّل مینمایند و گروهی هم بهر دلیلی خارج شده اند و در سراسر ا خارجه ایرانهای کوچولو کوچولو درست کرده اند و خوب کارهائی هم میکنند که اگر واقعا " برای حفظ نام خاک است و آزادی آن دستشان درد نکند ولی سئوال من سر جاش است ، ایرانی بودن یعنی چی و خاک مشترک داشتن یعنی چی ؟
من انسانی هستم متولّد شده در یک قسمت کوچک از کلّ این خاک گربه شکل بنام ایران و در گوشم اذان خوانده اند و مسلمان شده ام و مسلمان باقی مانده و باقی میمانم ( طبق اصول حقوق بشر در انتخاب آزادم ) بعبارتی مسلمانی زادۀ خاکی مشترک بنام ایران ،حالا میخواهید بگوئید من القاعده هستم و .... مهّم نیست این چیزی است که درفکر من است شاید اشتباهاتی هم دارد شاید هم نه !!!؟؟؟ شما اشتباهش را درست کنید .

اذان میگویند

عاشقان وقت نماز است اذان میگوینـــد :
به هر چه مینگرم صورت تو می بینم /از این میان همه در چشم من تو می آئی
دوست نزدیکتر از من به من است
وین عجبتر که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که دوســــت
در کنار من و من مهجـــورم

Wednesday, June 29, 2011

رسم زمونه

میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه
کجاست اون کوچه
چی شد اون خونه
آدماش کجان خدا میدونه
بوتهء یاس بابا جون هنوز
گوشهء باغچه توی گلدونه
عطرش پیچیده تا هفتا خونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه

تسبیح و مهر بی بی جون هنوز
گوشهء طاقچه توی ایونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه

خدا ميدونه

پرسید زیر لب یکی با حسرت
پرسید زیر لب یکی با حسرت
از ماها بعدها چه یادگاری میخواد بمونه

خدا می دونه

میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه


Sunday, June 26, 2011

باز هم چوپان دروغگو


کمتر کسي است از ما که داستان «چوپان دروغگو» را نخوانده يا نشنيده باشد. خاطرتان باشد اين داستان يکي از درس‌هاي کتاب فارسي ما در آن ايام دور بود. حکايت چوپان جواني که بانگ برمي‌داشت: «آي گرگ! گرگ آمد» و کشاورزان و کساني از آنهايي که در آن اطراف بودند، هر کس مسلح به بيل و چوب و سنگ و کلوخي، دوان دوان به امداد چوپان جوان مي‌دويد و چون به محل مي‌رسيدند اثري از گرگ نمي‌ديدند. پس برمي‌گشتند و ساعتي بعد باز به فرياد «کمک! گرگ آمد» دوباره دوان دوان مي‌آمدند و باز ردي از گرگ نمي‌يافتند، تا روزي که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: «کمک» کسي فرياد رس او نشد و به دادش نرسيد...الخ
احمد شاملو" که يادش زنده است و زنده ماناد، در ارتباط با مقوله‌اي، همين داستان رااز ديدگاهي ديگر مطرح مي‌کرد. مي‌گفت: تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمي‌گفته. حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که: گله‌اي گرگ که روزان وشباني را بي هيچ شکاري، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتي برمي‌آورند که در پس پشت تپه‌اي از آن جوانکي مشغول به چراندن گله‌اي از خوش‌ گوشت‌ترين گوسفندان وبره‌هاي که تا به حال ديده‌اند. پس عزم جزم مي‌کنند تا هجوم برند و دلي از عزا درآورند. از بزرگ و پير خود رخصت مي‌طلبند.
گرگ پير که غير از آن جوان و گوسفندانش، ديگر مردان وزنان را که آنسوترک مشغول به کار بر روي زمين کشت ديده مي‌گويد: مي‌دانم که سختي کشيده‌ايد و گرسنگي بسيار و طاقت‌تان کم است، ولي اگر به حرف من گوش کنيد و آنچه که مي‌گويم را عمل، قول مي‌دهم به جاي چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نيش بکشيد و سير و پر بخوريد، ولي به شرطي که واقعا آنچه را که مي‌گويم انجام دهيد. مريدان مي‌گويند: آن کنيم که تو مي‌گويي. چه کنيم؟

گرگ پير باران ديده مي‌گويد: هر کدام پشت سنگ و بوته‌اي خود را خوب مستتر و پنهان کنيد. وقتي که من اشارت دادم، هر کدام از گوشه‌اي بيرون بجهيد و به گله حمله کنيد؛ اما مبادا که به گوسفند و بره‌اي چنگ و دندان بريد. چشم و گوش‌تان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفيه‌گاه برگرديد و آرام منتظر اشارت بعد من باشيد.

گرگ‌ها چنان کردند. هر کدام به گوشه‌اي و پشت خاربوته و سنگ و درختي پنهان. گرگ پير اشاره کرد و گرگ‌ها به گله حمله بردند.

چوپان جوان غافلگير و ترسيده بانگ برداشت که: «آي گرگ! گرگ آمد» صداي دويدن مردان و کساني که روي زمين کار مي‌کردند به گوش گرگ پير که رسيد، ندا داد که ياران عقب‌نشيني کنند و پنهان شوند.

ساعتي از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پير دستور حملۀ بدون خونريزي! را صادر کرد. گرگ‌هاي جوان باز از مخفي‌گاه بيرون جهيدند و باز فرياد «کمک کنيد! گرگ آمد» از چوپان جوان به آسمان شد. چيزي به رسيدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پير اشارت پنهان شدن را به ياران داد. مردان چون رسيندند باز ردي از گرگ نديدند. باز بازگشتند.

