Sunday, July 31, 2011

غزلی دیگر از حافظ

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم ؟// لطفها میکنی ،ای خاک درت تاج سرم
دلبرا ، بنده نوازیت که آموخت ؟ بگو // که من این ظن برقیبانِ تو هرگز نبرم
همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس // که درازست رهِ مقصد و من نوسفرم
ای نسیم سحری بندگیِ من برسان // که فراموش مکن وقتِ دعایِ سحرم
راه خلوتگه خاصم بنما تا پس از این // می خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم
خرّم آن روز کزین مرحله بر بندم بار // وز سرِ کویِ تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا ، شاید اگر در طلبِ گوهر وصل // دیده دریا کنم از اشک و درو غوطه ورم
پایۀ نظم بلندست و جهانگیر ، بگو // تا کند پادشهِ بحر دهان پر گهرم
عاطر : بوی عطر دارنده ، بویا و خوشبوی
طایر قدس : پرندۀ بهشتی یا مرغ بهشتی

Saturday, July 30, 2011

غزلی دیگر از حافظ

صوفی گلی بچین و مرقّع بخار بخش // وین زهدِ خشک را بمیِ خوشگوار بخش
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه // تسبیح وطَیلَسان بمی و میگسار بخش
زهدِ گران که شاهد و ساقی نمی خرند // در حلقۀ چمن بنسیمِ بهار بخش
راهم شرابِ لعل زد ، ای میر عاشقان // خونِ مرا بچاهِ ز نخدان یار بخش
یارب بوقت گل گنه بنده عفو کن // وین ماجرا بسروِ لبِ جویبار بخش
ای آنکه ره بمشرب مقصود بردۀ // زین بحر قطرۀ بمن خاکسار بخش
شکرانه را که چشمِ تو رویِ بتان ندید // مارا بعفو و لطفِ خداوندگار بخش
ساقی چو شاه نوش کند بادۀ صبوح //گو جام زر بحافظِ شب زنده داربخش
مرقع : خرقه و دلق پاره بر پاره دوخته
طامات : طامات نزد صوفیه عبارت از خود نمائی و خود فروشی
شَطح :کلمه ایست که بوی خود پسندی بدهد و ادعا از آن استشمام شود و گفته شده است :
شطحیات سخنی را گویند که ظاهر آن بظاهر شرع راست نیاید و بعضی گویند سخنلنی است که در حال شدت وجد ادا شود و شنیدن آن بر ارباب ظاهر سخت و نا خوش باشد ( مانند انا الحق گفتن منصور حلاج ) و موجب ظن و انکار گردد.
طَیلسَان : ردای قاضی و خطیب
شراب لعل : بادۀلعل فام یا سرخ رنگ یا سنگهای گرانبها ست با رنگ سرخ درخشنده
ماجرا : سر گذشت ، واقعه ، دعوی و داوری ، ماجرا در اصطلاح عرفانی آن را گویند که اگر از درویشی خردۀ در وجود آید باز خواست کنند تا آن غبار از دل آن برادر  دینی دور شود
مشرب مقصود : آبشخور مراد
بت : شاهد زیبا و نکو روی

Friday, July 29, 2011

ساعاتی خوش

تفألی  به حافظ :
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس
کس به امّید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من ازین کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین می برد از دست بدان سان که مپرس
گوشه گیری وسلامت هوسم بود ولی
شیوه ای میکند آن نرگس فتّان که مپرس
گفتگوهاست درین راه که جان بگدازد
هرکسی عربدۀ این که مبین آن که مپرس
گفتم از گوی ففلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خَم چوگان که مپـــــرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصّه دراز است به قرآن که مپرس

Wednesday, July 27, 2011

دست از طلب ندارم

دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان من برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن بر آید


آتـــش

در غیب بر این سو مپـــر // ای طایر چالاک من
هم سوی پنهان خانه رو // ای فکرت و ادراک من
عالم چه دارد جز دهل ؟ // از عیــــد گاه عقل کل
گردون چه دارد جز که کَه // از خرمن افلاک من
دریا چه باشد ؟ قطره ای // با ساحل دریای جان
شادی نیرزد حبــه ای // با همّت غمناک من
در من از این خوشتر نگر // کاب حیاتم سربسر
چندین گمان بد مبــر // ای خائف از اِهلاک من
من زخم کردم بر دلت // مرهم منه بر زخم من
من چاک کردم خرقه ات // بخیه مزن بر چاک من
خرگوش و کبک و آهوان // باشد شکار خسروان
شیران تر بین سرنگون // بر بسته بر فتراک من
گر کاهلی ، باری بیـــا // درکش یکی جـــام خدا
کوه احد جنبان شود // بر پرّد از محراک من
جامی که تفّش میزند // بر آسمان بی سند
دانی چه جوششها بود // از جرعه اش بر خاک من
زین باده گر یک جام را // بر خاک جسمت افگنم
هم با سران همسر شوی // گردی خوش و بی باک من
آن باده بر مغزت زند // چشم دلت روشن کند
وانگه ببینی گـــوهری // در جسم  چون خاشاک من
عالم چو مرغ خفته ای // بر بیضۀ پر جوجه ای
زان بیضه یابد پرورش // بال و پر افلاک من
روزی که مرغ از یک لگد // از روی بیضه بر جهد
هفت آسمان روشن شود // از نور بیضۀ پاک من
بحری که اورا نیست بن // می گوید  "ای خاک کهن
دامن فشان گوهر کشان // کی دیده ای امساک من
در وهم ناید ذات من // اندیشۀ شه مات من
جز احولی ، جز احولی // کی دم زد از اِشراک من ؟
گر شمس تبریزی مـــرا // بار دگر سازد دوا
مر مشک خالص را بسی // باشد حسد بر خاک من

Tuesday, July 26, 2011

شور و مستی

در بیان اندیشه های عرفانی ، زبان مولانا از شور مستی و عشق جوش میزند . از آن باده ای که او مست شده است و باز هم میخواهد ، اگر یک کاسه به دریای شور بریزند ،مبدل به آب حیات میشود و اگر به آسمان رطلی بپاشند ، ماه . زهره مست شده چون مرغ فرود می آیند .
ای فتنۀ مرد وزن / امشب درِ من بشکن
رخت من و نقد من / بردار و به یغما ده
نیمی بخور ای ساقی / ما را بده آن باقی
والله غلط گفتـــــم / نی نی همه ما را ده
خواهی که همه دریا / آب حَیَـــــوان گردد
از جام شراب خود / یک کاسه به دریا ده
خواهی که مَــه و زُهره / چون مرغ فرود آیند
زان می که به کف داری / یک رطل به بالا ده
خواهی که به یک لحظه / صد طرفه صنم بینی
یک جلوه به عالم کن / می دار و مصفا ده

