مدتها بود که سراغ غزلیّات شمس نرفته بودم ، الان دلم خواست تا بسراغ مولانای نامدار بروم و از دیوان غزلیات شمس غزل زیر را بر گزینم که از ازدحام ضمیر گوینده به حیرت می اندازد ، مثل اینکه روح به هیجان آمده ، مرغی محبوس ، خود را به سیمهای قفس میزند ، مخرجی جستجو میکند :
گر جان عاشق دم زند / آتش در این عالم زند
وین عالم بی اصل را /چون ذرّه ها بر هم زند
دودی بر آید بر فلک / نی خلق ماند نی مَلَک
زان دود نا گه آتشی / بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان /نی کون ماند نی مکان
شوری در افتد در جهان / وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد / گه آب آتش را خورد
گه موج دریای عدم /بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمـــی / از نور جان آدمی
کم پرس از نامحرمان /انجا که محـرم کم زند
مریخ بگذارد نـــری / دفتر بوزد مشتری
مه را نماند مهتری / شادی او برغم زند
افتد عطارد در وحل /آتش در افتد در زحل
زَهره نماند زُهره را /تــا پردۀ خرم زنــد
نی قوس ماند ، نی قز ح / نی باده ماند ، نی قدح
نی عیش ماند ، نی فرح / نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند / نی باد فراشی کند
نی باغ خوش باشی کند /نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند ، نی دوا /نی خصم ماند ، نی گــــوا
نی نای ماند ، نی نوا ،/ نی چنگ زیر و بم زنـد
اسباب در باقی شود /ساقی بخود ساقی شود
جان "ربی الاعلی " گود /دل " ربی الاعلم " زنـــد
بر جه که نقاش ازل /بار دوم شد در عمل
تا نقشهای بی بدل / بر کسوۀ مُعلَم زند
خورشید ، حق، دل شرق او /شرقی که هر دم برق او
بر پورۀ ادهم جهد /بر عیسی مریــم زند
No comments:
Post a Comment