Friday, May 27, 2011

آشپزی


نمیدونم چرا دوست همسایه من از آشپزی یک مدل مخصوصی تعریف یا تکذیب کرده ، خلاصه آشپزی هم یک نوعی از هنر است اصولا " زندگی کردن خودش هنر است امّا تا حالا فکر کردی ، اگر چندین آشپز را بیارن و یک غذای واحد را هم انتخاب کنند و مواد لازمه و وقت مساوی و امکانات مساوی را در اختیار همه بگذارند و آنها هم شروع کنند بکار در پایان نتیجه یکی نمیشه ؟؟!! ممکنه همه قورمه سبزی بپزنند ولی هر کدام عطر و بو و طعم خاصی داره ، شاید دلیلش اینه که موقع آشپزی ، هر آشپزی داره به چیزی فکر میکنه و نتیجه فکرش و احساسش بر دست پختش اثر میگذارد و طبعا " افکار و احساسات زمان پخت یکی نبوده هر چند همۀ امکانات بتساوی در اختیار آشپز ها بوده است و صد البته که هر کسی یکنوع از قورمه سبزی ها را بیشتر دوست داره که این کاملا " شخصی است و شاید جهت ادای احترام بگوید همۀ قورمه سبزیها خوبند و عالی ولی حتما " در عالی ها هم عالی ترین وجود داره ، وجود نداره!!!!؟؟؟؟ بهر حال هر چه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند کاری هم نمیشود کرد

Thursday, May 26, 2011

دوباره


باز هم نوشتم و نوشتم و نوشتم و درفتش کردم ، فقط برای خودم ، مثل یک دفتر شده برام ، مگه دفتر آدم را کسی میبینه یا میخونه ، این هم مثل آن ، تو کمد جاش امن تر است صبر و صابر و صبور از اسامی خداست و شکــور

حجاب


یادم میاد یک مسافرت زیبا داشتم با بچّه هام ، آخوندی که با ما بود خیلی پیر بود و سختگیر و خشک مقدس ، برای سئوال و جواب ما را صدا زد ، از مسائل عبادی پرسید و بعد از کلی بحث و صحبت سئوال کرد نظرتون راجع به حجاب چیست ؟؟؟ یکی گفت حجاب باید درونی باشه و آقا بر آشفت که یعنی چی ، همه حرفشون شده همین !! درونی چیه ؟!! درونی درونی !!! ظاهرتون را انداختید بیرون و درون درون میکنید ، به همراه من بر خورد و قهر کرد و رفت بیرون و با کمال ادب هم گفت من دیگه به سئوالهای شما جواب نمیدهم ، آخونده خیلی ناراحت شد و من هم با هاش بحث کردم که همینه که جوانها را میرانید ، من با حرفش موافقم ، هیچ جا چیز خاص و صریحی نیست ، اشاراتی است وشاید به نگاه و دیده و دیدن صریحتر اشاره شده باشد تا سر و مو و پوشاندن و حالا برام جالبه که اینجا هم بلوز آستین کوتاه میپوشند و شلوار و این سر بیچاره را محکم میبندند ، نمیگم درونشان پاک نیست ، ابدا " میگم این آدمهای جلو دار چه بسرمون نیاوردن ، اطاعت کورکورانه بی قید و شرط چرا سعی نکردیم به خوندن اکتفا نکنیم ، 150 تا کتاب رابا ایمیل فرستادند که شاید این ها را هزاران نفر خواندند و نقد و بررسی کردند و این کتاب شده دشمن سر همه و رها و مایۀ طنز و مسخرگی ، وحالا بلائی سر این راه و رسم زندگی آوردن که بیا و ببین که میگه دروغ نگو ، امانت دار باش ، غیبت نکن ، بخل نورز ، حسادت نکن ، از هر چی دوست داری بدیگران هم بده ، مالدوست نباش ، زنا نکن ، نکاح و طلاق و مهر و .... این خوبه و اون بد، حالا دست بزار رو چهار تا حرفی که دوست نداری مثل تعددزوجات که از قبل هم بوده و هنوز هم بنوعی در آمریکا و اروپا رواج داره ، طرف رفته یک خونه هم درست کرده و همه زنهاش را هم برده با هم زندگی میکنند و در شو تلویزیونی هم میارنشون ، وقتی اینو کامنت مینویسی میخواهند چشماتو در بیارن و فورا " هزار وصله بهت میچسبانند ،بهتر است چشمهایمان را باز کنیم ، خوب ببینیم نه اینکه نگاه کنیم ، دیدن و دیده با چشم و نگاه کردن فرق داره ، با جور دیگه دیدن هم فرق دارد ، باید دید...

Wednesday, May 25, 2011

سلام


جوابی است با سلام به سلام عزیزی که در وبلاگش نوشته بود و تصویر زیبائی که گذاشته بود .....والبته که از فرزند گذشتن سخت است و خیلی هم سخت و تا مادر نشی نمیتونی حتی درک کنی یا حس کنی ، ایثار میخواد که از خدا بخواهی هر چی بچّه ام میخواد بهش بده ، نه هر آنچه من میخوام ، ایثار میخواد که بخدا بگی بچّه ام باید راضی باشه نه من ، ایثار میخواد که بخدا بگی من مخلوق تورا حمل کردم ، بزرگ گردم ، حالا که موقع شکوفائیش شده بندۀ تو است و تو اورا ده هر آنچه او میخواهد شاید خواسته او با خواسته من متفاوت باشد ، من اورا میخواهم برای خودم و لذّت هایم ، برای مغز گردو و مغز بادام ، برای رفع تنهائی ، برای همدردی ، برای زمان پیری و ناتوانی ، برای افتخار و عنوان و پز دادن ، برای اینکه جائی داشته باشم که بروم،برای روز مبادا ، و تو او را دوست داری چون بندۀ تو است نه بندۀ من ، من تنها کمر خدمت میبندم به مخلوقت چون تو اورا بمن هبه کرده ای بدون مزد و منّت و بدون چشمداشت ، ایثار میخواهد ، از خود گذشتن ، خود را ندیدن ، کوچکترین توقعی نداشتن ، ایثار میخواهدایثار ...... پس ابر است ابر نه از جنس خاک

آمنه


یک نفر آمده از این دختر خواستگاری کرده و دختره بهر دلیلی قبول نکرده فکر میکنم این با هیچ منطقی جور در نمیاد که بری و اسید بپاشی در صورتش ، پس تنها کسی که میتواند تصمیم بگیرد که قصاص انجام بشه یا نه خود آمنه است بدون در نظر گرفتن حرف هیچکس ، حق او است ، این آمنه است که سالها از دیدن محروم شده و در تاریکی زندگی میگذراند علاوه بر اینکه صورتش را هم از دست داده است و بگذریم که برای حفظ و سلامتی همین صورت هم چه رنجهائی را تحمّل کرده است و چقدر درد کشیده ، شاید الان با قصاص آرام بگیرد و بعد ها هم پشیمان شود شاید با گرفتن پول دیه آرام گیرد و فکر میکنه با پول میتواند بحال اول برگردد و بتواند بینائی و زیبائی خود را بدست آورد و شاید زمانی دیگر ببخشد ؟؟!!! و امّا مادر پسره ، صدایش را شنیدم و همانگونه که آمنه گفت در حال بازی یک فیلم بود ، این حس من است در آن لحظه ، اگر مادر بود و مادر ، در طول این سالها ایثار مال و جان و غرور میکرد و هر طور شده با معذرت خواهی از این دختر آسیب دیده و جلب رضایتش حتی برای ازدواج با فرزندش سعی میکرد خطای جوان نادان خود را جبران نماید چون میداند که پسرش این دختر را میخواسته و ازش خواستگاری کرده !!! ولی با خونسردی نشسته لجظۀ آخر دست بکار شده ؟؟!!!نمی توانم باور کنم مادری اینگونه رفتار نماید ، شاید عجولانه قضاوت کردن است !! در هر صورت از دور نمیشود قضاوت کرد و حق آمنه سر جای خود باقی است هر چند دنیا اورا به بخشش ترغیب مینماید ؟؟!!!

یاد


روح این فونبالیست عزیز هم شاد باشد و نام و خاطره او گرامی باد .

Tuesday, May 24, 2011

ترانه


بخاطر دارم پدرم را برای ناراحتی هائی که داشت بردیم دکتر یکی از پزشکای معروف تهران ، رحمت بروح پدر و مادرش باد ، وقتی بابا گفت که دستام اینجور و اونجور بعد از کلی معالجه و دوا درمان هر روز درد داره بیشتر میشه ، گفت یک چیزی بهت بگم و مثالی زد که پدر را آرام کند ، او گفت ببین وقتی یک سیلی با این عظمت از بلندی راه می افته سر راهش همه چیز را خراب میکند و همه کس را با خودش میبره تو جلوی سیل را نمیتوانی بگیری و این درد همۀ بدنت را فرامیگیره فقط میتوانی امید داشته باشی که یک جائی بایستد و حالا پیرمرد بعد از اینکه هزاران مشکل را پشت سر گذاشته و زن نازنینش را هم که فامیل بهش گفتن اگه نکنی کاری را که همه میکنند این هستی و آن و این براش گرون بود و باز هم نرفت را از دست داده هنوز هم به امید توقف سیل زنده است و من افتخار میکنم که ما آرام هستیم و طبعا " سهمی هم نداریم و نخواستیم ، خدا بیامرزد مادرم را که میگفت تنها یکبار در بیمارستان بخاطر یکی که خیلی دوستش داشتم گفتم هر آنچه را دیگران گویند و بس و با آرامشی رفت که شاید در کمتر کسی دیده شود ، ترانه زیبائی بود ، ولی میشد خیلی راحت کاغذ ها را نریخت و تازه میشد خیلی راحت اصلا " نیامد تا نیازی به انداختن کاغذ باشد ، آنزمان هم یکعده میدانستند چه میکنند و یک عده نمیدانستند و شاید مشکل همین جا باشد که اکثریت نمیدانند و فکر نمیکنند و حداقل بالای 50 نشانه را در کتاب دیدم که اعتراضی است بر انسان واینکه اکثریّت زیر سئوال رفته است ؟!!! و همیشه از این ماده نسیان به ..... یاد شده است ؟؟؟؟ خوب این به این معنا نیست که با گذشتگان و رفتگان کاری داریم ، از آنها هم بما چیزی نرسید جز تلاشی برای شدن ، خلاصه همه فامیل دوست هستند ، تناقضی هم نیست البته در نوشته های من و سیاسی هم نیست فقط باید فکر کرد و اندیشید و به نتیجه رسید

Sunday, May 22, 2011

جواب


حیف که حال و حوصله ام کم شده است ، دلم میخواد به خیلی از سئوالها این جا جواب بدهم ، خیلی از تیترهای روزنامه ها هست که آدم میتونه راجع به آن گفتگو کنه ؟ راستش به همشون فکر میکنم و گاهی نت هائی راجع به آنها مینویسم که یادم نرود به چی فکر کردم و چه نظری دارم ولی هر بار پشیمون میشم ، شاید از سر محافظه کاری باشه ، یکی از دوستان آئینه (آینه ) گرفته بود و نوشته بود بنظر 42 نفر شما محافظه کار هستید ؟؟؟ حالا نمیدانم من یا او یا شما ، خلاصه شما کیست ؟؟ منم یا خودش ، امّا خودش که برای خودش نمینویسد شما ، پس منظورش دوستانش هست و منم یکی از دوستاش ، بگذریم این پرسشهاهم جالب هستند ، یکی پرسیده زیباترین حس شما چیست و ....؟" حس " یکی از حالتهای روحی انسان است که در لحظه لحظه های متفاوت زندگی به انسان دست میدهد ، در زندگی تنوع این احساسات زیاد است ، وطبعا " زیباترین آنها هم بیشمار هستند ، مثلا " حس یک مادر هنگام تولّد فرزندش شاید بهترین حس و زیباترین باشد ، یا برای بعضی لحظۀ دیدن نامشان در تیتر روزنامه ای که اسامی قبولشدگان کنکور را مینویسد، یا لحظه ایکه حاصل کمک خودشون را به بنی آدم می بینند ، (شاید سعدی عزیز هم هنگام سرودن این ابیات همین حس را داشته است که : بنی آدم اعضای یک پیکرند (اعضای یکدیگرند ) / که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی بدرد آورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار
بهرحال حسهای خوب خاطرات خوب را بجا میگذارد و حسهای بد خاطرات بد و هر دو حس هم لازم و ملزوم یکدیگر هستند و تنوع احساسات است که زندگی را میسازد و مهّم این است انسانها همدل و یکرنگ بشوند و بمانند ، بعدد انسانها و لحظه ها حس وجود دارد که هر کدام در جای خود و زمان خود زیباست و بیاد ماندنی ....

Thursday, May 19, 2011

چینی قدیمی


خانواده ها معمولا " وسائل و چینی های قدیمی را نگه میدارند و آنرا دوست دارند ، عزیزی یعنی مادر بزرگ پدری من هم از این دسته آدمها بود چند تا چیزی را که از قدیمی های خودش بود نگه داشته بود برای من و دختر عمه ام بِرَسم یادگاری ، او می دانست که ما هردو نوۀ های اول او هم به این وسائل علاقه مندیم و نگهدار آن ، از طرفی آدمهائی بودند که کار این ها یعنی حرفه آنها بند زدن چینی های شکسته بود ، در شهر ما به کارآنها میگفتند گّنگو کردن ، کار زیبائی بود و مفید فایده ، من بارها این ها را دیده بودم ، چه در مغازه هاشان و چه زمانی که میآمدند در خانه و کار گنگو کردن ( بندزدن ) را انجام میدادند ، من همیشه از اینکه چینی یادگاری مادر بزرگم بشکند نگران بودم ، در عین اینکه امیدوار بودم که چینی من حفظ میشود ، با اینکه عاشق نگاه کردن به کار گَنگو بودم(کلماتش امیدی تازه میداد )، ولی در درونم خوب میدانستم که چینی گَنگوئی دیگه چینی اصلی و اولیّه نیست ، هنوز هم زیرسیگاری آقا دائی عزیزی رابا تاریخ حک شدۀ روی آن که شکسته و من چون گنگوئی نبود آنرا چسباندم و در ویترین مثل جشمم نگه میدارم و چون جان عزیزش میدارم هستش و قسمتش بوده تا اینجا بیاد، ولی هر وقت نگاش میکنم دلم برای روز نوئی و زیبائیش تنگ میشه و متأسف میشم چرا در نگهداری آن دقّت نکردم ، خلاصه من هم مقصّرم شاید کوتاهی کردم و قدرش را بجا نیاوردم و خوب نگه داریش نکردم ، بی احتیاطی کردم ولی خوب آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت ؟؟ ؟؟!!!

