Tuesday, June 21, 2011
خاطرات
مدتهاست دلم میخواست خاطرات زندگیم را بنویسم و دنبال یک نویسنده یا ویراشگر امانت دار میگشتم که آنها را جمع آوری کنه و شاید یک کتاب ازش در بیاد، وقتی سن و سال آدم بالا میره بخصوص که وقت اضافی هم میاره دوست داره نا خود آگاه یا خودآگاه در زندگیش مرور کنه و اگر الان با چیزهائی روبرو هست و آن را دوست نداره خودش را کنکاش کنه که کجا را غلط رفته که به این نتیجه غیر مطلوب رسیده است ، فکر میکنم منظور از آئینه همین باشه که وقتی به آن نگاه میکنی خودت را درون آن میبینی و انسان بهر کس که دروغ بگه بخودش نمیتواند دروغ بگوید و من از آن دسته آدمها هستم که زیاد فکر میکنم و اگر خودخواهی یا اغراق نباشه خودم را خوب میشناسم و میدونم که چی و کی بودم و هستم و چه میخواستم و چی میخواهم ، حالا اگر کسی این مطالب را دید یا خواند خواسته من اینه که اگر دوست داشت و یا توانست آنها را گرد آوری کنه وویرایش و نظم وترتیبی بده و شاید کتابی از آن بتواند در آورد ولی امانت دار باشه بخودم هم بگه و بدونم واگر ارزش چاپ کردن را داشت شاید من بیکی از آرزوهام دست یابم ، شاید روز نامه نگار باشه و روزانه بگذارد در قسمتی از روزنامه اش و آنوقت میشه یک داستان دنباله دار از یک زندگی حقیقی ، نمیدونم شاید هزاران نفر هم مثل من باشند و کتابهای زندگیمان مشابه که نه ارزش خواندن داره و نه حوصله ای برای خواندن و نوشتن وجود دا شته باشد ، من خواسته ام را گفتم و حقوقم هم محفوظ میباشد و دنبال شهرت هم نیستم در آستانه تولّدم در حال انفجارم و باید خودم را تخلیه کنم ، شاید دارم خودم را روان درمانی میکنم امّا نه با علم و اصول و قاعده و قانون روانشناسان ، شاید عصیانگر شده ام ، شاید زندگی مجازی و اینترنتی مرا دچار توهّم نموده، نمیدانم فقط میدانم که دیگه وقتش رسیده مُهر از دهانم بردارم و سکوت را بشکنم تا مغزم منفجر نشده و شما هم در این مورد خاص نظم و ترتیب ازم نخواهید .....البته اگر خواننده ای بود و خواند و دید !!!؟؟؟؟
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
تقسیم جان!
ReplyDeleteبرف خالق گرماست
و دیوار رو به رو بیجان نیست
تا من هستم
من با تکرار کودکی زندگی را تفسیر میکنم
و تنهایی را تنها میگذارم!
تا آرزوها در رسیدن به رنگینکمان
با فراغ بال پربگشایند
دیوار رو به رو بیجان نیست
تا هستم جانم را با دیوار تقسیم میکنم
سیمرغ هم از سی مرغ درونم خبر دارد
این ها را از نوشته های پرویز رجبی که نمیدانم کیست کپی کردم و جملات و کلمات زیبائی است و خوشم آمد .
بعد فهمیدم ایشان استاد دانشگاهی بودند که من آنجا تحصیل میکردم و از این بابت خیلی خوشحال شدم گرچه استاد من نبودند ولی استاد داشگاه من که بودند و مرا بیاد اساتید خودم انداختند .
ReplyDelete