Wednesday, June 29, 2011

رسم زمونه

میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه
کجاست اون کوچه
چی شد اون خونه
آدماش کجان خدا میدونه
بوتهء یاس بابا جون هنوز
گوشهء باغچه توی گلدونه
عطرش پیچیده تا هفتا خونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه

تسبیح و مهر بی بی جون هنوز
گوشهء طاقچه توی ایونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
خودش کجاهاست خدا میدونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه

خدا ميدونه

پرسید زیر لب یکی با حسرت
پرسید زیر لب یکی با حسرت
از ماها بعدها چه یادگاری میخواد بمونه

خدا می دونه

میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه
میرن آدما از اونا فقط
خاطره هاشون به جا میمونه


1 comment:

  1. امروز یاد رفتگان افتادم ، وقتی سن آدم راه سرازیری را شروع میکنه احساس میکنی لحظۀ دیدار آنهائی را که سالهاست ندیدی نزدیکتر میشه و باید کم کم از کنار آنهائی که بودی دور بشی ، مثل کفۀ ترازوست یکی میره بالا و دیگری میاد پائین

    ReplyDelete