دل نگرانی


چقدر دلم گرفته ، چقدر حرف برای گفتن دارم از سالها سکوت مردان ، چگونه ممکن است بی اطلاعی ، ؟؟؟ آنهم از کسی که چشمها بدستش بود ،قلبها به امیدش می تپید ، دعاها بدرقۀ راهش و دلها نگران سلامتی اش ، پشت کردن و رفتن و سکوت را آموزش میدادی ؟ آنهم تو؟؟ اندیشمندی توانا ؟؟؟ انهم در ظلمت و جهل ؟؟؟ در بی خبر ماندن دلها ؟؟ در انتظار نگاهها ؟؟ آنقدر سئوال دارم که نمیدانم چه کسی جز خودش میتواند مرا قانع نماید ، تعارضات ، گفتارها و رفتارها ؟؟؟ مگر نگفت که چرا به چیزی که میگوئید عمل نمی کنید ؟؟ خشم خدا را بر می انگیزید اگر به چیزی که میگوئید عمل نکنید !!! مسلّم است که نه او و نه ما(انسانها ، ناس ، از مادۀ فراموشی و نسیان ) دوست نداریم بی وفائی ها و بی مهری ها را !!! دلم سخت آزرده است از وعده ها و از دوران جوانی که پرپر شدۀ دست سیاست بازان است ،آیا نمیدانند؟؟ چقدر دردناک است بازیچه بودن و چقدر در ها بسته بود وراه ها بیک جا ختم میشد !!!! صد البته که در این کهکشان عظیم جهانی است که بیواسطۀ زمینی هاو غوغای زمانه به آن پر خواهیم گشود و مرگ پایان زندگی نیست ، سر آغازی است متأثر از این پایان ، !!! بین دو نقطۀ ازل و ابد تنها یک راه مستقیم است که تنها راه است و مستقیم و آسان ....باز هم از خواننده ای که میخواند تقاضا میکنم نوشته های مرا سیاسی نکنید تنها درد دلی است با خودم

Wednesday, May 18, 2011

غیرتی



گفتم غیرتی بود نه چشم عیب ، فرقشون از زمین تا آسمونه غیرتی شدن یعنی حالتی که در یک همسر یا برادر یا پدر ، نسبت به زن یا خواهر یا دختر پیدا میشه که دوست ندارند مردان بیگانه از روی بولهوسی و .... حرکات زشت و زننده نسبت به بستگانشان یا( حتی زنان بیگانه) روا دارند و آسایش آنها را در محیطی که هستند سلب نمایند ، امّا چشم عیب بودن یک جورائی با وسواسی بودن و مذهبی بودن پیوند میخوره و اینگونه مردان دوست ندارند و اجازه هم نمیدهند که آفتاب مهتاب روی همسر و دختر و خواهرشان را ببیند و اینها شاید بگویند ما غیرتی هستیم ولی بنظر من تفاوت از زمین تا آسمان است ، خلاصه اگر نخوردیم نان گندم دیدیم دست مردم هرچند سالها حقوقدانان برای حذف یکی ازمواد قانون مجازات عمومی که مشکلاتی را برای زنان جامعه ایجاد کرده بود تلاشهائی کردند ( این ماده میگفت : اگر یک مردی وارد خانه شود و همسر خود را در کنار مرد دیگری ببیند و غیرتی شود و او را بکشد مجازات ندارد چرا؟ چون مردان ایرانی غیرتی هستند و نمیتوانند زن خود را با مرد دیگر بینند !!!؟؟؟ ،( البته شرایط دیدارو ... موضوع بحث من نیست ) فقط کلمۀ غیرتی مد نظر من است و فکر میکنم آنجا باید مینوشتند مردان وسواسی و چشم عیب و مذهبی نه غیرتی اگر کمی فکر کنیم میبینیم تنوع کلمات چه بلاهائی سر آدمها در نیاورده ، هرکدام یک معنی داره و همه هم بجای هم استفاده میشوند و هزار جور برداشت هم ازشون میشه ...

Tuesday, May 17, 2011

چگونه یک متفکّر از یک گفتگو بهره می برد


چگونه متفکّر از یک گفتگو بهره می‌برد


انسان بی‌آنکه شنونده ‏باشد می‌تواند بسیار بشنود، اگر که نیک نگریستن و نیز گاهگاه ‏هیچ نکردن و از نظر دور داشتن را دریابد. اما مردم نمی‌دانند چگونه از گفتگو بهره ببرند؛ آنان در اکثر موارد توجه بی‌اندازه‌ی ‏خود را مصروف آن چیزی می‌کنند که می‌گویند و می‌خواهند در جواب طرف مقابل بگویند. در ‏حالی که شنونده‌ی واقعی اغلب به این بسنده می‌کند که مرتب پاسخ دهد و ‏اصولاً چیزی را به عنوان تخفیف از سرِ ادب بگوید و برخلاف آن با ‏حافظه‌ی تیز و زیرکانه‌اش همه‌ی آنچه را دیگری اظهار داشته از کلامش ‏برگیرد، و نیز در کنار آن شیوه‌ی بیان، لحن و حرکاتی را که طرف مقابل‌اش با ‏آن سخن‌اش را همراهی می‌کند. در گفتگوهای معمول هر کدام از طرفین ‏می‌پندارد که باید هدایت‌کننده‌ی گفتگو باشد. درست مانند آن زمانی که دو ‏کشتی در کنار هم حرکت می‌کنند و جابه‌جا گاه تنه‌ی کوچکی به هم می‌زنند، هر دو طرف نیک باور دارند که کشتی همسایه به دنبال آن ‏دیگری می‌آید و حتی سرانجام یکی دیگری را یدک‌کش هم خواهد کرد.


مطلب بالا از این ایمیلهای فورواردی است که متأسفانه یا خوشبختانه منِ دریافت کننده بعنوان خواننده نفهمیدم که نویسنده و مترجم منظورشان چیست ؟؟؟ !!! ما مردم معمولی هستیم با یک آداب و فرهنگ مخصوص و ساده و معمولی ، اگر ساده و راحت بزبان عامیانه منظور نویسنده (آلمانی یا اتریشی ) بیان شود شاید همه بهتر درک کنند خلاصه همه که متفکّر نیستند ؟؟؟!!! ما مردم معمولی و ساده ای هستیم با ادب و فرهنگ ، نویسنده هم حتما " برای متفکّران سرزمین خودش صحبت نموده است و آنها هم اگر متفکّر باشند حتما " منظورش را فهمیدند یا می فهمند .ما خودمان حتما " متفکّر داریم وساده و معمولی هم هستند و البته ضرب المثل هم داریم که میگوید : هرگز وجود حاضر و غایب شنیده ای / من در میان جمع و دلم جای دیگر است که هر کسی یک تعبیری ازش داره ، یعنی من در بین مردم هستم ولی احساس من متفاوت است و فرق دارد ، این برداشت من است

