سال 2012 امید وارم سالی با نعمت و سلامتی برای همه شروع گردد
Friday, December 30, 2011
Happy new year
سال 2012 امید وارم سالی با نعمت و سلامتی برای همه شروع گردد
رؤیـــــــــا
با امیدی گرم و شادی بخش / با نگاهی مست و رؤیا ئی
دخترک افسانه می خواند /نیمه شب از کنج تنهائی
بیگمان روزی ز راهی دور / میرسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر /ضربۀ سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعلۀ خورشید / بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر / سینه اش پنهان بزیر رشته هائی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سوئی / باد ....پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن / حلقۀ موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گویند / آه ...او با این غرور و شوکت و نیرو
در جهان یکتاست / بی گمان شهزاده ای ...والاست ..
دختران سر میکشند از پشت روزنها / گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پر غوغا / در تپش از شوق یک پندار
شاید او خواهان من باشد / لیک گوئی دیدۀ شهزادۀ زیبا
دیدۀ مشتاق آنان را نمی بیند /او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمی چیند /همچنان آرام و بی تشویش
میرود شادا ن به راه خویش / می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربۀ سم ستور باد پیمایش / مقصد او خانۀ دلدار زیبایش
میشوم مدهوش /
باز هم آرام و بی تشویش
میخورد بر سنگفرش کوچه های شهر /ضربۀ سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعلۀ خورشید / بر فراز تاج زیبایش
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت / مردمان با دیدۀ حیران
زیر لب آهسته می گویند : دختـــــر خوشبخت !
دوست تو
Z . H
زینت حبیبی
متشکرم
دخترک افسانه می خواند /نیمه شب از کنج تنهائی
بیگمان روزی ز راهی دور / میرسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر /ضربۀ سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعلۀ خورشید / بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر / سینه اش پنهان بزیر رشته هائی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سوئی / باد ....پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن / حلقۀ موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گویند / آه ...او با این غرور و شوکت و نیرو
در جهان یکتاست / بی گمان شهزاده ای ...والاست ..
دختران سر میکشند از پشت روزنها / گونه هاشان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پر غوغا / در تپش از شوق یک پندار
شاید او خواهان من باشد / لیک گوئی دیدۀ شهزادۀ زیبا
دیدۀ مشتاق آنان را نمی بیند /او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمی چیند /همچنان آرام و بی تشویش
میرود شادا ن به راه خویش / می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربۀ سم ستور باد پیمایش / مقصد او خانۀ دلدار زیبایش
میشوم مدهوش /
باز هم آرام و بی تشویش
میخورد بر سنگفرش کوچه های شهر /ضربۀ سم ستور باد پیمایش
میدرخشد شعلۀ خورشید / بر فراز تاج زیبایش
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت / مردمان با دیدۀ حیران
زیر لب آهسته می گویند : دختـــــر خوشبخت !