Shajarian - Rendan Mast استاد شجریان - رندان مست

Monday, July 25, 2011

زنده شدم

مُرده بَدم ، زنده شدم / گریه بدم ، خنده شدم 
دولت عشق آمد و من / دولت پاینده شدم 
دیدۀ سیر است مــرا / جان دلیـــریست مــرا 
زَهرۀ شیر است مــرا / زُهره تابنده شــدم 
گفت  : که دیوانه نئی  / لایق این خانه نئــی 
رفتم و دیوانه شدم / سلسله بندنده شــدم 
گفت  که :"سر مست نئی / رو که از این دست نئـــی 
رفتم و سرمست شدم / وز طرب آگنده شدم 
گفت که : " تو کشته نئی / وز طرب آعشته نئی 
پیش رخ زنده کُنـــش / کشته و افگنده شدم 
گفت  که : " تو زیرککــــی / مست خیالـــی و شکـــی 
گول شدم هول شدم / وز همه بر کنده شدم 
گفت که : " تو شمع شدی / قبلۀ هر جمع شدی 
جمع نیم ، شمع نیم / دود پراکنده شدم 
گفت که : " شیخی و سری / پیشرو و راهبری 
شیخ نیم ، پیش نیم / امــر ترا بنده شدم 
گفت که : " با بال و پری / من پر و بالت ندهم 
در هوس بال و پرش / بی پر و پر کنده شدم 
گفت : مرا دولت نو / " راه مرو رنجه مشو 
زانکه من از لطف و کرم / سوی تو آینده شــدم "
گفت : مرا عشق کهن / " از بر ما نقل مکن 
گفتم " آری نکنـــم / ساکن و باشنده شدم 
چشمه خورشید توئی / سایه گــه بید منـــم 
چونکه زدی بر سر من / پست و گدازنده شـــدم
تابش جان یافت دلــم / وا شد و بشکافت دلـــم 
اطلس نو بافت دلم / دشمن این ژنده شدم 
صورت جان وقت سحر / لاف همی زد ز بطر 
بنده و خر بنده بُدم / شاه و خداونده شدم 
شکر کند  خاک دژم / از فلک و چرخ نجم ُ
کز نظر و گردش او / نور پذیرنده شدم 
شکر کند چرخ فلک / از مَلِک و مُلک و ملک 
کز کرم و بخشش او / روشن و بخشنده شدم 
شکر کند عارف حق /  کز همه بُردیم سَبَق
بر زبر هفت طبــق / اختر رخشنده شدم

Sunday, July 24, 2011

سّر

می نیاید سّر عشق اندر بیان / همچو طفلان مُهر دارم بر دهان
دوش عشق تو در آمد نیمه شب / از ره دزدیده یعنی راه جان
مرغ دل آوارۀ دیرینه بـــود / باز دید از عشق جای بی نشان
بر پرید  و عشق را در بر گرفت / عقل و جان  را کارد شد بر استخوان
چونکه باشی فانی مطلق ز خود / هست مطلق گردی اندر لا مکان
چون عبارت محرم راز تو نیست / لب فروبستم ، قلم کردم بیان

***************

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید بگفت
" آمدم ،نعره مزن ، جامه مدر ، هیچ مگو "
گفتم : " ای عشق من از چیز دگر میترسم "گفت
" آن چیز دگر نیست ، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی ،جز که به سر هیچ مگو"

********
بی خیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم
بندۀ صورت آنم که از او
روز و شب در گل و در گلــــزارم
گفت ، اگر در سر تو سوز من است
از تو من یک سر مـــو نگذارم
گفتمش هر چه  بسوزی تو زمن
دود عشق تــــو بـــود آثـــــارم

Saturday, July 23, 2011

سلسله

سلسلۀ موی دوست حلقۀ دام بلاست / هر که درین حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی دریغ / دیدن او یک نظر صد چو منش خون بهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست / حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان / گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیز گار قوت صبر است و عقل / عقل گرفتار عشق  صبر زبون هواست
دل شده پای بند  گردن جان در کمند / زهره گرفتار نه  کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود  حاکم رد و قبول / هر چه کند جور نیست  ور تو بنالی  جفاست
تیغ بر آر از نیام  زهر بر افکن به جام / کز قِبَل ما قبول وز طرف ما رضـــاست
گــر بنوازی به لطف  ور بگدازی به قهـــر / حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب  یا به جفای حبیــــب /" عهـــــد فرامش کنــــد مدعـــی بی وفاســــت"
سعدی از اخلاق دوست هر چه بر آید نکوست / گو همه دشنام گو   کز لـــب شیرین دعاست  

شب

شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که گذر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟؟؟
ز محبتت نخواهم گه نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاک باز باشد
به کرشمۀ عنایت نگهی بسوی ما کن
که دعای دردمندان زسر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشــــــد ؟
چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی ؟؟؟
تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوئیم و جفا و ناز باشد
دگرش چو باز بینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشــــــد
قدمی که بر گرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
ساعت 5/5 صبح روز شنبه بیست و سوم جولای 2011
صدای اذان صبح از مسجدی در میان دریا و صدای موج با هم آمیخته و مرا با خود و بی خود نمودند