بازارچه عشق


بی بی اومده بود دنبالم ، از مامان اجازه گرفتم و با هاش رفتم ، میخواست بره خونه یکی دیگه از فامیلها ، خانۀ این فامیلش درب بزرگی داشت و در خیابان اصلی بود ، از بازارچه هائی میگذشتیم که یکسری وسائل خانه داشتند آنهم از نوع دست دوم ، اسمش یادم نیست ولی شاید مثل بازارچه سیداسماعیل تهران ، شاید مقداری وسائل محلی و کار دست ایلهای شیراز هم داخل آن بود ، مثل گهواره و کوزۀ آب و .... وقتی در میزدیم پسرشان درو باز میکرد ، این خانواده تعدادی پسر داشتند و یک دختر ، همگی بزرگ بودند و پنجره های طاقی شکل خونه با شیشه های رنگی نقش ذهن من است ، یک سردابه یا همان انباری امروزی داشتند که در آن چند خمره بود ، خانم خانه یک کدبانوی تمام عیار بود و انواع ترشیجات را دراین خمره ها می انداخت ، همیشه ما را به این انباری میبرد تا بی بی ترشی ها تست کند و بعد یکی دوشیشه هم برای مامانم بهش میداد ، مزه آن ترشی ها و بوی معطر آنرا هرگز در جای دیگر نچشیدم ، آقای حاجی .... که وعده صادقی داشت نزدیک خونه شان عطاری بزرگ و معروفی داشت ، شاید از ادویجاتی در ترشی استفاده میکرد که فقط خودش میدونست چیه و شوهرش ، پسربزرگشون رفته بود خارجه درس بخونه ولی بعد فهمیدیم زن خارجی گرفته و کسب و کار راه انداخته و حالا هم لابد یکی از سرمایه داران معتبر خارجه است ، برادرش هم رفت ولی پزشک شد و آمد ایران به کشورش خدمت کند ، آخرین خبرم ازشون اینه که پسر با پدر قبل از وفاتش تماس میگیره و ازش میخواد که هر چی اطلاعات در مورد گیاه و داروهای گیاهی دارد را در اختیار او بگذارد تا او و همکارانش که میخواهند تحقیق کنند از آن استفاده کرده و بعد هم آن را بصورت کتاب چاپ نمایند ، مادرشان آنچنان با آب و تاب برای ما تعریف میکرد که انگار هنوز صداش تو گوشم میباشد و باز آخرین بار یکی برادرها را در یکی از بیمارستانهای شیراز دیدم ، راستی شیرینی های خانگی و دست پخت مامانشون در شبهای عید خوشمزه ترین شیرینی بود و دختر خانواده با سلیقه ترین دختر فامیل در میان هم دوره های خودش ، نان پنجره ای و سوهان عسلی و ....دست پخت این مادر و دختر، یادشون بخیر قورمه سبزی آنها هم حرف نداشت ، وقتی آدم از بچگی با این گروه سر و کار دارد و بزرگ میشه طبعش میکشه بالا و سخت می پسندد ...

خیلی ساده است


من بعنوان فردی از اجتماع ، نظراتی دارم ، خواسته هائی دارم ، عیبهائی را میبینم ، گاهی سعی میکنم نبینم ، بعضی چیز ها را دوست دارم ، بعضی چیزها را دوست ندارم ،از طبیعت خوشم میاد ، از حیوانات خوشم میاد ، ازگلها خوشم میاد ، صدای باد و آب و باران را دوست دارم ، از زلزله و تندباد و سیل و خرابی و ویرانی و جنگ بدم میاد و بر هیچکس نمی پسندم ، از اجتماع سالم خوشم میاد ، شادی و آزادی را برای همه می پسندم (حد معقول و متعادل )،معتقدم اجتماع را باید نقد کرد تا درست شود ، از سیاست بازان نان به نرخ روز بخور خوشم نمیاد ، از پولدارهای مالدوست و حریص خوشم نمیاد ، ازموزیک و موسیقی خوشم میاد وهمانطور که موزیک وسیله ای است برای بیان دردهای اجتماع از استفاده از آن برای منافع شخصی خوشم نمیاد ، موسیقی و نویسندگی ، شاعری ، هنرهائی است که انسانها بر اساس سلایق خود به آن روی می آورند و حالا یا بهره مالی براشون داره یا نداره انتخاب خودشان است و در طول زمان ممکن است براساس سعی حلوا شود و طرفداران خودشون را جمع کنند و باصطلاح فن های زیادی پیدا کنند ولی روی آوردن به هنر برای جمع آوری فن "من"اول شخص مفرد خوشم نمیاد یا همه بگن سیاسی نیستند و برای قلوب سیاسی بشن ، ممکن است با هم ارتباط پیدا کنند ولی از اوّل بگن ما یک خواننده سیاسی هستیم و هنر برای مردم انجام میدهیم ، قدیمی ها باید آموزش بدهند و راه را برای جوانان هموار کنند همه چیز واسۀ من خوب نیست ، و تقلید بی پایه و بی مایه از غرب و شرق و شمال و جنوب را دوست ندارم ، هنر یعنی خلاقّیت و نسل جوان باید خلّاق باشه در حیطۀ فرهنگ آبا اجدادی که بهش افتخار میکنه .از دروغ بدم میاد ، از چاپلوسی حالم بهم میخوره و مطمئن هستم تعریف و تمجید و تشکّر حد و حدودی دارد ، نشستن و ستایش کردن میشه همین که می بینید ... من فردی از اجتماع توانستم با انتقاد اتحّاد ایجاد کنم ، بیطرف و بدور از منفعت مالی (هنر بیزنس نیست هرچند در طولانی مدت نان بخور و نمیری را هم بدنبال دارد اگر راضی شویم ) ، شما هم بستان بزن از هزار راه نرفته راهی برای اتحّاد واقعی پیدا کنید ، اگر روشن نیست بگید ....هر جاش تاریکه براتون توضیح بدهم

Monday, May 16, 2011

بی بی جان


وقتی به گذشته و بچّگی بر میگردم تازه میفهمم که چرا هر چیزی برام جالب نیست و ساده پسند و ... نیستم (خودخواهم و با اعتماد به نفس و ..... ) همیشه دنبال بی بی بودم ، هر جا میرفت با هاش میرفتم و اون هم فامیل دوست بود و مرتب به اونها سر میزد ، وقتی میخواست بره خونۀ خانم دقیقی من شاد میشدم، عاشق اونجا بودم ، یک خانواده فرهنگی از هر جهت و متمکّن ، بی بی دقیقی یلی بود و سالاری و حرفش رو کسی زمین نمی گذاشت ، وقتی وارد خونه میشدیم اوّل از همه پاگرد در توجّه منو جلب میکرد ، بعد باغبون و یک خانم خدمتکار که می آمدند و مارا هدایت میکردند ، وارد که میشدی حیاط بزرگی بود و باغ و درخت و گل و بعد یک حوض زیبا و اون طرف تر یک تخت فرش شده که لبه بلندی داشت و با پشتی تزئین شده بود و بعد یکی یکی می آمدند به پیشباز ما و سلام و احوالپرسی و تعارفات ، بی بی حال بی بی را میپرسید و میرفت سمت اتاق پیرزن و در کنار بسترش می نشست و خانم دقیقی با صدای بلند به بی بی میگفت خانم ایکس آمده ... یعنی مادر فلانی ( قدیما در شیراز مادر ها را با اسم دختر بزرگشان صدا میکردند و بی بی را هم با اسم مامانم صدا میکردند) بی بی هم صورت پیرزن را میبوسید و مینشست به صحبت و گفتگو با او و همه از اتاق میرفتند بیرون و من هم با دخترا مشغول بازی میشدم و بعد از یکی دو ساعت بی بی می آمد و گاهی میرفتیم روی تخت حیاط مینشستیم و شربت آبلیمو و میوه می آوردند و ما را پذیرائی میکردند و بر میگشتیم ،،،در بین این خانواده بودن را دوست داشتم یک حس خوبی بود، بی بی فامیلشون بود ، برای امرار معاش احتیاج به کار داشت و چون خیاط خوبی بود برای فامیلهاش خیاطی میکرد و اونها هم که از نظر مالی باهاش قابل مقایسه نبودند در راه زندگیش بدون هیچ مزد و منّت و بی ادبی کمکش میکردند و بهش احترام میگذاشتند و دوستش داشتند ، شاید بقول امروزی ها کار هم صحبتی با پیرزن را هم برعهده داشته ، چون حالا که فکر میکنم همه اونا را تنها میگذاشتند و میرفتند ، شاید .... این مطالب را دیروز نوشتم و امروز پستش میکنم دیروز حالشو نداشتم

