Sunday, July 24, 2011

سّر

می نیاید سّر عشق اندر بیان / همچو طفلان مُهر دارم بر دهان
دوش عشق تو در آمد نیمه شب / از ره دزدیده یعنی راه جان
مرغ دل آوارۀ دیرینه بـــود / باز دید از عشق جای بی نشان
بر پرید  و عشق را در بر گرفت / عقل و جان  را کارد شد بر استخوان
چونکه باشی فانی مطلق ز خود / هست مطلق گردی اندر لا مکان
چون عبارت محرم راز تو نیست / لب فروبستم ، قلم کردم بیان

***************

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید بگفت
" آمدم ،نعره مزن ، جامه مدر ، هیچ مگو "
گفتم : " ای عشق من از چیز دگر میترسم "گفت
" آن چیز دگر نیست ، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی ،جز که به سر هیچ مگو"

********
بی خیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم
بندۀ صورت آنم که از او
روز و شب در گل و در گلــــزارم
گفت ، اگر در سر تو سوز من است
از تو من یک سر مـــو نگذارم
گفتمش هر چه  بسوزی تو زمن
دود عشق تــــو بـــود آثـــــارم

No comments:

Post a Comment