Tuesday, May 17, 2011

بازارچه عشق


بی بی اومده بود دنبالم ، از مامان اجازه گرفتم و با هاش رفتم ، میخواست بره خونه یکی دیگه از فامیلها ، خانۀ این فامیلش درب بزرگی داشت و در خیابان اصلی بود ، از بازارچه هائی میگذشتیم که یکسری وسائل خانه داشتند آنهم از نوع دست دوم ، اسمش یادم نیست ولی شاید مثل بازارچه سیداسماعیل تهران ، شاید مقداری وسائل محلی و کار دست ایلهای شیراز هم داخل آن بود ، مثل گهواره و کوزۀ آب و .... وقتی در میزدیم پسرشان درو باز میکرد ، این خانواده تعدادی پسر داشتند و یک دختر ، همگی بزرگ بودند و پنجره های طاقی شکل خونه با شیشه های رنگی نقش ذهن من است ، یک سردابه یا همان انباری امروزی داشتند که در آن چند خمره بود ، خانم خانه یک کدبانوی تمام عیار بود و انواع ترشیجات را دراین خمره ها می انداخت ، همیشه ما را به این انباری میبرد تا بی بی ترشی ها تست کند و بعد یکی دوشیشه هم برای مامانم بهش میداد ، مزه آن ترشی ها و بوی معطر آنرا هرگز در جای دیگر نچشیدم ، آقای حاجی .... که وعده صادقی داشت نزدیک خونه شان عطاری بزرگ و معروفی داشت ، شاید از ادویجاتی در ترشی استفاده میکرد که فقط خودش میدونست چیه و شوهرش ، پسربزرگشون رفته بود خارجه درس بخونه ولی بعد فهمیدیم زن خارجی گرفته و کسب و کار راه انداخته و حالا هم لابد یکی از سرمایه داران معتبر خارجه است ، برادرش هم رفت ولی پزشک شد و آمد ایران به کشورش خدمت کند ، آخرین خبرم ازشون اینه که پسر با پدر قبل از وفاتش تماس میگیره و ازش میخواد که هر چی اطلاعات در مورد گیاه و داروهای گیاهی دارد را در اختیار او بگذارد تا او و همکارانش که میخواهند تحقیق کنند از آن استفاده کرده و بعد هم آن را بصورت کتاب چاپ نمایند ، مادرشان آنچنان با آب و تاب برای ما تعریف میکرد که انگار هنوز صداش تو گوشم میباشد و باز آخرین بار یکی برادرها را در یکی از بیمارستانهای شیراز دیدم ، راستی شیرینی های خانگی و دست پخت مامانشون در شبهای عید خوشمزه ترین شیرینی بود و دختر خانواده با سلیقه ترین دختر فامیل در میان هم دوره های خودش ، نان پنجره ای و سوهان عسلی و ....دست پخت این مادر و دختر، یادشون بخیر قورمه سبزی آنها هم حرف نداشت ، وقتی آدم از بچگی با این گروه سر و کار دارد و بزرگ میشه طبعش میکشه بالا و سخت می پسندد ...

2 comments:

  1. من در گذشته غرق نیستم ، فقط خاطرات زیبائی از آن دارم و دلم میسوزه که جوانهای امروز به گفته خودشان این خاطرات را ندارند، شاید اونها هم بسبک خودشان و بنوعی دیگر دارند !!!وقتی در کوچکی همه چیز را ببینی بزرگ که بشی سینه ات فراخ میشه و تو خونه ها فقط چشمت دنبال وسائل خونه نیست و قیمتش و محل خریدش و تقلید کورکورانه.همه چیز برات عادی است و زیبا و وسیلۀ رفع نیاز

    ReplyDelete
  2. بی بی میگفت ، این آقا پسر عموی پدرش است و همه براش احترام خاصی قائل بودند ودوستش میداشتندو من محبتی بدون ریا را حس میکردم ، ساده و بی رنگ و عمیق و بدون چشم داشت ....شاید نشه خوب توصیفش کرد .

    ReplyDelete