ساعتي بعد گرگ پير مجرب دستور حمله‌اي دوباره داد. اين بار گرچه صداي استمداد و کمک‌خواهي چوپان جوان با همۀ رنگي که از التماس و استيصال داشت و آبي مهربان آسمان آفتابي آن روز را خراش مي‌داد، ولي ديگر از صداي پاي مردان چماق‌دار خبري نبود.

گرگ پير پوزخندي زد و اولين بچه برۀ دم دست را خود به نيش کشيد و به خاک کشاند. مريدان پير چنان کردند که مي‌بايست.

از آن ايام تا امروز کاتبان آن کتابها بي‌آنکه به اين «تاکتيک جنگي» گرگ‌ها بينديشند، يک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشته‌اند و آن بي‌چارۀ بي‌گناه را براي ما طفل معصوم‌هاي آن روزها «دروغگو» جا زده و معرفي کرده‌اند.

خب اين مربوط به آن روزگار و عصر معصوميت ما مي‌شود. امروز که بنا به شرايط روز هر کداممان به ناچار براي خودمان گرگي شده‌ايم! چه؟ اگر هنوز هم فکر مي‌کنيد که آن چوپان دروغگو بوده، يا کماکان دچار آن معصوميت قديم هستيد و يا اين حکايت را به اين صورت نخوانده بوديد. حالا ديگر بهانه‌اي نداريد

یکی از دوستان با یک ملاحت شیرین ایرانی داستان چوپان دروغگو را برشته تحریر در آورده بود که من هم در اینجا کپــی کردم ، در مقابل نوشتۀ احمد شاملو استاد شعر و ادب ایرانیان بسیار مشکل است نظری ابراز نمود ولی با پوزش اضافه مینمایم چوپان داستان ما شاید دروغگو نبوده ولی مرتکب خطای بزرگی میشود که ناشی از جوانی و خامی وی بوده است و آن اینکه از تجربۀ خود درس نمی گیرد !!!؟؟برای بار اوّل که گرگ را میبیند و فریاد کمک سر میدهد اهالی ده صادقانه به کمکش میشتابند و گرگی نمی بینند ولی برای بار دوّم و سوّم و ... چوپان که خود می بیند و میداند که گرگی وجود دارد که در جهت بی اعتبار کردنش دارد با او بازی مینماید چرا باز باز با روش ( فریاد) کمک سر میدهد و هر بار همان راهی را میرود که بار قبل رفته و بشکست منتهی شده و از تجربۀ حتی خود عبرت نمی گیرد، چرا که آزموده را آزمودن خطاست و زندگی و لحظه ها سراسر آزمون ، چوپان باید راه دیگری را برای استمداد برگزیند تا بتواند اعتبار خود را در بین اهالی ده حفظ نماید ، چوپان میتوانست بجای فریاد مثلا" از" نی " خود کمک بگیرد وباسر دادن آهنگی دلنشین اهالی را خبر نماید یا سگ چوپان گله را در پی کمک بفرستد و درهر صورت انسان " ممکن الخطاست " و نه " جایز الخطـا" گرگها همیشه بوده اند و این چوپان است که باید حواسش جمع باشد .... بنابراین من هنوز چوپان را مذمّت مینمایم

طبیعت با شکوه

هیچوقت به کوهها نگاه کردید ؟؟ همان ها که میخ زمین هستند ، استقامت ، استواری ، سنگینی ، وقار ، متانت از صفات آنان است ، برافراشته تا به فلک ، مغرور و صبور و صامت ، در درونشان انواع کان ها و ذخایر را چون گنجینه پنهان دارند ، برآنهاتیشه می کوبند تا ذخایر را بیرون کشند و دریغی ندارد وفقط از درون متلاشی میشود ، سنگش را میخواهند تا زینت و سر در نمایند ، گاهی میجوشد و می خروشد و بخار و دود درون را بیرون میریزد و سالیان سال است که غارهای خود را پناهگاه اندیشه قرار داده تا در سکوتی بیمانند جانی تازه بگیرند واگر برای لجظه ای بر کوه تجلّی نمود این هیبت و جلال و شکوه و استواری متلاشی شد ...
گذری به طور سینا / ارنی بکن تمنّا
تو جمال یار بشنو/ چه تَری چه لَن ترانی
اَرنی بگوید آنکس که تو را ندیده باشد / تو که با منی همیشه چه جواب لن ترانی