دوست تو
Z . H
زینت حبیبی
متشکرم
Tuesday, December 27, 2011
Sunday, December 25, 2011
باغ های راز
چشمان آسمانی و افسانه ساز تو
دل را بخواب و نغمه و آواز میبرد
لبنخدهای نوش تو ، مرغان هوش را
در باغهای گمشدۀ راز میبرد
وقتی که لب برای سخن باز میکنی
از گرمی کلام تو سرشار می شوم
من آن کویر سوخته و بایرم که گاه
با چشمه سار لطف تو پر بار میشوم
شبها که میچکد اشک ستاره ها
بینم فروغ روی تو در چلچراغ ماه
در سایه های مبهم و راز آور خیال
میخندی از وفا و بمن میکنی نگاه
شبها که مرغ خواب نشیند بچشم من
در عالم خیال بسوی تو میپرم
شمع هوس بمعبد دل شعله میکشد
با اشتیاق ره به حریم تو میبرم
تنها توئی که با غم شور آفرین خود
در سرزمین خاطر من آرمیده ای
در سینه خزان زده و بی بهار من
گلبوته های تازه بهار آفریده ای
تنها توئی که با نگه پر فسون خود
دل را بخواب نغمه و آواز میبری
با خنده های گرم ، مرا ای امید من
در باغهای گمشدۀ راز میبری
دوست تو مهین آذری
8/11/1344
دل را بخواب و نغمه و آواز میبرد
لبنخدهای نوش تو ، مرغان هوش را
در باغهای گمشدۀ راز میبرد
وقتی که لب برای سخن باز میکنی
از گرمی کلام تو سرشار می شوم
من آن کویر سوخته و بایرم که گاه
با چشمه سار لطف تو پر بار میشوم
شبها که میچکد اشک ستاره ها
بینم فروغ روی تو در چلچراغ ماه
در سایه های مبهم و راز آور خیال
میخندی از وفا و بمن میکنی نگاه
شبها که مرغ خواب نشیند بچشم من
در عالم خیال بسوی تو میپرم
شمع هوس بمعبد دل شعله میکشد
با اشتیاق ره به حریم تو میبرم
تنها توئی که با غم شور آفرین خود
در سرزمین خاطر من آرمیده ای
در سینه خزان زده و بی بهار من
گلبوته های تازه بهار آفریده ای
تنها توئی که با نگه پر فسون خود
دل را بخواب نغمه و آواز میبری
با خنده های گرم ، مرا ای امید من
در باغهای گمشدۀ راز میبری
دوست تو مهین آذری
8/11/1344
Saturday, December 24, 2011
مــرگ نرگس
از اُسکار وایلد انگلیسی
________________
ترجمه علی دشتــــی
وقتی نرگس مرد گلهای باغ همه ماتم گرفته و از جویبار خواهش کردند برای گریستن بآنها چند قطره آب وام بدهد
جویبار آهی کشید و گفت بدرجه ای نرگس را دوست میداشتم که اگر تمام آبهای من باشک مبّدل شده و آنها را به مرگ نرگس بپاشم باز کم است .
گلها گفتند راست میگوئی چگونه ممکن بود با آنهمه زیبائی نرگس را دوست نداشت جویبار پرسید مگر نرگس
زیبا بود ؟ گلها گفتند توئی که نرگس غالبا " خم شده صورت زیبای خود را در آبهای شفاف تو تماشا میکرد باید بهتر از هر کَس بدانی که نرگس زیبا بود ، جویبار گفت : من
نرگس را برای این دوست میداشتم که وقتی خم شده و بمن نگاه میکرد میتوانستم زیبائی خود را در چشمان او تماشا کنم .
دوشیزه عزیز در خاتمه یاد آور میشوم که قدر این دوران شیرین تحصیلی را بدان و بتحصیل خویش ادامه بده و
هیچگاه نا امید مباش و بدان سعادت در پس دوشیزگان متین و جدی و پاک دامن است .
خواهان یکعمر سعادت
دبیر دبیرستان کیوان محمـــودی
________________
ترجمه علی دشتــــی
وقتی نرگس مرد گلهای باغ همه ماتم گرفته و از جویبار خواهش کردند برای گریستن بآنها چند قطره آب وام بدهد
جویبار آهی کشید و گفت بدرجه ای نرگس را دوست میداشتم که اگر تمام آبهای من باشک مبّدل شده و آنها را به مرگ نرگس بپاشم باز کم است .
گلها گفتند راست میگوئی چگونه ممکن بود با آنهمه زیبائی نرگس را دوست نداشت جویبار پرسید مگر نرگس
زیبا بود ؟ گلها گفتند توئی که نرگس غالبا " خم شده صورت زیبای خود را در آبهای شفاف تو تماشا میکرد باید بهتر از هر کَس بدانی که نرگس زیبا بود ، جویبار گفت : من
نرگس را برای این دوست میداشتم که وقتی خم شده و بمن نگاه میکرد میتوانستم زیبائی خود را در چشمان او تماشا کنم .