Friday, July 22, 2011

خبر بی بی سی و مقایسه گوگل پلاس و فیس بوک

در بی بی سی مقاله ای را خواندم در ارتباط با اینکه در گوگل پلاس حلقه دوستان کجا بسته میشود : مسلما " گوگل پلاس ابدا " قابل مقایسه با فیس بوک نمیباشد ، در فیس بوک افرادی با ماسکهای مختلف که ممکن است واقعی نباشد شما را اد نموده و کسانی را در لیست خود قرار میدهی که ابدا " نمیدانی کی هستند ؟ از کجا هستند ؟ در چه خانواده ای تربیت شده اند ؟ طرز تفکّر و عقیده سیاسی و اجتماعی و مذهبی آنها چیست ؟؟ و با هاله ای از ابهام وارد گفتگوو ارتباط با آدمهائی میشوی که هیچگونه هویت حقیقی و صادقانه ای ممکن است نداشته باشند ، به کاربران اجازه ساخت صفحاتی را میدهد که بسیاری از آنان جز هجویاتی بیش نیست ، اگر مطلب ادبی است سراسر اشکال است و اگر مطلب علمی میباشد منبعی برای خبر وجود ندارد و اصولا " ادمین صفحه معلوم نیست که کیست و چه مطالب درست یا غلطی را چه کسی میخواهد بخورد شما بدهد ؟؟؟؟، کسانی را که بهر دلیلی اغم از ترس یا عقده های مختلف خود را زیر یکسری عکس و نقاشی پنهان نموده اند تحت عنوان دوست انتخاب مینمائی و اگر وارد گفتگو وتبادل نظر شوی چه در وال خودت و چه در وال دوستت بنظر میرسد کسانی که بعنوان دوست دوست محسوب میگردند مطالب را خوانده و یا وارد اظهار نظر ( گاهی فضولی ) میگردند و یا زیرکانه با خواندن و دیدن مطلب از تو آسان و ارزان خریده و در جای دیگر گران میفروشد ، هیچگونه حریم خصوصی وجود ندارد و اگر حریم را ایجاد نمائی با یک عده طلبکاری مواجه خواهی شد که شاید اصلا " ندانی طلب آنها چیست!!؟ اگر آنها را مثلا " بعنوان دوست از لیست خود حذف نمائی ، با ایراد و اشکال مواجه خواهی شد و یک دشمن برای خود درست نموده ای !!! و افراد فکر نمیکنند در عصر آزادی شاید شما از طرز نگرش و افکار آنان  خوشت نمی آید و نمیخواهی در کنار این گونه از افرا د باشی ، را ه برای تبلیغات در هر موردی باز است ، شک انسان را به محیط اطراف بیشتر مینماید وبنظر من جدا از سایتهائی که ایجاد شده است و اخبار و اطلاعات درست و  جامع و کاملی را در اختیار کاربران خود قرار میدهند بقیه کارها و ارتباط های فیس بوک کاری کاملا " جاسوس مآبانه میباشد که بعد از گرفتن بسیاری از اطلاعات از شما و پخش نمودن برای سایرین شما در جایگاهی قرار میگیری که هیچگونه حریم خصوصی برایت باقی نمی ماند  و بنظر میرسد وسط خیابان نشسته و همه زندگی و افکار و عقاید و .... برای همه بنمایش گذاشته ای بدون هر گونه حجاب و پرده  ، و خوب بعد از عادت کردن طبیعی میباشد که علاقه مند میشوی و نادانسته ویا دانسته  زندگی خود را با دیگران به اشتراک میگذاری در حالی که همه مانند تو فکر نمیکنند و زرنگی های زندگی حقیقی خود را با خود بدنیای مجازی هم  می آورند و با اجبار باید بنشینی و مطالبی را که یک عمر دوست نداشتی ببینی و گاهی دم بر نیاوری ( نظر ندهی ، لایم نکنی ) بخصوص وقتی مثلا " دوست تو هم وطن تو هم میباشد ، در حلقه های گوگل پلاس دسته بندی وجود  دارد ، در زندگی حقیقی نیز چنین دسته بندی وجود دارد روابط هر فردی در اجتماع باتوجه به نوع ارتباط متفاوت میباشد  حتی از نظر قانونی ما بستگان سببی و نسبی داریم پدر و مادر و عمه و خاله و دائی و دوست و آشنا قطعا " با هم یکی نیستند و شما میتوانی با ایجاد حلقه ، فضایی را  جدا گانه به  هر کدام  از آنان اختصاص دهی و با هر کدام مطابق شأن وشرایط و ارتباطی که با آنان داری وارد گفتگو ومذاکره گردی و مطالبی را با هر کدام مطابق سلیقه و شناختی که از آنان داری به اشتراک بگذاری ، با دوستی که سنگ صبور است درد دل نمائی و با دوستی که اعتماد نداری در حد همان شناخت  وارد ارتباط و شاید بعد ها صمیمیت گردی ، مبنای بسیاری از ارتباطها و روابط عمیق راز داری میباشد که فکر میکنم گوگل پلاس بر اساس آن طراحی شده است و این طبیعی و مسلّم میباشد که در روابط آدمها هر کس جایگاه خود رادارد ، اگر با دختر یا پسرت وارد گفتگو میشوی یا چند تا عکس و شعر و ترانه پست مینمائی هر کسی بدون اچازه و پا برهنه وارد گود نمیشود خلاصه اینکه من از فیس بوک اصلا " خوشم نیامد احساس کردم فضائی عریان است در میان افرادی که کاملا " با تو متفاوت میباشند و جماعتی نظاره گر تو میباشند و آماده هستند که ازافکار و کلمات تو که چون کاه سبک و صادقانه میباشد کوهی سنگین  و مطابق میل خود  بسازند ، ریا خود را درفیس بوک بخوبی نشان میدهد و قابل لمس است ، فضولی بوفور وجود دارد ، مرزی برای هیچ چیز وجود ندارد و میدانیم که این مرز است که حد و حدود حتی کشورها را معّین مینماید و کشور بی مرز کشور نمیباشد ،  در گوگل پلاس امکانات برای کاربران بسیار ساده و راحت طراحی شده است و برای کسانی چون من که به کارهای فنی هم وارد نیستند استفاده از این فضا بسیار آسان تر و راحتر میباشد و حریمهای هر کس هم جای خود را دارد و میتوان  برای مسائل سیاسی هم حلقه ای ایجاد کرد و گروهی را که هم مسلک و همفکر میباشند در آن قرار داد  ( بمانند یک حزب ) و حلقه های شعر و ادب  هم ایجاد نمود و هر کسی را هم در حلقه های مخصوص به خودش ( براساس نوع نسبت مانند فامیل و دوست و آشنا و بستگان  ....)  قرار داد  و با هر کسی مطابق سلیقه های مشترک ارتباط و دوستی برقرار نمود ( حتی در نظر گرفتن عقاید مذهبی ) و اینگونه ارتباطها فکر میکنم از قدیم جزء عادات و رسوم ما هم بوده است  ، مصداق شعر کبوتر با کبوتر باز با باز فکر میکنم در گوگل پلاس عملی تر باشد تا فیس بوک  ... و دیکتاتوری و اجبار به تحمّل و دیدن هر چیز و هر کس و هر نوشته و عکس بخصوص  افراد ماسک دار ( مانند تگ کردن) در فیس بوک مهیّا تر میباشد ، بخصوص وقتی فرد تگ شده آن لاین هم نباشد ......و بقیه اجبار بدیدن دارند چون پست شده و از زیر دستت میگذرد !!!  

Wednesday, July 20, 2011

مـــــود

الان مثل اینکه مود نوشتن دارم ، آخه بعد از ترک فیس بوک وقتی بلاگی مینویسم میزنم بلاگ بعدی ، صفحات جدید یا قدیمی را برات میاره من هم دوست دارم بخونم ، سالهاست که به مطالعه و خواندن عادت دارم ، قدیما کتاب بود و الان چیزهای دیگه ، چند وقت پیش تصمیم گرفتم نظرم را هم بنویسم و نوشتم و در چند بلاگ نظرم را صاحب خانه درج کرد و در چند جا نه ؟؟ برام جالب بود !! آدم هم فکرهائی را پیدا میکند که ظاهرشون را ندیده و نمیشناسه و لی کلمات بهم نزدیک است ، فکرها یکی است ، بیانها متفاوت است یا شاید نه توهّمی بیش نباشد و کلا " بد نیست نظرات همدیگر را بدانیم ؟، بهرجهت نظر دادن که دیگه عیب و ایرادی نداره یا شاید در عصر تکنولوژی و ادعای آزادی بیان از این طریق هم باید سکوت کرد و حرفی نزد ، خلاصه خواستم نظرم را بنویسم دیدم مدلش عوض شده قبلا " برات انتخابی وجود داشت که با اسم خودت باشه یا ناشناس یا اسم اینترنتی ولی حالا مثل اینکه زورکی و اجباری شده بود راستش سر در نیاوردم و اومدم اینجا ، آخه چرا حسادت ؟ اگه آدم کمبودی داشته باشد حسادت میکند بگذریم حسادت اگر باعث رقابت شود سازنده است ولی البته رقابت هم حدی دارد ،  زیادی هر چیزی خلاقیت را از بین میبرد و  هر صفتی تعادلش خوب است ( بقولی اندازه نگه دار که اندازه نکوست ) در یکی دیگه از این بلاگها که مثل اینکه صاحبش پیرمردی بود قسمت شعر بخصوص اشعار مولوی داشت ،با چه اشتیاقی چند جواب مناظره ای با دلم براش نوشتم ولی آنها را در صفحه اش چاپ نکرده بود ، احساس کردم حسودیش شده بود که یکی دیگه در مقابلش قدرت نمائی کرده  هر چند شبها مینوشته و شب باید برای خیلی از نویسندگان حال و هوای خوبی داشته باشه و معمولا " عرفا با شب عالمی دارند ....، حالا من هی میگم هر چه پیر تر بشی قلبت کدر تر میشه نمیدونم چرا هیچکس گوش نمیکنه و میگن من آدم بد بین و شکاکی هستم ، نه والله اینطور نیست من نه اهل پیچاندن هستم و نه مغلطه و نه دروغ و ریا ، هر جا نظری نوشتم حرف دلم بوده و فقط نمیتوانم قبول کنم دلم دروغ بگوید یا ریا کند چون از این دوصفت واقعا " بدم میاد ، ولی اگر این مَلِک است و این روزگار من باید خیلی چیزها را بخورد خودم بدهم که دوستشون ندارم مثلا " یاد بگیرم بخودم بگم خنگ شدی و دیگه اسمارت نیستی ( این کلمه اسمارت هم زیباست ) و خدای نا کرده اراجیف دل چسبی مینویسم که نشانه هائی از آلزایمر را دارد !!!!؟؟؟ نه من طاقتش را ندارم خدا اون روز را نیاره ....

اعتماد به نفس

امروز از صبح رفتیم فرودگاه و دو تا مهمانهای ما رفتند به وطن ، من در حال تهیه و تدارک کامپیوتر بودم که بنویسم باباشون زنگ زد و اونها به سلامتی رسیدند ، یک صبح تا عصر ، صبح خارج از وطنی و عصر  در وطن ، علم و دانش و اینترنت و وهواپیما و .... فاصله ها را کم کرده ، دیشب در همین لحظه ها حدود 9/5 شب بوقت ما داشتند چمدان می پیچیدند و الان حدود 6/5 عصر وطن دارند چمدان باز میکنند ، چه جوری میشه فهماند که بابا دنیا کوچک است و ما یک روز داریم باضافه تعدادی روز که گذشته ، نه اینکه من اینو الان بگم نه .. از قدیم هم همینطور بود ، اگه مامان خدا بیامرز میگفت ناهید فردا  یا جمعه نهار میآئی  خونه ما میگفتم نمیدانم ، صبح همان روز برات زنگ میزنم ، میگفت میخوام تدارک ببینم و من میگفتم تدارک نداره هر چی درست کردی کم یا زیاد با هم میخوریم ، هیچوقت قول فردا را بکسی ندادم و نمیدهم ، نمیدانم فردا چه خواهد شد ؟؟؟؟؟؟؟ اصلا " فردا وجود دارد ؟/؟ نه هیچ تضمینی نیست و من هر روز به این عقیده پای بند تر میشوم چقدر از تفکّر (برای پیری و عاقبت اندیشی ) بدم میاد ، نه اینکه رهاش کنم ولی اینکه همش برنامه ریزی کنم برای صد سال آینده هرگز ، خدا هم بدل آدمهاش نگاه میکنه و هرگز هم در نماندم ، همیشه یکی سر راه زندگیم قرار گرفته که کمکهای زیادی به من و در نتیجه خانواده من کرده ، چرا میگم من ؟؟؟ چون این منم که با فکرم دارم آینده را رقم میزنم و با مطالعات هر روزه اطمینانم بیشتر میشه ، شاید خود خواهی تلقی بشه ولی من اسمش را میگذارم اعتماد به نفس ، اعتماد بخود ، شناخت خود ، اعتماد بدل ، شناخت دل ، وقتی من برای کسی بدی نخواستم ( البته اگر بدی دیدم عصبانی شدم و خواستم تلافی کنم ولی نکردم دلم نیامده ) خدا هم برای من بدی نمیخواد یا برای کسانی که دوستشان دارم ...شاید نوعی عدالت باشه که رحمت عام خدا مخصوص همه بندگان است و رحمت خاص مشمول حال عده ای خاص میشه ، بعبارتی هرکسی یک ظرفی دارد که به همان ظرفش دریافت میکنه ..هر که ظرفش بزرگتر دریافتش بیشتر

Monday, July 18, 2011

نگاه

چند روزی است که مهمان دارم ، سرم گرم شده هرچند برای  مغز و دلم فرقی ندارد و اونها کار خودشان را میکنند و این اشعار از روزی که جوان بودم و یاد گرفتم فراروی حال و احوالات من بوده است که :( هرگز وجود حاضر و غایب شنیده ای / من در میان جمع و دلم جای دیگر است ) ولی  برای وجودم مهمان که عزیز خداست هم ارزشمند است ، جمله خوبی گفت این مهمان عزیز و آن اینکه در این مالها و مغازه ها هر چی نگاه میکنم به حتی انواع مارکها و برندها مدلهاشون باب و پسند خانمهای ایرانی نیست ، میدونی عمه جون استایل خانمها در ایران ترکیه و خانمهای آنجاست ، حالها نمیدونم  که برداشت درستی بوده یا نه ولی میدونم که گوینده بسیار جوان و پر تجربه و عاقل است و آنقدر هم با خانواده های خیلی سطح بالا و سطح وسط رفت و آمد داشته که از روی بی خردی حرفی نزند ولی من هم میدونم که بسیاری از خانمهای ایرانی و غیر ایرانی اون فرم و استایل را دوست ندارند ، من در این جا هیچوقت لباسی را برتن کسی ندیدم که چندش آور باشد و یا حتی قبل از انقلاب ، هرکسی سعی میکرد و میکند شیک و مطابق روز و زیبا لباس بپوشد البته بر پایه جیبش و موقعیت زمان و مکان و ساعات شب وروز و مناسبتهای عزا و عروسی و ....وباز  تا آنجا که من میدانم لباسها و شلوار های استرچ را برای ورزش استفاده میکنند چون بتن می چسبد و هنگام ورزش و تمرین یا حتی شنا آدم راحت است و یا خود من شلوار استرچ را می پوشیدم و ممکن است بپوشم امّا زیر یک بلوز بلند و یا وقتی در ایران بودم زیر مانتو ، جلوه دادن و نشان دادن خطوط بدن بخصوص "عورت" حفظ شأن و شخصیت است نه  خوشتیپی و حجاب هم فقط مو نیست که آنرا نشانه گرفته اند ؟؟ و خوب شاید باید حجاب تعریف شود و فرهنگ آن آموزش داده شود که بد حجابی بی روسری بودن نیست ، ..... خلاصه خیلی کار پیش روست و بعید میدانم ظهور و غیر ظهور کارساز باشد درون مایه آدمها خیلی مهم است ، حجاب در درون است و.......آزادی معنی زیبائی دارد که ایکاش همه به مفهوم آن عمیق تر فکر کنیم

شور

امشب در سر شوری دارم
امشب در دل نوری دارم
باز امشب در اوج آسمانم
رازی باشد با ستارگانم
باز امشب در اوج آسمانم ........

Sunday, July 17, 2011

Dariush: Ay Eshgh (Featuring Faramarz Aslani)

رباعــــــی

ای نسخــــۀ نامـــۀ الهی که تـــوئـــــــی
وی آینــــــــه جمـــــال شــــاهی که تــــوئــــی
بیرون ز تــــو نیـــست هر چه در عالم هست
از خــــود بطلـــب هــر آنچـــه خواهی که تــوئــــی

Saturday, July 16, 2011

جام جم

سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان ره دریا می کرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کاو به تأیید نظر حلّ معمّا می کرد
دیدمش خرّم و خوشدل قدح باده به دست
وندران آینه صد گونه تماشا می کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می کرد
گفت آن یار کزو گشت سرِ دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحـــــــا میکرد
گفتمش زلف چو زنجیر بتان از پی چیست
گفت حافظ گله ای از دل شیـــــدا میکــــــرد

Thursday, July 14, 2011

نیم نظر

الان احساس میکنم که حس خوبی دارم شاید باید غر بزنم ولی دلم نمیخواهد غر بزنم ، در حالی دارم بلاگ را مینویسم که دارم آهنگ موسی و شبان را گوش میدهم و حس میکنم تک تک کلمات خواننده از عمق دل و جانم بر میخیزد ، شناختن و فهمیدن  زندگی را دشوار میکند ولی خدا را شکر میکنم مرا انسانی آفرید که وقتی دنیا را ترک کردم از بهترین ودیعه های وجودیم ( عقل ، احساس، شعور،....) توانستم در هر کجا که لازم باشد استفاده نمایم و مغز ی را که اینگونه زیبا و پیچیده آفریده  شده و از نعمات زیبای خالق است را آکبند بخاک نمی سپارند و خالقم را هم  با زبان موسی و هم با زبان شبان میستایم و شکر میگویم که مرا اینگونه  یکدانه آفرید ،چرا  انسانها دوست ندارند از درون وجودشان مایه بگذارند و دنیای بهتری بسازند ، نعماتی که خداوند فراهم آورده بطور یکسان در اختیار آدمهاست   و وقتی انسان را می آفریند میگوید اشرف مخلوقات را آفریدم ، یعنی  شریف ترین و با شرف ترین را که میتواند بر همه چیز اشراف داشته باشد و خود خدا بر این آفرینش خود شاد و مغرور است و همه گونه وسیلۀ مورد نیاز را هم در اختیار این آفریده و عشق خود قرار میدهد ولی متأسفانه این ما هستیم که وسیله ها را نمیشناسیم و ووقتی نشناختیم بخوبی هم نمیتوانیم از آن استفاده نمائیم ، انسان موجودی است که میتواند با صفات گوناگون  که هر کدام ودیعه های پروردگار است جمع اضداد شودو میتواند به بالاترین درجه صعود نماید و لی ظاهرا " نمیخواهد و اینگونه بود که تنها علی ،علی شد وتنها ماند ولی یکتای تاریخ است و شاید تنهائی هم موهبتی باشد چرا که یزدان و آفریدگار و خالق ....... نیز تنها  ، و احد ، و "احد " است و انسان را برای خود میخواهد ، شاید خود خواهی باشد ولی اینگونه است چرا که عاشق است  و مظهر عشق با هزار نام دیگر که  هر کدام زیباتر از دیگری است .و من ناهید اوّل تنها نیستم و خدا همیشه با من بوده و خواهد بود و با این عقیده زنده ام .....

Monday, July 11, 2011

موسی و شبان "خدارا میشناسم از شما بهتر" Moosa Va Shaban "I know God"

به جهان خرّم از آنم که جهان خرّم از اوست


به جهان خرّم از آنم که  جهان  خرّم  ازوست     عاشقم  بر همه عالم که همه عالم ازوست
به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح     تا  دل  مرده  مگر زنده کنی کاین دم ازوست
نه  فلک  راست  مسلم  نه ملک  را  حاصل      آنچه  در   سر   سویدای   بنی‌آدم   ازوست
به حلاوت بخورم زهر  که  شاهد  ساقیست     به  ارادت  ببرم  درد  که  درمان  هم  ازوست
زخم   خونینم   اگر   به   نشود   به    باشد     خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست
غم  و  شادی  بر   عارف   چه   تفاوت   دارد     ساقیا  باده  بده  شادی آن کاین غم ازوست
پادشاهی   و   گدایی   بر   ما   یکسانست     که برین در همه  را پشت عبادت خم ازوست
سعدیا   گر   بکند   سیل   فنا   خانه‌ی   دل     دل  قوی  دار  که  بنیاد   بقا   محکم  ازوست

Friday, July 8, 2011

مولانا

مدتها بود که سراغ غزلیّات شمس نرفته بودم ، الان دلم خواست تا بسراغ مولانای نامدار بروم و از دیوان غزلیات شمس  غزل زیر را بر گزینم که از ازدحام ضمیر گوینده به حیرت می اندازد ، مثل اینکه روح به هیجان آمده ، مرغی محبوس ، خود را به سیمهای قفس میزند ، مخرجی جستجو میکند :
گر جان عاشق دم زند / آتش در این عالم زند
وین عالم بی اصل را /چون ذرّه ها بر هم زند
دودی بر آید بر فلک / نی خلق ماند نی مَلَک
زان دود نا گه آتشی / بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان /نی کون ماند نی مکان
شوری در افتد در جهان / وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد / گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم /بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمـــی / از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان /انجا که محـرم کم زند
مریخ بگذارد نـــری / دفتر بوزد مشتری
مه را نماند مهتری / شادی او برغم زند
افتد عطارد در وحل /آتش در افتد در زحل
زَهره نماند زُهره را /تــا پردۀ خرم زنــد
نی قوس ماند ، نی قز ح / نی باده ماند ،  نی قدح
نی عیش ماند ، نی فرح / نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند / نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند /نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند ، نی دوا /نی خصم ماند ، نی گــــوا
نی نای ماند ، نی نوا ،/ نی چنگ زیر و بم زنـد
اسباب در باقی شود /ساقی بخود ساقی شود
جان "ربی الاعلی " گود /دل " ربی الاعلم " زنـــد
بر جه که نقاش ازل /بار دوم شد در عمل
تا نقشهای بی بدل / بر کسوۀ  مُعلَم زند
خورشید ، حق، دل شرق او /شرقی که هر دم برق او
بر پورۀ ادهم جهد /بر عیسی مریــم زند

Thursday, July 7, 2011

طلبکاران

"والله نمیدونم از آن ساعتی که خودم را شناختم احساس کردم و دیدم و تجربه نمودم که خداوند مرا با یک عده طلبکار آفریده ؟
در مدرسه ، دبیرستان ، دانشگاه یک جور بدهی علمی داشتم و جزوه نویس و معلم خصوصی مجانی بودم ،  من هم بدهی را پرداخت میکردم که روی هم انبار نشه وبعد ها هم دلخوش بودم که زکات علم می پردازم . درسمون که تموم شد و یک کاری پیدا کردیم و حقوقی بخور و نمیر ، دو تا خانواده از بزرگ تا کوچیک طلبکار شدند اون هم اساسی ، که من سر کارم و دستم تو جیبم و باید از بقیه حمایت کنم ، گفتیم بروی چشم ، مامان ها و بابا ها دوتا دوتا و خواهر برادر ها چنار چنار ،  رفتیم سر کار همکاران طلبکار بودند که هر کاری دلشون خواست بکنند و سه روز در میون بیایند   سر کار و منم بگم منزل خودتون است ، اصلا " اگر خواستید نیائید  و سر ماه و ته ماه برید بانک حقوقتون را بگیرید ،  بیرون  خونه هم که وامصیبتا ، موقع خرید روزانه و سر زدن به ادارات و مدرسه بچّه ها هم که کلا " همه طلبکار بودند که ما هر چی گفتیم و هر کاری کردیم شما بگو چشم وگرنه ما طلب بابامون را مطالبه میکنیم ، جنس های بنجل و خراب را بخر یا به بوروکراسی اداری کاری نداشته باش و بی ادبی آدمها را کر شو و نشنیده و نادیده بگیر و کاریت نباشه مثلا " توی اتوبوس یا غذاخوری طرف نشسته با انواع الفاظ رکیک با صدای بلند با تلفنش صحبت میکنه وآدرنالین بشما تزریق میکنه و شما هم حتی چشم غرّه ای با نگاهت بهش نروکه خجالت بکشه ، حالا هم که اومدیم اینجا این بابای ما هر وقت تلفن میزنیم مثل اینکه با من دعوا داره و سی ساله که همش مریضه  ومنتظر و توقع داره هر روز کاملا " صحیح و سالم بشه و اگه نشه تقصیر منه ( البته تا وقتی مامانه زنده بود طرفش اون بود ) ،   نوه های پسریش دارن میان اینجا و لحن صداش طلبکارانه است که لابد چرا من در کنار هواپیمای اونا پرواز نکردم و نشدم بادی گارد هواپیما ، !!؟؟؟   بمن چه که باباشون بلیط عوضی گرفته  و اون ها هم ( تا حالا یک زنگ هم نزده بگه بچّه هام دارن میان ) سر از جای دیگه در آوردند ....بابا ولم کنید من بکسی بدهی ندارم و هر وظیفه ای که داشتم انجام دادم و خسته شدم از پرداخت این همه بدهی ، آنوقت هیچکس هم به من اصلا " بدهی نداره و من با عرض معذرت  ..... هستم و.......... ؟ دارم از سردرد و معده درد میمیرم هیچکس هم نمیگه باقالی بچنده ؟؟  تازه باورشون هم نمیشه که عصر تا حالا چند مدل قرص مسکن خوردم ، روز های اینجا هم که درازه و تموم نمیشه ، خداوند بفریاد این زن و شوهربرسد که در خونه شان زندانی هستند و من حالشون را خوب میفهمم ، اونا هم دارن بدهی 80 میلیون نفر  را پرداخت میکنند و کسی به  اونا آنها بدهکار نیست و انگار آنها هم طلبکاراشون زیاد است ؟؟، همش صحبت ................. سبز است  ولی بنظر میرسه " آفتابه لگن هزار دست و چلو خورش هیچی " کفگیر ها خورده به ته دیگ.... ؟؟؟

Wednesday, July 6, 2011

ویولون

نواختن  ویولون را دوست و آهنگهائی که با ویولون نواخته میشه ، خلاصه از سازهای محبوب من است ، احساس میکنم صدائی از اعماق دل است که از کشیده شدن آرشه بر تارها ایجاد میگردد ، حس خوبی به آدم میدهد ...