باور


نمی دانم چرا باور ندارند یا ندارید ، من باور دارم آسمان و زمین و دشت و دریا و امواج و کوهها و ابرها و .... را باور دارم که آنها موجودات زنده و مخلوقات خدایند ، آنها درک و شعور و آگاهی دارند نه اینکه من در حلقۀ بازی زمینی ها باشم ولی سالهاست که خود در حلقۀ آسمانم ، سالهاست سنگ صبورم جز کوه و دشت و دریا و ابر و اسمان نبوده اند ، آنها اسرار مرا میدانند بی آنکه من اسرار آنها بدانم ، سالهاست وقتی به ابرها نگاه میکنم و بخصوص در اینجا که براحتی میتوانم بنشینم و حرکت آنها را با چشم غیر مصلح دنبال نمایم میبینم که با حرکت آنان انگار شهری ساخته میشود که هم کوه دارد هم خانه و هم آپارتمان و جنگل .... انگار اون بالا در بین ابرها بر فراز آسمان زندگی وجود دارد و لی در حال حرکت و نه سکون ، مدتی است که هوای اینجا بسیار مطبوع شده است و دلیلش بارش باران است و جالب برای من اینستکه با من همزمان میبارد، نمیتوانم باور نمایم که تا این حد خیالاتی شده ام !!!؟؟؟؟ با من همزمان می غرّندو میخروشند و میبارند ، خواه شب باشد و خواه روز ، خواه نیمه شب باشد یا نیمروز ،خواه سحر باشد و خواه غروب ، ابرها ها مرا میفهمند و گویا میتوانند نوشته های مرا بخوانند وقتی با برداشت از تنها یک جملۀ نویسنده ای مینوشتم " من از جنس ابرم نه خاک " باور دارم که آنها هم جمله را دیده و خوانده اند ، البته ابر میبارد و ثمراتی برای خاک دارد و باعث سر سبزی و جوانی و دگرگونی خاک میشود و من تنها بر خود میبارم تا شاید بر دردهای درونم التیامی باشد و شاید بر دردهای بسیاری از هم جنسان من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ آنان که مرا باور دارند

Friday, June 24, 2011

چشمان پاک


دیروز در یکی از برنامه های تلویزیونی شنیدم که خانمی زنگ زده بود و در مورد حجاب نظر می دادند و اگر اشتباه نکنم گفتند چرا ما باید برای اینکه آقایان ما را نبینند حجاب را رعایت کنیم!!!؟؟؟ واقعا " سئوال اساسی و درستی میباشد .
یک : اگر خداوند فقط جنس مؤنث را آفریده بود دیگر احتیاجی به رعایت حجاب در هیچ دین و آئینی نبود(البته بگذریم که این بندگان خدا "جنس مذکّر" را عرض میکنم اکنون از مدافعان بزرگ بانوان عزیز جهت رسیدن به حقوق خود یعنی آزادی در انتخاب پوشش میباشند!!!؟؟ ) .
دو - اگر فیلمهای تاریخی و قدیمی و یا حتی بازسازی شده توسط کمپانی های بزرگ خارجه را نگاه کنیم در آنان از پوششهایی بلند و گشاد و کلاه هائی عجیب و غریب جهت مردان و زنان استفاده شده است که لابد ریشه در تاریخ کشور ها دارد و نمیتواند همۀ آنان خیالی باشد و ساخته و پرداخته دست نویسنده یا کارگردان آن ( با عرض معذرت که از فیلم بعنوان دلیل استفاده نمودم چون معتقدم هر فیلمی معمولا " با مطالعه و بررسی همه جانبۀ کارگردان و تهیّه کننده ساخته و پرداخته میشود و هدف فقط سرگرم شدن نیست ؟؟)
سه - بخاطر می آورم سالها پیش قبل از انقلاب بسیاری از دختران جوان وقتی برای خرید بیرون میرفتند با یک بزرگتر( حتی یک پیرزن فامیل ) همراه میشدند و این نه بخاطر این بود که نمیتوانستند تنهائی خرید کنند یا پدر و مادر به آنان اعتماد نداشتند یا هر گونه دلیلی مثل این .... بلکه برای فرار از چشمان بدون کنترل بسیاری از همین مدافعان آزادی بوده است که آسایش یک خرید ساده را از آنان سلب ننمایند یا همین حق مسلّم رانندگی که اینک زنان بعضی از کشور ها برای آن در حال جنگ و مبارزه هستند در کشور ما هم کار ساده ای نبود گرچه حق آن را داشتیم ولی برای اثبات قدرت رانندگی و برابری یا برتری دست فرمان باید باز هم با همین مدافعان ودلسوزان آزادی بانوان بجنگیم و خود را اثبات نمائیم ،ویا در میدان های مختلف شغلی و تحصیلی ، خلاصۀ عرایضم این است که خودشان از بانوان عزیز سلب آزادی و آسایش و راحتی مینمایند و خودشان هم برای گرفتن این حقوق و گذاشتن منّتی مضاعف تلاش می نمایند یا بعبارتی یک گروه حقوق را سلب مینمایند و یک گروه دیگر با آنان میجنگنند تا حقوق سلب شده را پس بگیرند !!!؟؟؟
البته من میدانم بانوان بسیاری هم در حال تلاش جهت احقاق حقوق مسلّم بانوان هستند و دستشان درد نکند و لی خوب عاقبت الامر منوط به تصویب اکثریت مذکّر است که نمی دانم از دستۀ سلب کنندگان حقوق بانوانند یا مدافعان یا از هر دو دسته .... (نمونۀ آن شخصیّت بسیار بسیار زشت معرفی شده در یکی از برنامه ها در اتوبوس ) با عرض معذرت از یاد آوری آن