Sunday, May 15, 2011

حافظ


آنقدر در خارجه بی بیم ازت بد گفتند که ترسیدم ازت بنویسم ، همشهری عزیزم یادت گرامی ، راستش این صدای استاد عزیز در رادیو حافظ که با این فورواردیها فرستاده میشه باعث شد من دوباره یادی از تو کنم وفالی بگیرم :
به تیغم گر کشد دستش نگیرم/ وگر تیرم زند منّت پذیرم
کمانِ ابرویت را گوبزن تیر" یا" (کمان ابروی مارا گو بزن تیر) /که پیش ِ دست و بازویت بمیرم
غم گیتی گر از پایم در آرد / بجز ساغر که باشد دستگیرم ؟
بر آ ای آفتابِ صبحِ امّید / که در دستِ شبِ هجران اسیرم
بفریادم رس ای پیرِ خرابات / بیک جرعه جوانم کن که پیرم
بگیسوی تو خوردم دوش سوگند /که من از پایِ تو سر بر نگیرم
بسوز این خرقۀ تقوی تو ، حافظ /که گر آتش شوم ، در وی نگیرم

تخصص


مرتب سئوال میکنند که آدم باید متخصص باشد یا متعهّد ؟؟؟ صد در صد باید متخصص باشد ، اگر تخصصی نداره همین میشه که میبینی ، هرکی هرکی که نمیشه ، اگر تخصص نمیخواد پس چرا اینقدر درس میخونن و کلاس میرن و پول و وقت و انرژی مصرف میکنند ، میریم سراغ متعهد و تعهد ، بدبختانه در طول این سالها آنقدر از این کلمه یک سری آدم .... استفاده کردند که معنی آن گم شد و مورد تنفر !! در حالی که تعهّد یک نوع معنی مسئولیّت داشتن است و متعهّدیعنی کسی مسئولیّت پذیرباشد وبا تخصص عاشق کارش ، کاری که براش درس خونده و قسم خورده این مفاهیم در این دو کلمه نهفته است ، چه فایده که متخصص باشی و مسئولیّتی در مقابل بیمارت نداشته باشی و اونها را این ور و آن ور ول کنی ، کافی نیست دکتر باشی و آپارتمانها را بسازی و با پولهات بری خارجه و خانمت هم از عنوان خانم دکتری اعطاء شده یا اعطاء گرفته از تو پز بده و راه بره ، حالا خود دانی ، چرا که صلاح مملکت خویش خسروان دانند ....هرچند یک بابائی از این شعر خوشش نیامد!!!؟؟؟

امروزیه


حالا هی خودت بکش و آینه بندان کن ، یک عده تحت عنوان دوست هستند ، با یک فیلتر خوب شکن و بیکاری شدید و تنهائی در یک اتاق تاریک و مشکلات عدیده خانوادگی ، اکانت خودشون را دی اکتیو میکنند ، بدون سلام می آیند و بدون خداحافظی میروند و این اشکال مهمان است نه صاحب خانه ، صاحبخانه در خونه اش باز است و مهمان هم بمیل خودش با ادب ، بی ادب ، با سواد ، بی سواد ، زشت ، زیبا ، پیر ، جوان ، .... میآیند که از خوان نعمت استفاده کنند و بروند ، امّا در دوستی و محبت را به این سادگی ها به روی هر کسی نمیشه باز کرد ، و زورکی هم نیست !!!؟؟؟ تلقین هم بی فایده است .... یک چیزیه که نمیشه توصیف کرد خوب دیگه اینه

Saturday, May 14, 2011

آینه ،آئینه


صرفنظر از این که کدام کلمه درست است آینه یا آئینه، تازه بعد از کلی التماس و خواهش و پرس و جو فهمیدم آینه یعنی اینکه ازش میپرسی فلانی که دوست منه چه جوری است ؟ یعنی چه جور آدمیه ، چه صفاتی داره ؟ اگر درست فهمیده باشم دودیدگاه مثبت و منفی برام ایجاد شده ، دید مثبت اونو که گفتم دوست شناسی بمدل مدرن و اینترنتی و جدید است که تو این آدمهائی که گاهی متجاوز از هزار تا بعنوان دوستان هستند بشناسی و ببینی دوستان خوبی هستند یا نه بخصوص که بعضی از آنها از عکسهای گل و بلبل و پروانه و منظره استفاده میکنند و دید منفی اینه که این یک جور فضولی و تجسس یا کنجکاوی و .... محسوب نمیشه ؟؟؟؟!! تو زمانهای قدیم یک دوست بمثال سنگ صبور خودت به تنهائی میگشتی بر مبنای معادلات ذهنی خودت پیدا میکردی و تعدادی را هم برای اوقات فراغت و گفتگوهای اجتماعی و اقتصادی و .... در نظر میگرفتی ، البته جارچی هم داشتیم که باید مواظب آنها هم باشیم و همۀ کارها را باید خودت انجام میدادی بدون کمک از وسیله و ابزار مدرن و خوب خودت را هم تو این ابزار نگاه میکردی که فراموشت نشه که ؟؟؟؟؟؟؟ بودی ، هستی ، خواهی شد و ...

Thursday, May 12, 2011

تنوع کلمات


ضرب المثل ها مجموعه ای از کلمات هستند که در بین مردم رایج میباشند ولی همین ضرب المثلها هم بنظر من هر کسی بنوعی از آن برداشت مینماید ، مثلا " : ( نه در غربت دلم شاد و نه روئی در وطن دارم ) طبیعی استکه پذیرش غربت و مأنوس شدن با آن کار آسانی نیست در عین راحت شدن از یک سری چیزهائی که دوست نداری یا از آن خسته شده بودی ... فکرت هم مشغول چیزهائی میشه که دوست داشتی ! و باید بخودت بگی از یکی باید برای دیگری گذشت ، پس همیشه شاد و بشکن بالا بیانداز هم نیستی ، امّاجملۀبعدی " نه روئی در وطن دارم" بمعنی این نیست که خطائی مرتکب شدی و حالا نمیتوانی به وطن برگردی !!!؟؟ نه بلکه بیشتر بمعنی این است که روی دیدار دیار خاطرات را نداری ، بعبارتی مشکلات و مسائلی در آنجا وجود داشته و هنوز هم دارد که تو از آنها فرار کردی که نبینی و وقتی میدانی این مسائل کم که نشدند هیچ بلکه زیادتر هم شده اند روی دیدن و تاب و توان دیدن نداری نه اینکه" نمیتوانی " یا نمیخواهی ....ایکاش تغییراتی در افکار و رفتار و گفتارها پدید آید و آنقدر شفاف و عیان باشد تا مجبور نشویم هی چشمها را بشوئیم و ....دوباره و دوباره

Wednesday, May 11, 2011

مهم


خوشحالم که اینقدر مهّم شدم و کار و بار همه سکّه شده و مشغولند .

Tuesday, May 10, 2011

همکار


از همان بچگی شاهد بودم که پدر بشدّت کار میکرد و تمام تلاشش این بود که بره بالا و خودشو به شرایط مطلوبی بر پایۀ ذهنیت خود و اهداف خود برساند ، دو شیفت و سه شیفت کار میکرد تا بخصوص بچّه ها از شرایط خوب تحصیلی و رفاهی در زندگی برخوردار باشند شاید بشه گفت جاه طلب بود البته با زور بازوی خودش نه با تکیه بر دیگران ، در این میان اهل دوست و دوست بازی خانوادگی نبود ، خودش ممکنه با دوستاش رفت و آمد میکرد و ... ولی اونها را به خونه راه نمی داد ، بعبارتی غیرتی بود نه چشم عیب ( این کلمه در ادبیّات و زبان معنی متفاوتی دارند گرچه کسی کاری ندارد و هر کی هر جا خواست ازش استفاده میکنه ) غیرتی بود و اگر کسی نگاه چپ به زنش و بعدها به دختراش میکرد خدمتی بود...که طرف یادش نره و حساب چشماش را داشته باشد واین کارش محبوبش کرده بود ... استدلالش هم در مورد دوست این بود که دوست وقتی میاد تو خونه اوّل از همه نگاه میکنه به همسرت و اگر مال تو بهتر باشه حسادت و بخل .... شروع میشه بعدش هم نگاه میکنه به خونه و زندگیت اگه نداشته باشی میره پشت سرت صفحه میزاره که بیچاره بی عرضه است با داشتن همسر به این لایقی و بچّه های ... نمیتونه برای آنها زندگی راحتی درست کنه و اگر داشته باشی پشت سرت صفحه میزاره اون هم در بین همکاران که فلانی حتما " راه و کاری پیدا کرده که اینقدر وضع مالیش خوبه و خونه و زندگی و .... داره خوب در مقابل استدلالش چی داری بگی ؟؟؟ البته نا گفته نمونه که تا دلتون بخواد با فامیل رفت و آمد میکرد و عاشق مهمونی دادن بود و هر کاری از دستش بر می آمد برای جوانهای فامیل میکرد و محبوبیت خاصی داشت .. این را الان نوشتم تا قضاوتها شروع نشه !!!!هر چند هر کسی از ظن خود شد یار من !!!

نان و صف



از این ور کوپنی شده بودیم و از آن ور صف میزدیم ، آنهم چه صفهای عریض و طویلی ، از گوشت مرغ گرفته تا جان آدمیزاد اگر میخواستی ارزان تر باشه یا از کوپن استفاده کنی باید صبح زود پا میشدی و کمر همت می بستی و برنامه ریزی میکردی و میرفتی ، تازه وقتی به مقصد میرسیدی می دیدی یک عده قبل از تو بصورت شیشه شیر و کارتون و دستمال و کیف پلاستیکی رنگی رنگی اونجا ایستادند و برای خودشون و بچّه هاشون جا گرفتند ( که بعد ها شد یک شغل و خانمهای از ماه بهتران یک پولی یواشکی میدادند و جا ی شیشه ای را می خریدند ) ، نفر سوم بودی که اونجا در سرما و گرما ایستاده بودی و مغازه داران بیایند و شروع کنند میشدی نفر سی ام ، خوب حالا شما بگو چند بار باید گذشت کنی ؟؟؟ چقدر بگی بابا این راه و روش درستی نیست ، چرا حقوق کسانی را که آمدند و ایستادند و دارند یخ میزنند پایمال میکنی ؟؟ خلاصه بین تو که خوابیدی و استراحتت را تمام و کمال کردی باید فرقی باشه با پیرمرد و پیرزنهائی که به عشق نوه و دخترای کارمندشان آمدند یا کسی که مرخصی گرفته و اومده یکروزه خرید هفتگیشو کنه نباید باشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ولی گوش شنوائی نبود و تو میموندی و یک عالمه کار انجام نداده و ترافیک ...تا فردا !!و امید

اوشین


چقدر از این فیلم خاطرات خوش و نا خوش دارم ، تلویزیون گیر نمی آمد تلویزیون رومیزی کادوی عروسی کوچک بود رفتیم اسم نوشتیم یک بزرگش را با گذشتن از هفت خان رستم خریدیم سه هزار تومن یا چیزی همین حدود ، تصویرش سیاه وسفید بود ، صدای آژیر خطر را با هاش بزرگتر میشنیدیم " وحشت جون خودمون به کنار ، اضطراب شنیدن خبر مرگ عزیزان به کنار" و این تصویر های برفی برفی و تنظیم آنتن بیکطرف ، تنها دلخوشی که داشتیم دیدن سریال اوشین بود اون هم با هزار بدبختی ، بعضی وقتها میرفتیم خونه پدری تا با تلویزیون رنگی آنها بهتر ببینیم ، همه پیگیر ماجراهای زندگی اوشین بودند در حال سپری کردن ماجراهای خودشان ، و بعد هم گفتند اصلا " اسم فیلم چیز دیگه ای بوده و در دوبله عوضش کردند ، بعد مغازه های تاناکورا مدل شد ، گفتم تاناکورا یعنی چی ؟؟ گفتند لباس های دست دوم و یادش بخیر بعد از مرز شمالی در شرق پایتخت چندین فقره ایجاد شد که سوزن می انداختی زمین نمی آمد بخصوص لباسهای شنا مخصوص تابستان ، چه روز هائی بود ؟؟؟؟

Monday, May 9, 2011

بلاگ


اسم بلاگش اسم یک گله و او هم مثل من برای رسیدن به کمی آرامش به موسیقی پناه میبره ، نوشته هاش جالبه ، حالتی از سکون در این امواج غرّان ایجاد میکنه ، حتما " او هم مثل همۀ آدمها داره با بدها و سخت ها میجنگه تا بتونه مزۀ خوبها را درک کنه ، هر چند برای یک ثانیه ، چقدر احساس نزدیکی بهش دارم، نمیدانم چرا ؟؟ شاید دلیلش آهنگ زیبائی باشه که در بلاگش پخش میشه و میرسونه که در حال طبیعی فکر ها چقدر میتونه بهم نزدیک باشه ..... دوباره بهش سر میزنم دلم میخواهد نظرم را براش بنویسم !! تا وقتی دیگر

Thursday, May 5, 2011

کپی برداری


چوپان دروغگو



یه پسری بود که به دلیل نبودن استادیوم فوتبال، فرهنگ سرا و این گونه موارد در روستاشون نمی دونست چطوری اوقات فراغتش رو پر کنه. به همین دلیل فرت و فرت به همه دروغ می گفت و اون ها رو سر کار می ذاشت، تا اینکه یه روز اهالی روستا که حسابی از دست کارهای چوپان دروغگو کلافه شده بودن دور هم جمع شدن تا یه جوری چوپان دروغگو رو ادب کنن.

هر کس چیزی گفت تا اینکه کدخدا بعد از تفکرات بسیار گفت:«باید این جوون رو به اشد مجازات برسونیم.».
همه فکر کردند که کدخدا داره شوخی می کنه، اما کدخدا جمله اش رو تکمیل کرد و گفت:«باید زنش بدیم!».

با شنیدن این جمله همه فهمیدن اینبار دیگه کدخدا شوخی نداره، اونها با خواهش و التماس از کدخدا خواستن در تصمیمش تجدید نظر کنه و چوپان دروغگو رو ببخشه، اما کدخدا گفت:«همینه که هست! می خواین بخواین، نمی خواین هم باید بخواین!!»

چوپان دروغگو با یکی همکلاسی خواهرِش که اتفاقا دختر کدخدا بود(!) ازدواج کرد، از اون روز به بعد دیگه هیچ کسی در روستا دروغی از چوپان نشنید و دیگه کسی اون رو به نام «چوپان دروغگو» صدا نمی زدند، از اون به بعد همه اون رو در روستا به اسم «چوپان زن ذلیل» می شناختند!

ما از این داستان نتیجه می گیریم به دلیل نقش ارزشمند ازدواج در کاهش جرایم جامعه هر چی زودتر ازدواج کنیم بهتره!!

این از این ایمیل های فورواردیه ، بابا بی خیال ، نمیدونم نوشته و تلاش خانم است یا آقا ، فقط گذاشتم این جا تا بگم چه اشکالی داره ، این صفت زن ذلیلی دو حالت داره اگر از دهن خانم در بیاد که خواستۀ همشون است اگر موفق نیستند که بهتر ببینند چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نکنه جزو دار و دسته ضعفا هستند !!! اگر از تراوشات فکر آقایان است که توهینی است بخودشان ، حالا بگو انتقاد نکن و با محبت خارها گل میشود ؟!!!!

