Monday, June 20, 2011

فراموشی


مامانم روزهای آخر زندگیش خودش شاکی بود که خاطرات گذشته دست از سرش بر نمیدارد و من میگفتم خودت مقصری که بهشون فکر میکنی و او میگفت دست خودم نیست و حالا باید اذعان کنم که راست میگفت که دست خودش نبوده و انسان گونه ای از موجودات است که زندگیش بهم پیوسته است و خوب آن قسمت از مغز هم که وظیفۀ نگهداری و حفظ را بعهده دارد تا عمر با آدمی است و فعال (اگر مریض نشود انشاالله ) ، از صبح که بیدار شدم یاد دوران دانشجوئی افتادم ، برای من شیرین ترین دوران زندگیم بود حیف که من با عجله تمومش کردم و البته اگر نکرده بودم این انقلاب هم نمی گذاشت ادامه یابد و به علّافی فرهنگی دچار میشدم و تعطیلی دانشگاه و... بگذریم در آن دوره از یکی از بستگان فرهنگی که پست مهّمی داشت و الان هم در کاناداست خواستم کاری دانشجوئی برام پیدا کنه و بعد از دوندگی و خواهش و تمنّا یک مدرسه در میدان شوش برام پیدا کرد و من هم چون وسیله داشتم قبول کردم و با قرار قبلی رفتم با هزار بدبختی مدرسه را پیدا کردم ، وقتی به محیط اطراف آنجا و قیافه خودم فکر میکنم میبینم دختر با جرئتی بودم و شاید اتکّای من ماشین بود که مجبور نبودم در خیابان راه بروم بهرحال مدیر مدرسه که خیلی هم بد اخلاق بود بعد از مصاحبه پذیرفت که کار نیمه وقت دانشجوئی بمن بدهد و مدرسه هم پسرانه بود و قرار شد من زبان انگلیسی درس بدهم ، وقتی به آن یکسال و آن دوره وشیطنتهای بچّه های شیطون ودر عین حال داش مشتی و دوست داشتنی که پر بودند از مشکلات خانوادگی فکر میکنم می بینم چه دوران زیبائی را با آنها گذراندم ،اوّل کار ماشینم را اجازه دادند در مدرسه پارک کنم چون نو بود و دوست نداشتم در خیابان خط خطی بشه ولی خوب در مدرسه هم اگه بیکی نمره کم میدادم میدیدم یک خط رو ماشین کشیده شده یا یکبار لاستیک آن را پنچر کردند که ناظم مدرسه مجبور شد پنچرگیری نماید ولی بمرور شرایط عوض شد و خود بچّه ها زنگهای تفریح بنوبت کشیک میدادند که کسی رو ماشین خط نکشد و گاهی هم با انشاء روان و ساده و کودکانه خود نامه ای را بداخل ماشین می انداختند و در عید آن سال و پایان سال آنقدر کارت تبریک برام خریدند که دو تا کیسه کارت جمع شد و من هنوز تعداد زیادی از آنها را با کلمات و جملاتی که با عشق و علاقه وسادگی وصفاو بی آلایشی وبا تمام وجودشان روی کارتها نوشته بودند دارم و زنگهای تفریح را فراموش نمیکنم که در حیاط پاکتهای شیر بود که زیر دست و پای بچّه ها می ترکید و معلّمان هم با یک پاکت شیر و چای و بسته های بیسکویت مجانی پذیرائی میشدند که برای من بخصوص لازم بود تا بتوانم انرژی برای کلاس بعدی داشته باشم ، گاهی آرزو میکنم میتوانستم شاگردانم را ببینم ، بخصوص یکی از آنها که پدرم هم به توصیه من کاری در محلّ کارش بهش داده بود تا هم کمک خرجی براش باشه و هم بتوانیم او را زیر نظر بگیریم و اگر لازم شد کمکش نمائیم ( امان از احساسات بچگی ) و گاهی فکر میکنم شاید بعضی از آنها در جریان انقلاب و جنگ ... دیگه زنده نباشند و آنوقت آرزو میکنم که فکرم اشتباه باشه و هر جا هستند صحیح و سلامت باشندفقط سئوالی که در ذهنم مطرح است اینستکه آیا اگر مرا با این همه تغییر و نشانه های گذشت زمان در خیابان میدیدند میشناختند ؟؟؟؟!!! و عکس العملشان چه بود ؟ شاید این هم از آرزوهای محال باشد ؟؟؟!!!وشاید نه چون هیج غیر ممکنی غیرممکن نیست ، الله اعلم

1 comment:

  1. یکی دوسال بعد از انقلاب گذر من دوباره به میدان شوش و کار کردن در بیمارستانی در آنجا افتاد ولی این بار بچّه بغل با مقدار زیادی تغییر و خستگی از وضعی که بنا بخواسته خود مردم پیش آمده بود و من یکروز رفتم مدرسه را که فاصلۀ چندانی نداشت پیدا کردم ، هنوز سر و صدا و فریاد بچه ها از داخل بگوش میرسید نگاهی بداخل هم انداختم ولی دیگه از شاگردانم خبری نبود وتازه اگر هم بودند اصلا " دوست نداشتم مرا با آن هیبت وریخت و قیافه ببینند و درست چند ماه بعد در همین بیمارستان خبر شروع جنگ را بوسیله یکی از همکارانم که شوهرش خلبان بود شنیدیم و تازه آغاز ماجرا بود .......

    ReplyDelete