Wednesday, July 20, 2011
مـــــود
الان مثل اینکه مود نوشتن دارم ، آخه بعد از ترک فیس بوک وقتی بلاگی مینویسم میزنم بلاگ بعدی ، صفحات جدید یا قدیمی را برات میاره من هم دوست دارم بخونم ، سالهاست که به مطالعه و خواندن عادت دارم ، قدیما کتاب بود و الان چیزهای دیگه ، چند وقت پیش تصمیم گرفتم نظرم را هم بنویسم و نوشتم و در چند بلاگ نظرم را صاحب خانه درج کرد و در چند جا نه ؟؟ برام جالب بود !! آدم هم فکرهائی را پیدا میکند که ظاهرشون را ندیده و نمیشناسه و لی کلمات بهم نزدیک است ، فکرها یکی است ، بیانها متفاوت است یا شاید نه توهّمی بیش نباشد و کلا " بد نیست نظرات همدیگر را بدانیم ؟، بهرجهت نظر دادن که دیگه عیب و ایرادی نداره یا شاید در عصر تکنولوژی و ادعای آزادی بیان از این طریق هم باید سکوت کرد و حرفی نزد ، خلاصه خواستم نظرم را بنویسم دیدم مدلش عوض شده قبلا " برات انتخابی وجود داشت که با اسم خودت باشه یا ناشناس یا اسم اینترنتی ولی حالا مثل اینکه زورکی و اجباری شده بود راستش سر در نیاوردم و اومدم اینجا ، آخه چرا حسادت ؟ اگه آدم کمبودی داشته باشد حسادت میکند بگذریم حسادت اگر باعث رقابت شود سازنده است ولی البته رقابت هم حدی دارد ، زیادی هر چیزی خلاقیت را از بین میبرد و هر صفتی تعادلش خوب است ( بقولی اندازه نگه دار که اندازه نکوست ) در یکی دیگه از این بلاگها که مثل اینکه صاحبش پیرمردی بود قسمت شعر بخصوص اشعار مولوی داشت ،با چه اشتیاقی چند جواب مناظره ای با دلم براش نوشتم ولی آنها را در صفحه اش چاپ نکرده بود ، احساس کردم حسودیش شده بود که یکی دیگه در مقابلش قدرت نمائی کرده هر چند شبها مینوشته و شب باید برای خیلی از نویسندگان حال و هوای خوبی داشته باشه و معمولا " عرفا با شب عالمی دارند ....، حالا من هی میگم هر چه پیر تر بشی قلبت کدر تر میشه نمیدونم چرا هیچکس گوش نمیکنه و میگن من آدم بد بین و شکاکی هستم ، نه والله اینطور نیست من نه اهل پیچاندن هستم و نه مغلطه و نه دروغ و ریا ، هر جا نظری نوشتم حرف دلم بوده و فقط نمیتوانم قبول کنم دلم دروغ بگوید یا ریا کند چون از این دوصفت واقعا " بدم میاد ، ولی اگر این مَلِک است و این روزگار من باید خیلی چیزها را بخورد خودم بدهم که دوستشون ندارم مثلا " یاد بگیرم بخودم بگم خنگ شدی و دیگه اسمارت نیستی ( این کلمه اسمارت هم زیباست ) و خدای نا کرده اراجیف دل چسبی مینویسم که نشانه هائی از آلزایمر را دارد !!!!؟؟؟ نه من طاقتش را ندارم خدا اون روز را نیاره ....
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
معتقدم ما آدمها مسافرانی هستیم که هر کسی با چیزی سفر میکند ، مثل مسافرت با کاروان و آنهم از نوع و نفر و شتر ، حالا اگر از روزنۀ یک دیوار به کاروان نگاه کنی شترها بتدریج و یکی یکی عبور میکنند ولی اگر بری بالاتر مثل پشت بام خانه کل شتر ها را باهم در حال عبور میبینی
ReplyDeleteشتری گر بخواب کس آید / مشکلاتش تمام بگشاید
ReplyDeleteشیخ بهائی