حاجی

دیروز یکی از برنامه های فارسی ایرانی را می دیدم یک زنگ زده بود و به خانم خوش چهرۀ آمریکانشین میگفت حاجی خانم ، خنده ام گرفته بود و خودش هم لابد داشت تو دلش ریسه میرفت ، اینم یکی از رسمهای عادت شده و غلط ، اینجا  اگر بخواهند صدات کنند اسمت را بر زبان می آورند و یا کوچکتر ها به بزرگتر ها آنت و آنکل میگویند( عمه و عمو ) و این جهت احترام است ، هیچ کجای دنیا فکر نکنم عناوین شخصیت ساز باشند ، مثل آقای دکتر یا آقای مهندس ، یا حاجی خانم وحاج آقا .
عناوین علمی  شایسته و بارور است که طرف کارش را تحت آن عنوان علمی با مسئولیّت انجام بده و گرنه تحصیلاتی که آدما فقط عنوانش را دارند و شغلشان چیز دیگری است که نشد کار (مقاطعه کار ، وارداتی ، صادراتی ، بساز بفروش .... )
در مورد عناوین مذهبی مثل حاج آقا و حاج خانم ، این ها عباداتی هستند که یکبار با تمکّن مالی واجب شده است و عنوانش را می گیری که یادت نرود کجا رفتی و چکار کردی ، اِحرام بستی تا بدانی هر روز قیامت است ، صفا و مروه رفتی تا سعی زندگی کردن و تلاش را برای بدست آوردن آب برای فرزندت تجربه کنی ، عطر نزدی تا بوی خدائی بگیری  و رنگ الهی را تجربه کنی ، مواظب باشی حتی حشره ای را نکشی تا یاد بگیری آزارت به مخلوقات خدا نرسد ، و درآئینه ننگری تا به جمال خود مغرور نگردی و قند در دلت آب نشود و رویهمرفته از دنیا و وابستگی ها خود را رها سازی و این منی را که ساخته ای قربانی کنی و با من جدیدی بدنیا برگردی و زندگی عادی ، حالا ببین واقعا " حاجی شده ای یا حاجیه ،  هر چقدر احساس مسئولیّت تو بیشتر شود  عنوانت بیشتر ، تازه حج عمره عنوانی ندارد و تنها زیارتی است برای دیدن و بازدید از یک مکان مثل اینکه بروی در بازار بایستی و فکر کنی آیا قادری وارد بازار شوی و خرید نمائی ،
این شعر را خیلی دوست دارم :
به حریم کعبه رفتم به حَرَم رهم ندادند / که تو در برون چه کردی که درون خانه آئی ؟؟
وارد خانه شدن آسان نیست ...

Tuesday, July 5, 2011

احزاب

یکی از اصول داشتن آزادی داشتن احزاب مختلف است که با هر اسم و عقیده و آرمان در چهار چوب قوانین اساسی کشور بتوانند فعالّیت نمایند و طبعا " یک عده هم که با آنها هم عقیده باشند میروند عضو میشوند و به فعالیّت می پردازند ، همه دارند تلاش میکنند به این مرحله برسند تا اینجا درست ، در دوره های مختلف هم همینطور بوده ، قبل از انقلاب اسامی داشتند و داشتند کار میکردند تا شاه آن زمان هم اومد حزب رستاخیز درست کرد ، یک عده هم رفتند عضو شدند ، آدم میبینه از این طرف همه این را میخواهند و ازان طرف بنده خدائی را که روزنامه نگار فعّال و با احساسی هم بوده می آورند دریک برنامه و او دارد از خودش دفاع میکند و توضیح میدهد زیرا یک عده او را کوبیدند و هزار تا لابد توهین کردند و کاریکاتور کشیدند که تو مثلا " توده ای هستی یا رستاخیزی هستی یا .... خوب بابا فردا هم که آزادی آمد و احزاب آمدند و نامها و آرمانهائی داشتند و مردم عضو شدند اگر دوباره اشکالی پیش آمد باید همینطوری مارک دار کنیم یکدیگر را ؟؟؟؟آیا این است آزادی که بدنبالش هستید و هستیم و هستند !!؟؟؟؟
فکر میکنم تا وقتی مسئله مالی و دزدی و خورد و برد مطرح نیست نباید به کسی توهین شود یا افترائی مطرح گردد ،
بعضی ها ممکن است با حفظ منافع مالی از هر رژیمی بموقع خود استفاده لازمه را ببرند ، این ها را باید شناسائی کرد و معرفی ولی برای توهین هم باید چاره ای فرهنگی اندیشید تا بیشتر از این عادت نشده است و بعد هم رسم ..

زن

وقتی دختری بدنیا میاد معمولا " همه ناراحت میشوند ، دیروز با دختر بچۀ نازنینی که دختر دوست چینی ماست حرف میزدم ، این بچّه بخاطر اینکه 5 تا خواهر هستند و پدرشون پسر ندارد دائم میخواد بدونه وضع ایرانی ها چه جور است ، به اون راستش را نگفتم ولی خودم که میدانم آداب و رسوم وفرهنگ ما چگونه بوده است ، در همین دینی که همه جا رانده شده و بدش را میگن گفته شده چرا وقتی دختر دار میشوید صورت های شما سیاه میشود و ... ما بهر کس بخواهیم دختر یا پسر یا از هر دو میدهیم یا اصلا " نمیدهیم ...
خوب پس سر چشمه این سیاهی و کبودی چهره ها از چیست!!!؟؟؟؟ آیا از خودمان و خودخواهی های انسانها نیست که پسر میخواستند چون کارگران قوی تر و کمک خوبی بودند ؟
و این خود زنان نبودند که این ظلم را با پذیرش باید ها و باید ها و بایدها پذیرفتند و گردن نهادند ؟؟؟
این باید ها و نباید ها را کی مشخص میکند ؟؟ پدران و همسران درست همان هائی که از دختر خوششان نمیاد و تازه بعدش هم میگن دخترها بابائی هستند و پسر ها مامانی !! و حالا همین بابا های دختر دوست تا آنجا پیش میروند که برای ورود به قلب دختراشون هم باید ازشون اجازه گرفت ، یعنی زنان اجازه قلبشان هم دست خودشان نیست !!!؟؟؟؟ خوب حالا یک عده هم دارن خودشون را به این در و آن در میزنند که زنان ما آزادی میخواهند و .... تا روی گند کاری پدرانشان را بپوشانند و پذیرش زنان ، هر دو مقصرند زنان هم تلاشی نکردند و تا آنجا که توانستند باربری کردند و سواری دادند و برخلاف معمول این زنان بودند که کارگران خوب و بی مزد و مواجبی هستند که شیره شان را بخاطر احساسات رقیقشان میمکند و دور می اندازند ... بدون بازنشستگی و حتی تعطیلات جمعه !!!!