ازدواج


من نمیدونستم این وزیر وزراء چه دستورهائی میدهند ، نه بابا دخترای دانش آموز را نمیشه شوهر داد ، کوچولو هستند ، امّا خوب فهمشون بالاست ، خیلی چیزارو دوس دارند و راهی ممالک بیگانه میشن ، گاهی از سر فقر و نداری و گاهی از سر دارا رندگی و جهت تحصیلات عالیه ، خوب بابا بزارین هر کدوم اختیار داشته باشند راهشون را خودشون برن ، انتخاب کنند ، نمیدونم چرا هی کوچیک بزرگ میشیم ، خلاصه اینکه دیگه زوری نیست ، سر یک چیزهائی بزرگ هستی و فهمیده و سر شوور که میرسه میشی کوچولو ؟؟!! نه والله من با مزدوج شدن در دانش آموزی صد در صد مخالفم ، امّا زمونه عوض شده ، ننه، بابا ها هم نگران آینده این پسر دخترا هستند ، چند سال پیش یک بابائی یک فیلمی ساخته بود از یک دختره که منقطع شده بود و مشکلاتش ، اون وقت تو مدرسه یک کوچولوئی که عقل رس شده بود ، سئوالاتی میکرد و راههای قانونی آن را مطالبه ، بیچاره مدیره ( بالای شهر هم بود ) از رفتن سینما پشیمون شده بود، البته نمیدونم نظرم کدوم وریه {راستیه ، چپیه ، بالائی ، پائینی ، بوفی ، کوره ، بیناست ، شیرازیه ، تهرانیه ، درویشیه ، ... قاطی شده دیگه ، امّا میدونم که این مزدوجی شدن یک طرف دیگه هم داره و باید از طرف دیگر هم پرسید : این خانمت چه سنی باشه بهتره ؟؟ و بیست و هفت سال به بالا چه سنی محسوب میشه ؟؟ بچّه است یا بزرگ ؟؟ میفهمه یا نه ؟؟ خلاصه باید دسته بندی بشه ، خواهشا "نظر را بسمت این دارو دسته ای که بجون هم افتادن نبرینش ، البته دستور زبان فارسی پارسی و .... که دوس نداری رعایت نکردم ، ببخشید والله !!! لطفا "گذشت از کوچکتراس .

Wednesday, May 4, 2011

تبريک



روز روزنامه نگاري مبارک ، انشاالله همه بتوانيد رسالت خود را بخوبي انجام داده و در جهت مردم و براي مردم مؤثر باشيد و کار گشا
Posted by Picasa

همدردی


همدردی کردن چه دردی را دوا میکنه ،یکبار کافی است اگر باورت دارند اگر ندارند مشکل تو نیست !! یک کم فکر کن ، سونومی آمده ، یا ژاپن شده یا تورنادو آمده(ببخشید خارجی شد ابرهای گرد و گلوله شدند و مثل دود رفتند تو هوا ) ، هی بشین بگو همدردی ،همدردی ، همدردی ، تظاهر کن و خوشی و خوشحالیتو قایم کن بعبارتی همدردی کن و هرکسی کار خودش بار خودش آتیش به انبار خودش ، ( بگذریم که خوشی و خوشحالی هم معنی خودشو داره درست مثل کسی که عصبانی یا ناراحت که باشه زیاد میخوره ، حالا اون هائی که مغازۀ ظنشون تعطیل شدنی نیست داستان سر میدهند که چقدر شکمو هست و لاابالی وبی رگه و ... )بگو ببینم حاضری کوش و کلاه کنی بری کنارشون و کمکشون کنی ، آستین بالا بزنی و کمی از مال و اموالت دل بِکَنی ؟؟ نه والله اگه زده بودی که حالا همۀ خرابی ها و پس مانده های جنگ و زلزله های شمال و جنوب و غرب و شرق دسته گل شده بود و سونومی و تندباد و .... به گلستان تبدیل شده بود ، حالا تو صفحه ات هر چی که هست یا نیست ، شرمندگی نداره که همسایه مان نوشته بود ، بگو پاشن پاشنه ها را بکشند ، پولها و نیرو ها رو جمع کنند برن بسازند ، بچّه بگیرند بزرگ کنند چه فرقی میکنه بچّه خودت باشه یا اونها همینکه این ها رو زیر بال و پرت گرفتی میشه مال خودت و این همه مغازه های داد شلوغ نمیشه و خلاصه از حرف کاری بر نمیاد به عمل است و کار و کار و به سخن پراکنی و سخنرانی و سخندانی نیست ، از من گذشت وقتی توانستم انجام دادم فقط هم نمیگم تو انجام بده ،حالا هم به محض توانستن بیکار نمیشینم ، نباید که یکی آدمو هل بده و اگر هلت ندادند هی بشین بگو همدردی ، های همدردی ، هی همدردی و خارجی هم که تعریف میکنه و اونها مثل ما گل و بلبل نیستند خدا بدور

Tuesday, May 3, 2011

کبوتر



روز هاي اوّلي که شروع کردم چيزهائي را اينجا بگذارم هي ميرفتم اونجا مينوشتم آدرس نوشته هاي من اينه و انگار نه انگار ، اصلا " کسي نمي گفت خالو خرت چند ؟؟ عکس ميگذاشتم، خالو خرت چند ؟ بقول همسايه بغلي جزيره کر و کورها براه خودش ميرفت ، عجب اصراري داشتم که اونها را بخوانند چون اولا " واسه دوستهاي اونجا ميگذاشتم که خودشون خواسته بودند مطالب هم البته درست حسابي بود ، از مثنوي و حافظ ومقاله و .... نه خبري نبود ، ميپرسيدي نهايتش ميگفتند هنوز اينترنت حلال نيامده و بعد هر روز با فيلترهاي حرام همه کاري ميکردند، نه امتحان داشتند نه گرفتار بودند و معلومم نميشد واقعا " دسترسي دارند يا نه ؟؟؟ زيرکها کپي برداري ميکردند و صفحه ميزدنند و ظاهرا " همه جوره قابل استفاده بوده و الان که فکر ميکنم خيلي ها آدرسش را دارند و داشتند و مهّم هم نيست ، مينويسي که بخونند ، ولي چقدر آدم ميتونه بي معرفت باشه و فقط توقع مند ؟؟؟ حداقل عيبهاشو ميگفتين بعد چتر پرواز را باز ميکردين ، والله پرواز با يک وسعت قلب بد نيست ، الان که جواني است و بخل و حسادت .....اين مدليه!! هي که غبار و زنگارش بيشتر بشه ميخواهي چکار کني ؟؟، از بالا ببين و شعار کمتر اگر قرار بر نصيحت و پند و اندرز و امثله باشه .... بگذريم چون اين نيز بگذرد