دوشیزه عزیز در خاتمه یاد آور میشوم که قدر این دوران شیرین تحصیلی را بدان و بتحصیل خویش ادامه بده و
هیچگاه نا امید مباش و بدان سعادت در پس دوشیزگان متین و جدی و پاک دامن است .
خواهان یکعمر سعادت
دبیر دبیرستان کیوان محمـــودی
اسیــــــر
ترا می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
*** *** *** *** ***
زپشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من نا گه گشایم پر بسویت
*** *** *** *** ***
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مــرد از زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
*** *** *** *** **
به کام دل در آغوشت نگیرم
توئی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
*** *** *** *** ***
زپشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من نا گه گشایم پر بسویت
*** *** *** *** ***
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مــرد از زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
Thursday, December 22, 2011
یــــــــاد
گر چشم تری ز اشک دیدید
گر نغمۀ بی کسی شنیدید
گر غنچۀ نا شکفته چیدید
گر سینۀ خود ز غم دریدید
آنگه زمن آورید یادی
گر از همگان شدید خستــــه
چون مرغت (مرغک) بال و پر شکسته
در کنج قفس بغم نشستـــــه
بر زیر سرش دو بال بسته
آنگه زمن آورید یـــــادی
گر تار دلی جدا شد از پــــود
بر تارت آن هزار غم بود
افتاد چو من بآتش و دود
افتاد ز پا و راه پیمــــود
آنگه زمن آوریــــد یـــــادی
ســـــــــراج
گر نغمۀ بی کسی شنیدید
گر غنچۀ نا شکفته چیدید
گر سینۀ خود ز غم دریدید
آنگه زمن آورید یادی
گر از همگان شدید خستــــه
چون مرغت (مرغک) بال و پر شکسته
در کنج قفس بغم نشستـــــه
بر زیر سرش دو بال بسته
آنگه زمن آورید یـــــادی
گر تار دلی جدا شد از پــــود
بر تارت آن هزار غم بود
افتاد چو من بآتش و دود
افتاد ز پا و راه پیمــــود
آنگه زمن آوریــــد یـــــادی
ســـــــــراج
شمع
ناهید عزیزم از خداوند بزرگ همیشه خوشبختی و موفقیت ||||||||
ترا از خداوند بزرگ خواستارم و امیدوارم که ||||||||
در تمام روزها تو را خوشبخت و شاد ببینم|||||||
ناهید جان هر چه از خوبیهای تو ||||||
بگویم باز هم کم گفته ام
_______________||||
دید ی با شمع فروزنده ای ------- چشم تر و سینۀ سوزنده ای
خنده بآن سینۀ پر سوز کرد ------- بانگ بر آن شمع شب افروز کرد
کاتش دل شعله بی بت فکند ------- سوز درون بگسترد بند بند
کاش که این سوز تن سود بود ------- سوختنت مقدّم مقصود بود
شمع باو گفت که ای خود پسند ------- دین و بر سوز درونم نخند
شیوۀ ما فترش روشنی است ------- تیره دلی مظهر اهریمنی است
در دل ما نیست بجز سوختنی ------- پیشۀ ما نیست جز افروختنی
نیمه شب پرتو رخسار من ------- جلوه بینداز و به هر انجمن
ناهید بهتر از جانم هرگز ترا فراموش نمی کنم و به خود میبالم که دوستی چون تو دارم
مهین جزنیان
احساس من نسبت بتو
زمانی که خورشید آهنگ غروب میکند . و غوغای سر سام آور زمین جای خود را به آرامش و سکوتی عمیق می سپارد و تیرگی شب بر آسمان حکمفرما میشود و لحظاتی که ستارگان زیبا با حرکتی یکنواخت در گنبد نیلگون آسمان درخشیدن آغاز مینماید
هنگامیکه صدای مرغ شب با آواز ملایم و سوزناک باد شبانگاهی توأم شده و سکوت شب را بر هم میزند وقتیکه نسیم با وزیدن خود داستانهائی از عشقهای گذشته می سراید من بتو می اندیشم فقط بتو
خورشید با همه درخشندگی و جلالش در پایان هر روز نا پدید می شود و جای خود را به تاریکی شب می سپارد ولی آفتاب عشق تو جاودانه در آسمان دل من خواهد تابید این روزی است که شبی دنیا ندارد
________ __________ _________ ________
رقیب
ای رقیب ای سنگدل رحمی بکن ---- او امید قلب بیمار من است
او که در آغوش گرمت خفته است عشق من امّید من جان من است
ای رقیب ای سنگدل دانم که حال سر بروی سینه اش بنهاده ای بی خبر
از رنج بی پایان من بوسه بر لبهای گرمش داده ای ای رقیب اکنون ز دنیا میروم
تا بغمهای دلم پایان دهم راحت جان مرا بر من سپار تا میان
بازوانش جان دهم .