Thursday, June 23, 2011

حجاب


نمی دانم بقول یک هموطن این موی سر چه اشعه ای دارد که باید پوشانده شود ؟؟؟ و حالا دوباره تابستان است و این اشعه ها اگر پراکنده بشوند لابد بر مسمومیت هوا افزوده میشود و هوا آلوده تر خواهد شد بنحوی که سکته و خفگی را صد چندان خواهد کرد و در صد بزرگی از آقایان ممکن است خدای ناکرده دار فانی را وداع گویند و صد افسوس و دریغ از این کوچ دسته جمعی !!!ولی خوب اصول و قانون خاصی در کتاب ما در مورد آن بنوع چادر وجود ندارد ، قضیه این استکه یک مردی در کوچه های عربستان راه میرفته و چشمش افتاده بیک خانم گوگولی و زیبا و آنقدر نگاه کرده و حواسش پرت شده که مستقیم رفته تو دیوار و سر و صورتش را زخم و زیلی کرده بعد رفته پیش نبی و گفته جلوی این بانوان مکرّمه را بگیر که اینطور زیبا نباشند و به کوچه نیایند ، بلافاصله قانون فرود آمده که به مردان مؤمن بگو چشمهای خود را درویش نمایند و به ناموسان زیبا نگاه نکنند و بعد هم ناموسان به این آقایان نگاه نکنند و سر بزیر باشند .... این از کل ماجرا ، بعبارتی هر بلائی است از نگاه است و دیده که باید فروبسته شود و ثانیا " -کلمه حجاب در پنچاه وسه یا هفت احزاب بمعنی پرده میباشد که در قدیم و الان در وسط اتاق و یا مساجد آویزان مینمایند تا باز جلوی دستبرد بناموس و نگاه های زشت گرفته شود ، پس باز نگاه مطرح است ...وثالثا "-در یک مورد دیگر هم از کلمه جَلباب صحبت شده که به معنی روسری بزرگ یا چیزی شبیه مقنعه است برای پوشاندن گوش و سر و گردن و سینه تا باز از نگاه های آلوده در امان باشند که همگی مربوط به همسران نبی بوده است (خاص) و بطور عام زنان" مؤمن " که خوب باید اوّل ایمان و مؤمن تعریف گردد و جا بیافتد تا معلوم شود به چه کسی مؤمن گفته می شود چون ایمان به انگشتر و تسبیح و ریش و چادر نیست و شرایط و مراحل خاص خود را دارد که بسیار هم سخت و سنگین است و کار هر" خر نیست خرمن کوفتن ..شیر نر میخواهد و مرد کهن" وبهمین راحتی ایمان حاصل نمیگردد
رابعا " - هیچکدام از این مباحث مانند حجاب در دین اجباری نیست و مطالب تعریف شده ای است که هرکس با اختیار میتواند انتخاب نماید و تمام راه های خوب و بد بطور مطلق تعریفی دارد و انسانها با عقل و اراده و میل و اختیار میتوانند انتخــــاب نمایند ودر مورد انتخاب راه و طریق و صراط که رکن ابتدائی هر آئینی است می فرماید(لا اکراه فی الدین)و این همه بت پرست در خارجه وجود دارند که بت می پرستند اعم از بت چوبی و سنگی و بت های انسانی که مورد پرستش قرار دارند ونیز انواع فراعنه های کنونی که مورد پرستش هستند چه برسد بفرع و فرعیّات .. این نظر من است که خیلی هم مهّم نیست البته برای دوستان و دشمنان ولی برای خودم دوست داشتنی میباشد و شاهکار ...و صد البته که گر جملۀ کائنات کافر گردند / بر دامن کبریائیش ننشیند گَرد

آهنگ و تصاویر محبوب من

رؤیا و آرزو


این دو کلمه آرزو و رؤیا باید کمی باز بشوند ، شاید از آن لغتهائی باشند که بجای هم استفاده شده و میشوند و آدم خیلی در گفتارش به آن توجّه ندارد ، بنظر من آرزو مربوط به دوران نو جوانی و جوانی و چند سالی بعد از آن است ، در حالی که مردم معمولا " میگویند فلانی جوان رؤیائی میباشد!!!!؟؟؟ در حالی که جوانی و نو جوانی سرشار از آرزوهاست و تمام افکار آنزمان دور این محور میچرخد که بزرگ شوم فلان کار یا فلان کار را انجام میدهم یا آرزو دارم بزرگ شوم و فلان گونه زندگی و شغل و .... داشته باشم که این ها رؤیا نیست و اگر کار کنیم ، برنامه داشته باشیم ، تلاش نمائیم و هدف مشخص باشد قدم به قدم پیش میرویم و میتوانیم به این خواسته ها و اهداف دسترسی یابیم و شاید به همین دلیل گفته اند "آرزو بر جوانان عیب نیست " بنابراین خلاف این جمله این است که آرزو بر پیران عیب است !!؟؟؟ پس پیران چه کنند اگر آرزوئی نباشد یا توانی برای رسیدن و هدفی برای تلاش ، نتیجه میگیرم که آنها به رؤیا روی می آورند ، رؤیاهائی که شاید دست نیافتنی باشد و یا زمانی برای دست یافتن بر آن متصوّر نیست و بسیاری از آنان امیدی برای دست یافتن ندارند و آنان پیوسته در خیالند ورؤیاو بارؤیا ها گاهی سرخوشند و راحت اگر چه نتوان گفت شاد ، از آرزوها دور افتاده اند چون تلخی واقعیّتهای زندگی را چشیده اند و از آرزوهائی که برای آن جوانی را مایه گذاشتند گاهی متأسف هستند و گاهی پشیمان .... و این است زندگی اگر اغراق نباشد " شتر در خواب بیند پنبه دانه ، گهی لُپ لُپ خورد گه دانه دانه "البته شامل من نمیشود چون من از پیری و صفات پیران حریص و پولپرست و مالدار و مال دوست بیزارم چرا که میبینم اغلب از ترس اینگونه میشوند .....