Dua Joushan Kabeer - دعاء الجوشن الكبير

یاد آوری

ساعت 7/5 صبح روز سه شنبه و سوّم شعبان است ، ساعت 2/5 نیمه شب با صدای طوفانی شدید بیدار شدم و خوابم نبرد ، مقداری فیلم عکس و فیلمهای خودم را نگاه کردم تا خسته بشم و بخوابم ولی غافل از اینکه طوفانی شدید تر هم در انتظار من است که امد و رفت و حالا میفهمم که چرا ؟؟
اولا " سه شنبه بود و سالها علاوه بر اینکه دوشنبه ها در خونۀ خودم کلاس و درس داشتم روزهای سه شنبه هم در کلاسی سراسر از عشق و عرفان را در خارج از خونه بسر میبردم و از آن طریق دوستانی دارم که هنوز هم ادامه دهنده راهم هستند در اوّلین سه شنبه هر ماه دور هم جمع میشوند و در زندگی من سراسر خیر و برکت بر جای گذاشت و میدانم که در قلبهای تک تک همراهانم زندگی میکنم ( در جائی گفتم و نوشتند سفر با مرکب قلب ) و توفیقی دست داد که دعای جوشن را عاشقانه دوست دارم و باعث آرامش من میشود را گوش کنم و تصمیم گرفتم بزارم در این بلاگم ( یکبار دیگر هم گذاشته بودم ولی از ترس

هم خاکی هایم که کاری جز انک زدن ندارند پاک کردم ) ولی ترسم ریخت و طبق اصول و منشورهای مختلف من در انتخاب دینم هم آزادم و آزادانه عمل میکنم خواه کسی خوشش بیاد و یا خوشش نیاد که در آنصورت آب خنکی میل کند تا آرام شود ....<

Monday, July 4, 2011

یک موسیقی یا ملودی یا آهنگ زیبا و کمی غم انگیز

ماسک


مامانم خیلی دلش میخواست معلّم بشم ولی من وکالت را دوست داشتم ، انقلاب شد و جلو کار زنان را در قضاوت و وکالت گرفتند ، گفتم میرم معلّم میشم و رفتم آموزش و پرورش زمان ، دومشکل همیشه وجود داشت اوّل - می پرسیدند که چی میخواهی تدریس کنی ؟؟ ما درسی که برشتۀ تو بخورد نداریم بعبارتی حقوق و این همه مطلب که در درون آن نهفته است اصلا " درس محسوب نمیشد که به کسی تدریس بشود !!!؟؟؟ و بعد خودشان میگفتند شاید بتونی عربی یا دینی ندریس کنی و من میگفتم نه عربی بلدم و نه دینی و قرآنم خوب است و خوب چیزی را که بلد نیستم نمیتوانم تدریس کنم .
دوّم - بعد از انقلاب یک روز رفتیم سراغ یکی از دوستانی که خودش را به آموزش پرورش رسونده بود و گفتیم شاید کمک کنه و مثلا " پارتی بازی بشه ، آقا با یک قیافه حزب الهی و شلوار گشاد و پیراهن یقه بستۀ روی شلوارش ونگاههای زمین و آسمان مثلا " با من مصاحبه کرد و بعد به همراهم گفت خانم بره بیرون با شما کار دارم و من رفتم بیرون در ایستادم وقتی همراهم آمد بیرون گفت میگه ممکنه که بتوانم کاری براش بکنم چون انتقال از اداره به اداره است و خوب دینی را هم میتواند درس بدهد ولی مشکلی وجود داره و آن هم اینه که با این ریخت و قیافه نمیشه ( مانتو با جوراب و روسری که کمی شُل بسته شده بود) و باید چادر سرش کنه و قیافه اش را حزب الهی کند ، بهمراهم گفتم عمرا" من بخاطر این ها که یک پاپاسی قبولشون ندارم تغییر شکل بدهم و ماسک بزنم و دوشخصیّتی عمل کنم آنهم برای پول و آنهم در کنار آدمهای بیسوادی مثل این با این همه ادا و اطواری که داره از خودش در میاره ؟؟؟
از ماسک و چند چهره بودن از بچگّیم بدم میآمد گرچه بعدها چادر هم پوشیدم ولی با انتخاب و به دلخواه خودم بود و برام یک حالت معنوی خاصی داشت واین یک انتخاب بود و نه اجبار و من از اجبار هم بیزارم چون با اصل واصول آزادی مخالف است .

Sunday, July 3, 2011

دوران دانشجوئی



شاید جوانها ی امروز وطن از دوره دانشجوئی بعلت محدودیتهای آن لذّت کافی را نبرند ولی برای من بهترین دوره و زیباترین لحظه های زندگیم بود ، حیف که هم من عجله داشتم زودتر تمام شود و هم این دگرگونی لعنتی مسیر زندگی بسیاری از انسانها را تغییر داد، آن زمانها تلویزیون سریالی را پخش میکرد بنام وکلای جوان که یک گروه دانشجوی حقوق بودند که با هم کارهای حقوقی را انجام میدادند ، همدوره های من بعشق این سریال و مانند آنها شدن رشتۀ حقوق را برگزیدند ولی غافل از اینکه مسیر دیگری در انتظار آنان است ، وقتی فکر میکنم سر بالائی های دانشگاه را برای رسیدن به کلاس و درس استادانی باسواد و پر جذبه طی میکردم دلم برای آن حال و هوا تنگ میشود ، تازه کفش ملّی به بازار آمده بود و تبلیغی داشت که میگفت ( ما میریم به مدرسه / با الفانتن شوئه... )و من و دوستم هفته اوّل شروع درس وقت پائین اومدن از سرازیری های دانشگاه دست در دست هم با یکسری جزوه های تایپ شده و بصورت کتاب در آمده که خیلی هم سنگین بودند باهم آهنگ تبلیغ کفش ملّی را میخواندیم و پائین می آمدیم و حالا چقدر برام از دوتا پله بالا و پائین رفتن سخت شده ، می بینی تو رو خدا سرعت زمان را ، چشم بر هم میزنی میگذره بیخود نبود که آقای نجفیان رسم زمونه را خوانده ....

Friday, July 1, 2011

گل

چقدر دلم میخواست خودم با عکس و آهنگهائی که دوست دارم ویدئو بسازم ، چند روز پیش پسر گلم که معلّم کامپیوتر من هم هست یادم داد ، هرچند همه کارش را خودش کرد ولی من هم باید تمرین کنم تا یاد بگیرم ، امیدوارم هر کی دید و شنید خوشش بیاد هر چند رسمها ی زمانه عوض شده و آدمها سنگ شدند و شاید آنقدر بلاگ زیبا و پر بار هست که این یکی توش گم است ولی بازم میگم من با دل خودم کار دارم که بمن دروغی تا حالا نگفته و بر اساس آن هم عمل میکنم ، هرچند دروغگوها زیاد شدند ولی هنوز هم میشه راست را از دروغ تشخیص داد مگر اینکه مهارتشان زیاد باشه ، مثل سارقینی که در کارشون ماهرند و بسختی گیر می افتند .....ولی می افتند