نویسنده نازیلا ---p=دوستت دارم خواهرم
13/ 10/ 1347
هنگامیکه صدای مرغ شب با آواز ملایم و سوزناک باد شبانگاهی توأم شده و سکوت شب را بر هم میزند وقتیکه نسیم با وزیدن خود داستانهائی از عشقهای گذشته می سراید من بتو می اندیشم فقط بتو
خورشید با همه درخشندگی و جلالش در پایان هر روز نا پدید می شود و جای خود را به تاریکی شب می سپارد ولی آفتاب عشق تو جاودانه در آسمان دل من خواهد تابید این روزی است که شبی دنیا ندارد
________ __________ _________ ________
رقیب
ای رقیب ای سنگدل رحمی بکن ---- او امید قلب بیمار من است
او که در آغوش گرمت خفته است عشق من امّید من جان من است
ای رقیب ای سنگدل دانم که حال سر بروی سینه اش بنهاده ای بی خبر
از رنج بی پایان من بوسه بر لبهای گرمش داده ای ای رقیب اکنون ز دنیا میروم
تا بغمهای دلم پایان دهم راحت جان مرا بر من سپار تا میان
بازوانش جان دهم .
نویسنده نازیلا ---p=دوستت دارم خواهرم
13/ 10/ 1347
Wednesday, December 21, 2011
تنها بسوزم
دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم روشنی بخشم میان جمع و خود تنها بسوزم
ناله ای تنها شوم در دامن صحرا بسوزم کوه آتش گردم در حسرت و تنها بسوزم
اشک شبنم باشم و بر گونه گلها بسوزم برق لبخندی شوم بر غنچه لبها بسوزم
شمع باشم اشک بر خاکستر پروانه ریزم یا اسپند گردم در شعله بی پروا بسوزم
کسی که هرگز فراموشت نخواهد کرد
جمیله -- I
ناله ای تنها شوم در دامن صحرا بسوزم کوه آتش گردم در حسرت و تنها بسوزم
اشک شبنم باشم و بر گونه گلها بسوزم برق لبخندی شوم بر غنچه لبها بسوزم
شمع باشم اشک بر خاکستر پروانه ریزم یا اسپند گردم در شعله بی پروا بسوزم
کسی که هرگز فراموشت نخواهد کرد
جمیله -- I
ترا دوست دارم
اگر میتوانستی در روح من بنگری می دیدی که آنجا نوشته شده است " من ترا دوست دارم " اگر
میتوانستی در اندیشۀ من راه یابی می دیدی که آنجا نوشته شده است " من ترا دوست دارم "اگر
میتوانستی در دل من نفوذ کنی می دیدی که آنجا نوشته شده است " من ترا دوست دارم " تو
برای روح من آسمانی برای اندیشۀ من زیبا و برای دلــم خوب و دلپذیری
محبوب نازنینم گوش مروارید در ته دریاهای بزرگ پنهانست عشق حقیقی نیز در دلهای بزرگ جای دارد
اگر من آنچه را در اندیشه دارم برای تو مینوشتم کتابها می شد ولی اگر هر چه در دل دارم برایت می نگاشتم سه کلمه بیشتر نمیشد
(( تــــرا دوست دارم ))
ناهید جان دوست خوبم از اینکه بمن این اجازه را دادی تا در دفترت چند کلمه ای بیادگار بگذارم