Wednesday, June 22, 2011

نقاب


خدای من
آدمیــان همه نقاب دارند
ومن بی نقاب در این میان حیران !!؟
از نقابها گریزان
به این سو آنســـو
تا کسی را بی نقاب بیــــابم
و صد افسوس که هر لحظه نا امید تر و حیران تر
سر در گریبان و می گریم و این گویا تنها راه منست
باز باید به دریا پناه برد شاید صدای امواج خروشان و برخورد قطرات بارانی که اینگونه متلاطم میباشند راهی باشد برای اندیشیدن و تفکّر وفرار از دیدن نقابها

پنداشتـــــم


نوشته زیر بر گرفته از نوشته های انسانی است که من با او آشنائی ندارم ولی کلماتش با من آشنا هستند ، تنها در کودکی همیشه قصّه سیمرغ را و سایر قصّه ها را مادرم در کنار آرامگاه سعدی و حافظ یا تخت جمشید در گوشم خواند و من آنزمان نمیفهمیدم چه میگوید و اکنون در جایگاه او تا حدودی درک میکنم و متأسفم

سیمــــرغ

در کودکی در پای قافلانکوه

برایم از سیمرغ گفتند

گفتند پرش را که بسوزانی حی و حاضر خواهد شد

اما نگفتند نه هر پری پر سیمرغ است

هر پری را که یافتم از سیمرغش پنداشتم

از عالم کودکی تا به امروز

تا از بال و پرم استخوانی بیش نماند



تازه امروز فکر کردم به کشیدن نقشی از سیمرغ

با تیشه‌ای از فرهاد در چنگال

فقط باید پیدا کنم جعبۀ مدادرنگی‌هایم را

و مدارا کنم با رنگ‌های باخته

Tuesday, June 21, 2011

GOLDEN DREAMS - Very Relaxing Music



یکی از زیباترین ملودیهائی که شنیده ام و توسط آقای معروفی ساخته و پرداخته شده است ،

خاطرات


مدتهاست دلم میخواست خاطرات زندگیم را بنویسم و دنبال یک نویسنده یا ویراشگر امانت دار میگشتم که آنها را جمع آوری کنه و شاید یک کتاب ازش در بیاد، وقتی سن و سال آدم بالا میره بخصوص که وقت اضافی هم میاره دوست داره نا خود آگاه یا خودآگاه در زندگیش مرور کنه و اگر الان با چیزهائی روبرو هست و آن را دوست نداره خودش را کنکاش کنه که کجا را غلط رفته که به این نتیجه غیر مطلوب رسیده است ، فکر میکنم منظور از آئینه همین باشه که وقتی به آن نگاه میکنی خودت را درون آن میبینی و انسان بهر کس که دروغ بگه بخودش نمیتواند دروغ بگوید و من از آن دسته آدمها هستم که زیاد فکر میکنم و اگر خودخواهی یا اغراق نباشه خودم را خوب میشناسم و میدونم که چی و کی بودم و هستم و چه میخواستم و چی میخواهم ، حالا اگر کسی این مطالب را دید یا خواند خواسته من اینه که اگر دوست داشت و یا توانست آنها را گرد آوری کنه وویرایش و نظم وترتیبی بده و شاید کتابی از آن بتواند در آورد ولی امانت دار باشه بخودم هم بگه و بدونم واگر ارزش چاپ کردن را داشت شاید من بیکی از آرزوهام دست یابم ، شاید روز نامه نگار باشه و روزانه بگذارد در قسمتی از روزنامه اش و آنوقت میشه یک داستان دنباله دار از یک زندگی حقیقی ، نمیدونم شاید هزاران نفر هم مثل من باشند و کتابهای زندگیمان مشابه که نه ارزش خواندن داره و نه حوصله ای برای خواندن و نوشتن وجود دا شته باشد ، من خواسته ام را گفتم و حقوقم هم محفوظ میباشد و دنبال شهرت هم نیستم در آستانه تولّدم در حال انفجارم و باید خودم را تخلیه کنم ، شاید دارم خودم را روان درمانی میکنم امّا نه با علم و اصول و قاعده و قانون روانشناسان ، شاید عصیانگر شده ام ، شاید زندگی مجازی و اینترنتی مرا دچار توهّم نموده، نمیدانم فقط میدانم که دیگه وقتش رسیده مُهر از دهانم بردارم و سکوت را بشکنم تا مغزم منفجر نشده و شما هم در این مورد خاص نظم و ترتیب ازم نخواهید .....البته اگر خواننده ای بود و خواند و دید !!!؟؟؟؟