انتخاب



ميگي دريا قشنگه ، ميگن اهل آبه ميگي کوه قشنگه ميگن در فرقه بابا کوهي هاست ، ميگي چه ماهي است ، ميگن فرقه آسماني ها ، ميگي موزيک خوبه ، ميگن بلدي بخوني ، صدات خوبه ، فلان کس در قرن گذشته برات خاطره انگيز بوده، ميگي فلاني در قرن گذشته خاطره انگيز خوبي بوده ، ميگن اهل فرقه خاطره بوده جهدي و مجاهده اي داشته !!! ميگي پائيز خوبه ، ميگن بيچاره افسرده شده، ميگي بهار دل انگيز ، ميگن بهاريه ، ملکِ بهاره شعرش چه خوبه ، ميگي تابستون خوبه ؟؟ ميگن اهل جهّنمي ، باشه زمستون چطوره ؟؟ چقدر سردي اهل آلاسکا هستي و تجويز آبگرم ميشه ...!! مگه ميشه ندونن ، ميگي شکر خدا سيرم اينم عکس سيريم ، ميگن سير از گشنه خبر ندارد ، ميگي بدبخت و گشنه ام ، ميگن از بس بي عرضه هستي و بي دست و پا ، ميگي کتاب خوبه، برات کتابخانه صدا دار ميفرستند و فيلم يارو را که مردم از صداش خوششون مياد!!! اونوقت دنبال آزادي هستيم و ايجاد فرقه هاي مختلف با تفکّرات مختلف ؟؟!! اين چپيه ، اون راستيه ، اون کجيه ، اون بره گمشه ،بوفه اش تنگه ، خوب همينه که هميشه يکي با چماق اون جا مي ايسته تا بين دو خط براني و بدوني که اگه بين دو خط نراني از دنيا عقبي !! بد ميگم کسي خوشش نمياد، خوب نياد آب خنک همه جا هست و ميشه نوش جان کرد بلکه فکر کرد ...
Posted by Picasa

نسکافه

قبل از قحطي ها و کمبود زماني که داشتيم مثل همه مردم دنيا زندگي ميکرديم ، چقدر نسکافه بود در همه جا و همه فروشگاهها و يک فروشگاه بود بزرگ و ميرفتيم نسکافه را آنجا ميخريديم و تلخ آن عالي بود با کمي شير و شکر چقدر خوشمزه ميشد ، البته بعد ها شد يک چيز ديگه و ما که هي بزرگتر ميشديم اون کوچکتر ميشد و پيچيده تر ، نه شايد ساده هم بود خيلي ساده ولي بايد فکر کني تا بفهمي گنگي و سادگي و پيچيدگي و اين کلمات چه معني دارند ؟؟ از فردا همه جا پر ميشه از نسکافه ، مدتي با چائی مشغول بشیم و سرشان گرم و پارو شايد هم جارو و حالا نوبت چائیه و نسکافه ، چند صفحه با تير و تبر و خرچنگ و عنکبوت و ظرف نسکافه ، خوشمزه است ؟؟، نه؟؟
Posted by Picasa

Sunday, May 1, 2011

رای


همسایۀ بغلی نوشته بود بعضی وقتها یک چیزهائی را میبینی که باورت میشه سال 88 همین ها رأی دادند ، البته که همین ها بودند ، شب رای 84 تعدادی خونه ما بودند بعد از صحبت و گفتگو و درد دل و غر غر قول دادند فردا نرن و رأی ندهند ، از صبح فردا از پنجره دیدم مدرسه روبروئی شلوغه و تا آخر شب ادامه دارد و دو سه روز بعد دوستان را دیدم همه معذرت خواستند و گفتند رأی دادند ، دلیلش هم این بود که یکیشون کنکوری داشت ، یکی میخواست کار پیدا کنه ، یکی کارمند بود و یکی کاسب و از مزاحمت بعدی میترسیدند که اگه شناسنامه شان مهر نخورده باشه سر پل ... بگیری ، خِرشان را بگیرند و حالا اسب بیار و باقالی بار کن ؟ و این تنها دلیلی بود که همه رأی میدادند و بعد هم خر هم می انداختند و سی و اندی سال سپری شد ، وقتی بر میگردی پشت سرت میبینی نه شناسنامه ای دیدند و نه خِر یا خَر کسی را گرفتند و هر کسی هم راهی یافته تا بیزنس کند و دستها تو هم برن پارتی ... خلاصه پارتی عادتیه ومن هر چی چشمام را میشورم بازم غی میکنه والله ناز نازی ، راستی شب رأی 88 هم بودم اونجا همه میگفتندمیریم به این رأی میدهیم که رأی اون یکی کم بشه ، کی از قبر خبر آورده آآآآکه کی به کی رأی داده و رأی نداده و خلاصه منافعش کجا بوده .. گاد اعلم

کوچولو

یک کوچولوئی تو صفحۀ اون وریش نوشته بود بلاگم را نمیخوانند وخلاصه به روش رمز و اشاره با خودش و دوستاش که حتی آدرسش را هم دارند نجوا (غیبت)سر داده بودند .... جوابش اینه که اونهائی که آدرسش را دارند میخوانند ، خدا را ندیدی ؟ نشونه هاشو که میبینی ، پس خواننده میخونه ، نوازنده مینوازه ،رقاصان میرقصند و فقط باید چشم سر و چشم عقلت با هم باز باشه تا ببینی و آن وقت ازاین همه پندارو گفتار و کردار و تقلید صفحۀ بلاگ حتـــی (حتّـــا)با یک فیلتر شکن خوب و راه و رسمهائی که صفحات یاد میدهند و فیزیکدانان ، میفهمی که میخونه و رئوس مطالب را هم میدونه !!! ننه جون

مادر شوهر

بابا منکه مادر شوهرت نیستم که اگه از اون عقده داری سر من خالی کنی ، بیچاره اون هم لابد حق داره ، گیر یک بابائی می افته که این مدلی حتی نمیتونه حسادتش را پنهان کنه و به چندین مدل آن را بروز(بوروز) میده !! نقطه ضعفش اینه که زیبا نیست و میخواد بزور و ضرب درعالم مجازی و حقیقی همه بگن زیباست ، خدا کمکش کنه ،بابا حرص چرا ؟؟؟؟ تو که یکی را تور کردی بقیه را بزار برای بقیه ، عکست هم که یکی دوساعت دوتائی بود ، ترسیدی بگن تقلید کردی ؟؟؟؟ بابا نترس هر ورشو درست کنی یک ور دیگر آن خراب است ، زیبائی ظاهر مهم نیست ولی مثل اینکه باطنه هم پر از اشکاله ترس ، حسادت ، کمبود ، حسرت ، ضعف ، همش بده باید یک روانشناس یا روانکاو نقاش هم پیدا کردتا باطنه را نقاشی کند ، خدا کمکش کنه انشـــــــاالله بد جوری در عذابه

ابرو


موقعی که دبیرستان میرفتیم یک دبیر داشتیم که انگلیسی درس میداد یک ماشین بزرگ هم داشت با کت پشمی گنده که می انداخت روی دوشش ، همه میگفتند خیلی پولداره و اونم خیلی ظاهر بد اخلاقی داشت فیگوری بود برای حس برتری جوئی ، مبصر کلاس هر وقت از ته سالن می آمد به بچّه هاخبر میداد تا خودشون را جمع و جور کنند و ساکت باشند وگرنه نمره کم میکرد و عصبانی میشد ، چیز جالب صورتش ابروهاش بود از این مدلهائی که دم ابرو را میتراشند و با مداد و یا خالکوبی یا حنا میبرنش سمت آسمان ، چه جوری بگم دوسرش نزدیک چشمه و دوسردیگرش سمت آسمان ، بچّه ها میگفتند خارج میره و میاد و بعد ها خودش در کلاس گفت مردم خارجۀ شمال کشور که خیلی هم بزرگ بود خیلی فقیرند و حتی وقتی ما میریم لباس خواب ابریشمی میخریم دست میکشند بهش و میگن عجب نرم و لطیفه شما ها دارید شاهانه زندگی میکنید که این مدلی لباس میپوشید ، فکر کنم ابروش در دورۀ خودش خارجی بود و بمدل روز و حالا بعد از سی چهل سال مدل روزه پایتخته و بیچاره اونهائی که با این مدلهای عهد بوقی دل خوش و سر مستند و احساساتی میشن و خیالاتی .....و توهّم زده