Friday, July 29, 2011

ساعاتی خوش

تفألی  به حافظ :
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس
کس به امّید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من ازین کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین می برد از دست بدان سان که مپرس
گوشه گیری وسلامت هوسم بود ولی
شیوه ای میکند آن نرگس فتّان که مپرس
گفتگوهاست درین راه که جان بگدازد
هرکسی عربدۀ این که مبین آن که مپرس
گفتم از گوی ففلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خَم چوگان که مپـــــرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصّه دراز است به قرآن که مپرس

1 comment:

  1. شاهد تفأل به حافظ همشهری عزیزم:

    باز آی و دل تنگ مرا مونس جان باش
    وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
    زان باده که درمَصطبه عشق فروشند
    ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
    در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
    جهدی کن و سر حلقۀ رندان جهان باش
    دلدار که گفتا به توأم دل نگران است
    گو میرسم اینک به سلامت نگران باش
    خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
    ای درج محبّت به همان مهر و نشان باش
    تا بر دلش از غصّه غباری ننشیند
    ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
    حافظ که هوس می کندش جام جهان بیـــن
    گو در نظر آصف جمشید مکــان باش

    ReplyDelete