Monday, June 20, 2011

فراموشی


مامانم روزهای آخر زندگیش خودش شاکی بود که خاطرات گذشته دست از سرش بر نمیدارد و من میگفتم خودت مقصری که بهشون فکر میکنی و او میگفت دست خودم نیست و حالا باید اذعان کنم که راست میگفت که دست خودش نبوده و انسان گونه ای از موجودات است که زندگیش بهم پیوسته است و خوب آن قسمت از مغز هم که وظیفۀ نگهداری و حفظ را بعهده دارد تا عمر با آدمی است و فعال (اگر مریض نشود انشاالله ) ، از صبح که بیدار شدم یاد دوران دانشجوئی افتادم ، برای من شیرین ترین دوران زندگیم بود حیف که من با عجله تمومش کردم و البته اگر نکرده بودم این انقلاب هم نمی گذاشت ادامه یابد و به علّافی فرهنگی دچار میشدم و تعطیلی دانشگاه و... بگذریم در آن دوره از یکی از بستگان فرهنگی که پست مهّمی داشت و الان هم در کاناداست خواستم کاری دانشجوئی برام پیدا کنه و بعد از دوندگی و خواهش و تمنّا یک مدرسه در میدان شوش برام پیدا کرد و من هم چون وسیله داشتم قبول کردم و با قرار قبلی رفتم با هزار بدبختی مدرسه را پیدا کردم ، وقتی به محیط اطراف آنجا و قیافه خودم فکر میکنم میبینم دختر با جرئتی بودم و شاید اتکّای من ماشین بود که مجبور نبودم در خیابان راه بروم بهرحال مدیر مدرسه که خیلی هم بد اخلاق بود بعد از مصاحبه پذیرفت که کار نیمه وقت دانشجوئی بمن بدهد و مدرسه هم پسرانه بود و قرار شد من زبان انگلیسی درس بدهم ، وقتی به آن یکسال و آن دوره وشیطنتهای بچّه های شیطون ودر عین حال داش مشتی و دوست داشتنی که پر بودند از مشکلات خانوادگی فکر میکنم می بینم چه دوران زیبائی را با آنها گذراندم ،اوّل کار ماشینم را اجازه دادند در مدرسه پارک کنم چون نو بود و دوست نداشتم در خیابان خط خطی بشه ولی خوب در مدرسه هم اگه بیکی نمره کم میدادم میدیدم یک خط رو ماشین کشیده شده یا یکبار لاستیک آن را پنچر کردند که ناظم مدرسه مجبور شد پنچرگیری نماید ولی بمرور شرایط عوض شد و خود بچّه ها زنگهای تفریح بنوبت کشیک میدادند که کسی رو ماشین خط نکشد و گاهی هم با انشاء روان و ساده و کودکانه خود نامه ای را بداخل ماشین می انداختند و در عید آن سال و پایان سال آنقدر کارت تبریک برام خریدند که دو تا کیسه کارت جمع شد و من هنوز تعداد زیادی از آنها را با کلمات و جملاتی که با عشق و علاقه وسادگی وصفاو بی آلایشی وبا تمام وجودشان روی کارتها نوشته بودند دارم و زنگهای تفریح را فراموش نمیکنم که در حیاط پاکتهای شیر بود که زیر دست و پای بچّه ها می ترکید و معلّمان هم با یک پاکت شیر و چای و بسته های بیسکویت مجانی پذیرائی میشدند که برای من بخصوص لازم بود تا بتوانم انرژی برای کلاس بعدی داشته باشم ، گاهی آرزو میکنم میتوانستم شاگردانم را ببینم ، بخصوص یکی از آنها که پدرم هم به توصیه من کاری در محلّ کارش بهش داده بود تا هم کمک خرجی براش باشه و هم بتوانیم او را زیر نظر بگیریم و اگر لازم شد کمکش نمائیم ( امان از احساسات بچگی ) و گاهی فکر میکنم شاید بعضی از آنها در جریان انقلاب و جنگ ... دیگه زنده نباشند و آنوقت آرزو میکنم که فکرم اشتباه باشه و هر جا هستند صحیح و سلامت باشندفقط سئوالی که در ذهنم مطرح است اینستکه آیا اگر مرا با این همه تغییر و نشانه های گذشت زمان در خیابان میدیدند میشناختند ؟؟؟؟!!! و عکس العملشان چه بود ؟ شاید این هم از آرزوهای محال باشد ؟؟؟!!!وشاید نه چون هیج غیر ممکنی غیرممکن نیست ، الله اعلم

Saturday, June 18, 2011

حساب کتاب



از صبح دارم حساب کتاب میکنم یک زمانی میگفتی طرف میلیونر است یعنی یک میلیون ببالا پول داره ، الان به یک میلیون میگن یک تومن و خوب اگر صفر ها هم نباشند نمیدانم چی میگن ؟؟یک دینار ، درهم یا شاهی ؟ خوب حالا ، پانصد هزار تومن میشه معادل نیم تومن ، قدیما یک ساندویچ خیلی ارزان بود بعد قیمتش رفت سمت هزار تومن و هزارو پانصد تومن و لابد حالا شده سه یا چهار هزار تومن ، اینجا که یک مک دونالد ده یا دوازده .... است که میشه حدود چهارهزارو پانصد تومن ببالا ، نان هم چیزی حدود سه و خورده ای .. معادل هزارو دویست سیصد تومن در میاد ، خوب حالا پانصد هزارتومن را باید چقدر زحمت کشید و عرق ریخت تا در آورد بعد با دوهزار و خورده ای تومن از آن نیم تومن یک ساندویچ هم نمیشه خورد !!! و با دویست تومن بزور یک بسته نان میشه خرید ، خوب این چه کاری است که ما این همه با عرض معذرت از جناب خر و الاغ و گاو را بهم ببافیم و بیک آدم معلول الحال و معلوم الهویه که خودش احتیاج به روانشناس داره و فکر نمیکنم مطابق ذوق و سلیقه همـوطنان گرامی باشه که حتی بشناسندش ، توسّل ، بجوئیم ( آنهم در زمانی که هیچکس از دعای توسّل و توسلّی خوشش نمیاد )و قصه حسن کُرد شبستری بشنوید و بشنویم فقط برای یک بسته نان مارکدار و فشیون شده کوچولو ؟؟؟!!! والله آدم دیگه باید خیلی باید مستأصل باشه و کم بیاره که برای نان خوردن این همه زور بزنه و خلاّقیتی هم نداشته باشه !! شاید هم قرار بوده معلوم الحاله معروف بشه و یک سری جملات هم بیوفته سر زبونا ، مثل اصطلاحات رایج رادیو و تلویزیونها که مدتی رایج میشه و معروف ؟؟!! چرا نمیدونم اصطلاح کم داریم ؟؟ البته نا گفته نماند من نمیدانم این قصّه های حسن کُرد شبستری چی بوده ؟ ولی معمولا " به اراجیف گوئی میگفتند ، خدا عالم است ...حالا حساب کتاب اعداد و ارقام با خواننده محترم ولی مطمئن هستم هشتاد و نود تومن دیگه خیلی خیلی سخته که بشه کسب درآمد کرد ....

