Monday, May 16, 2011
بی بی جان
وقتی به گذشته و بچّگی بر میگردم تازه میفهمم که چرا هر چیزی برام جالب نیست و ساده پسند و ... نیستم (خودخواهم و با اعتماد به نفس و ..... ) همیشه دنبال بی بی بودم ، هر جا میرفت با هاش میرفتم و اون هم فامیل دوست بود و مرتب به اونها سر میزد ، وقتی میخواست بره خونۀ خانم دقیقی من شاد میشدم، عاشق اونجا بودم ، یک خانواده فرهنگی از هر جهت و متمکّن ، بی بی دقیقی یلی بود و سالاری و حرفش رو کسی زمین نمی گذاشت ، وقتی وارد خونه میشدیم اوّل از همه پاگرد در توجّه منو جلب میکرد ، بعد باغبون و یک خانم خدمتکار که می آمدند و مارا هدایت میکردند ، وارد که میشدی حیاط بزرگی بود و باغ و درخت و گل و بعد یک حوض زیبا و اون طرف تر یک تخت فرش شده که لبه بلندی داشت و با پشتی تزئین شده بود و بعد یکی یکی می آمدند به پیشباز ما و سلام و احوالپرسی و تعارفات ، بی بی حال بی بی را میپرسید و میرفت سمت اتاق پیرزن و در کنار بسترش می نشست و خانم دقیقی با صدای بلند به بی بی میگفت خانم ایکس آمده ... یعنی مادر فلانی ( قدیما در شیراز مادر ها را با اسم دختر بزرگشان صدا میکردند و بی بی را هم با اسم مامانم صدا میکردند) بی بی هم صورت پیرزن را میبوسید و مینشست به صحبت و گفتگو با او و همه از اتاق میرفتند بیرون و من هم با دخترا مشغول بازی میشدم و بعد از یکی دو ساعت بی بی می آمد و گاهی میرفتیم روی تخت حیاط مینشستیم و شربت آبلیمو و میوه می آوردند و ما را پذیرائی میکردند و بر میگشتیم ،،،در بین این خانواده بودن را دوست داشتم یک حس خوبی بود، بی بی فامیلشون بود ، برای امرار معاش احتیاج به کار داشت و چون خیاط خوبی بود برای فامیلهاش خیاطی میکرد و اونها هم که از نظر مالی باهاش قابل مقایسه نبودند در راه زندگیش بدون هیچ مزد و منّت و بی ادبی کمکش میکردند و بهش احترام میگذاشتند و دوستش داشتند ، شاید بقول امروزی ها کار هم صحبتی با پیرزن را هم برعهده داشته ، چون حالا که فکر میکنم همه اونا را تنها میگذاشتند و میرفتند ، شاید .... این مطالب را دیروز نوشتم و امروز پستش میکنم دیروز حالشو نداشتم
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment