Sunday, December 25, 2011

باغ های راز

چشمان آسمانی و افسانه ساز تو
دل را بخواب و نغمه و آواز میبرد
لبنخدهای نوش تو ، مرغان هوش را
در باغهای گمشدۀ راز میبرد


وقتی که لب برای سخن باز میکنی
از گرمی کلام تو سرشار می شوم
من آن کویر سوخته و بایرم که گاه
با چشمه سار لطف تو پر بار میشوم


شبها که میچکد اشک ستاره ها
بینم فروغ روی تو در چلچراغ ماه
در سایه های مبهم و راز آور خیال
میخندی از وفا و بمن میکنی نگاه


شبها که مرغ خواب نشیند بچشم من
در عالم خیال بسوی تو میپرم
شمع هوس بمعبد دل  شعله میکشد
با اشتیاق ره به حریم تو میبرم


تنها توئی که با غم شور آفرین خود
در سرزمین خاطر من آرمیده ای
در سینه خزان زده و بی بهار من
گلبوته های تازه بهار آفریده ای


تنها توئی که با نگه پر فسون خود
دل را بخواب نغمه و آواز میبری
با خنده های گرم ، مرا ای امید من
در باغهای گمشدۀ راز میبری

دوست تو       مهین آذری
8/11/1344

1 comment:

  1. این دوست خوب من موهای طلائی زیبائی داشت و از صمیمی ترین ها بود که در بزرگسائی او را هم پیدا نموده و چند تماس داشتم ولی .....شاید دنیا یعنی همین

    ReplyDelete