Friday, June 17, 2011

شمال


وقتی این جا توی خیابانها چرخی میزنیم تمام خانه ها و کلبه های کهنه و قدیمی که شاید در آن کانونهای گرمی هم باشه ولی مردم بسیار فقیری در آن زندگی میکنند را از درون ماشین می بینم یاد شمال خودمان می افتم ، چرا مردم ما این قدر بَد هستند که صفتهای زشت و ناروا را به مردم ساده وبی آلایش این ناحیه از کشور میزنند آنهم زنان و مادرانی که تمام عمرشان را در آب میگذرانند و با زالوهائی که از درون مزارع برنج به بدن و پای آنها می چسبد دیگه مأنوس شده و عادت کردند و همۀ بچّه هاشون هم گذاشتند رفتند و دنبال عیش و نوش خودشون هستند ، و یا شوهران زحمت کش آنان که هزار تا مارک زده شده اند ؟؟؟!!!! و اونوقت نامه پراکنی میکنند که ما از تمسخر و ..... بیزاریم ، بهتر است از این زنان زحمت کش دفاع کنید هر چند که" طلائی که پاک است چه منّتش به خاک است " و آنها هم پاک هستند و هم بی آلایش ، ولی بازم میگم این رسمش نیست که برای گرم شدن دکّان باهمکاری و پشتیبانی کارتلهای بزرگ نفتی و ...... در جهت حفظ شأن مادران مام وطنتان کاری نکنیم ؟؟؟!!!آنهم از نوع مزرعه و سبز و زحمت کش که دسترسی به کوچکترین امکانات و تکنولوژی و بهداشت و .... هم ندارند و تنها سرگرمی آنها نشستن بر روی چهارپایه ای کنار در حیاط و گفتگو با همسایگان قدیمی است که عمری را با هم سپری نموده اند وعصر ها کاری جز انتظارکشیدن برای دیدن فرزندان دور دستهارا ندارند ....از من گفتن و از شما نشنیدن و حالا برید هر چی امکانات دارید بکار گیرید خلاصه اثباتا " در جواب سئوال این انشا ء قدیمی علم بهتر است یا ثروت ؟ قطعا " جواب شما امروزی ها ثروت است و شهرت وگرنه ما که مینوشتیم علم ....ضمنا " بازم میگم از هر چی سیاست و سیاست باز است برائت میطلبم و شخصا " برای این بانوان احترام قائل هستم و دوستان خوبی از میان آنان دارم .

Wednesday, June 15, 2011

تنفر


در طول یکسال یا بیشتر معاشرت با.... و در بین دشمنان دوست نما بودن بجز افکار کثیف و مغز های منجمد شده که یا در گذشته غرقند یا برای آینده برنامه های دراز مدت دارند و دنیا را تنها و تنها از چشمهای آلوده و کثیف می نگرند نتوانستم چیزی ببینم ، هر چه چشمهایم را شستم و صبر کردم حاصل یکی بود ، قدیمها فکر میکردم جوانان پاکتر و بی آلایش تر هستند و قلبهایشان را هنوز زنگار نگرفته است و این تنها پیرمردان یا پیر زنان هستند که حرص و طمع و حسادت و کینه و عقده های مختلف روانی دارند (بعلت زندگی های سختی که داشته اند یا تنهائی ها و بدبختی هائی که دارند ) ولی افسوس که هر دو گروه یک مدل هستند بقولی نه قم خوبه و نه کاشون و .... در جائی که عزیزترین از خون و پوست و رگ و پی تو ، تو را نشناسد وای بحال دیگران و از آنها انتظاری نمیرود ، نگوئید بد بین هستم یا شکاک یا روانی یا کمبودی دارم اعتماد به نفس و قدرت فکری و تجزیه تحلیل و ذهن قوی و استعدادهائی را که در خود سراغ دارم ممکن است بوسیلۀ سد محکمی که بدست زندگی و مسیر طی شده آن مسدود شده باشد ولی در من نمرده است و زنده ام و این استعدادها را حفظ مینمایم و به آن میبالم و هنوز میگویم و میبالم که در این سن و سال اسمارت هستم خواه دنیا دوست داشته باشد خواه نه ، آسمان برای من آسمان است و دریا دریا و گل گل و شکوفه شکوفه و از گفتگو با استعاره متنفرم که بخواهم از این کلمات در جایگاه عشقهائی که تنها سرانجامش سکس است استفاده نمایم ، از مردان و زنان مسنّی که بعد از مرگ همسرانشان تنها ذکر و فکرشان ازدواج است و سکس بشدّت متنفرم چون آنها نمیدانند که از چه نعمتی برخوردارند ، نعمت آزادی ( نه نعمت آزادی برای سکس بیشتر) آزادی به معنی مطلق آزادی ،آزادی جهت زندگی ، آزادی جهت گزینش ، آزادی به معنی رهائی ، پرواز ، تنها و بدون دغدغه بودن ، دغدغه از دیدگاههائی که وجود دارد و ترس ازاین دیدگاه ها ،، ایکاش همه چشمهای خود را بشویند و سعی کنند بهتر ببینند و بهتر بشنوند و بهتر فکر کنند و بهتر و بهتر و بهتر باشند ، زیباتر باشند نه خوشگل تر ، زیباتر ببینند و زیباتر فکر کنند ..... از این همه زشتی بیزارم و برائت میجویم .

Monday, June 13, 2011

آبشار


به آبشار نگاه کردی ، اول قطره ها جمع میشن و میشه جوی و رود و رودخانه و دریا ، آفتاب می تابه و می تابه و بخار میشود و میرود بهوا ، میره میره تا برسه به سرما و بباره ، این بار میشه باران و برف و در عین جاری شدن فرو میره توی زمین و میره میره تا اعماق تاریکی ها و جمع میشه تا بشه یک سفره زیر زمینی بزرگ و حالا باید بیاد بالا و میاد این بار شده یک چشمۀ زیبا که فوران میکند زلال و پاک و شیرین و سر شار از خواص زیرزمینی و سرازیر میشه بسمت پائین و از سنگها و صخره ها عبور میکند تا بره و بره و برسه بدریا و خلاصه هم میرسه بهدف و جائی که ازش آمده و زیباست و مواج است و خروشان و حالا فکر میکنی نوشتۀ این نگارۀ دیواری دیگه معنی داره

به اوج رسيدن دشوار است اما در اوج ماندن دشوارتر
چرا كه نهايت اوج ، نخستين مرحله سقوط است...
چه اوجی ؟؟؟؟
چه نهایتی ؟؟؟؟
چه دشواری ؟؟؟؟
چه سقوطی ؟؟؟؟

مهاجرت


آدمها وقتی در کشوری زندگی میکنند که مشکلاتی براشون داره ، خواه مشکلات سیاسی و خواه مشکلات اجتماعی که مشکلات اجتماعی هم مدلهاش فرق میکنه یا خودش اهل آن اجتماع نیست که مربوط به خودش است یا اجتماع از اهل او نیست که سعی میکنه با نعل و میخ احتماع را بقول گروهی مدینۀ فاضله کند که این اجتماع از خونش هستند و در این اجتماع عمر را سپری کرده است و دوستش دارد و نمیخواد ازش بکنه ...خوب سه راه دارد که توصیه کتاب دینی اسا اوّل - جهاد که کار هر کس نیست و جنگ وخونریزی عوارضش بدتر است نه بر خود می پسندم و نه بر دیگری .
راه سوم ّ- در خمیره و تحمّل من نبود که ساکت بنشینم و ظلم و ستم و فقر و فحشاء را ببینم و دستم را در جیب این آن نمایم و زندگی گذرانم و با رنگ وریا و دروغ و فریبکاری وزالو صفتی زندگیم را دریابم و از جوانان و جاهلان و بیسوادان و عامیان و ... نردبان ترقی بسازم ، نمیتوانستم هزار چهره باشم اگر بودم الان میلیاردر بودم چون میتوانستم ولی نخواستم ، بسیاری سرزنش کردند که مستقل بجائی نمیرسی وقول مساعدت دادند ولی نپذیرفتم
راه دوّم-(مهاجرت ) را انتخاب کردم زیرا چه بسیار مراغ و کشتزارها و سرزمینهائی....
نشانه های 97 و 98 و 99 و 100 نساء
و از طرفی چه بسیار چیزهائی که دوست دارید و شر شما در آنست و چه بسیار مطالبی که دوست ندارید و خیر شما در آنست . (گاو) نشانۀ پند آموز

Sunday, June 12, 2011

تقلید


مدت زمان درازی است که اینجا ساکن هستیم و بعد از گذراندن عمری اگر از چشمها و نوشته ها و پست های فیس بوکی نفهمیم که دشمنان دوست نما چگونه اند و چه کسانی هستند .. که وامصیبتا ؟؟؟!!!
پسره دوستاش در صفحۀ من هستند در کوالالامپور هستند با هم خونه یکی هستند و جیک و پیکشون تو هم است ، دوستش داره میبینه که من به سه طریق دارم جواب پستهای دوستان را بزیبائی و ادب و احترام میدهم ،(هرچند دیروز بی ادب شدم ) براش گفتند ، طرف از اول یکسری مطلب را بعنوان درد دل مینوشته آرام آرام شده بلاگ نویس برای سایتهائی که همشون تجارتی هستند و میخواهند با کشوندن مردم بطرق مختلف با هزار تزویر و دروغ و ریا پول در بیارن ، حالا با تقلید کردن که دوستاش یادش دادند و روش منو در واقع پسندیدند بدون اینکه لایکش کنند ، صفحه فیس بوک درست کرده تا بتونه هم وطنانش رابیشتر تیغ بزنه ومعروف و پولدار بشه .... خوب بابا بیا تشکر کن و در بلاگت بنویس که این مدل جواب دادن به انتقاد ( نوشتن مطلب دوستی و بعد در همان جا زیرش جواب دادن ) را از کی یاد گرفتی و ازش تشکر کن و با مردم هم صادق باش ، بگو بابا لایک کنین تا من بشم پادراز و یا ..... اینا،این ابن سینا هم معلوم نشد خلاصه عرب است یا ایرانی گرچه فرقی نمیکند مال جائی است که ازش بیشتر استفاده کرده اند هرچند استدلال عربها درست تر است "پیش خودمان بماند "دروغ چرا