بسیار متشکرم امیدوارم سالهای سال دوستی ما بهمین خوبی باقی بماند
میتــــــرا --A
یکشنبه 8/10/ 1347
میتوانستی در اندیشۀ من راه یابی می دیدی که آنجا نوشته شده است " من ترا دوست دارم "اگر
میتوانستی در دل من نفوذ کنی می دیدی که آنجا نوشته شده است " من ترا دوست دارم " تو
برای روح من آسمانی برای اندیشۀ من زیبا و برای دلــم خوب و دلپذیری
محبوب نازنینم گوش مروارید در ته دریاهای بزرگ پنهانست عشق حقیقی نیز در دلهای بزرگ جای دارد
اگر من آنچه را در اندیشه دارم برای تو مینوشتم کتابها می شد ولی اگر هر چه در دل دارم برایت می نگاشتم سه کلمه بیشتر نمیشد
(( تــــرا دوست دارم ))
ناهید جان دوست خوبم از اینکه بمن این اجازه را دادی تا در دفترت چند کلمه ای بیادگار بگذارم
بسیار متشکرم امیدوارم سالهای سال دوستی ما بهمین خوبی باقی بماند
میتــــــرا --A
یکشنبه 8/10/ 1347
از من گریختی
میخواستم بعشق تو ای بی وفای من تا آخرین دقایق عمرم وفا کنم
میخواستم چو شمع بهر کجا که میروی روشن کنم سرای تو جانم فدا کنم
میخواستم بسوی تو ای شهر آرزو همچون شهاب پر کشم و آشیان کنم
میخواستم چو شمع بهر کجا که میروی روشن کنم سرای تو جانم فدا کنم
میخواستم کنار تو هر شام تا سحر اسرار قلب سوخته ام را بیان کنم
امّا نخواستــــی ....... از من گریختـــی
از من گریختی که فراموششان کنی . یاد گذشته را ، شبهای انتظار و پریشانی را
وان داغ بوسه ای که به لبهای من هنوز یخ بسته مانده است
آری تو میتوانی ، امّا وجود من ، کی میتواند این غم دیرین فدا کند
در این دیار دور میخواهم از خدا عشق تو را به سینه من جاودان کند
ناهید عزیزم از تو خیلی ممنونم . از خداوند بزرگ خواهانم که تر ا همیشه در زندگیت موفق
و بر مراد دل واقف گرداند .
امیدوارم روزی ترا با خوشبختی تمام ببینم ، روزی که در انتظارش روز شماری میکنم
کسی که خواهان سعادت تو و در آرزوی خوشبختی تو است و هرگز فراموشت نخواهد کرد
نسیم پور احمد : 5/ 10 / 1347
روز جمعه
میخواستم چو شمع بهر کجا که میروی روشن کنم سرای تو جانم فدا کنم
میخواستم بسوی تو ای شهر آرزو همچون شهاب پر کشم و آشیان کنم
میخواستم چو شمع بهر کجا که میروی روشن کنم سرای تو جانم فدا کنم
میخواستم کنار تو هر شام تا سحر اسرار قلب سوخته ام را بیان کنم
امّا نخواستــــی ....... از من گریختـــی
از من گریختی که فراموششان کنی . یاد گذشته را ، شبهای انتظار و پریشانی را
وان داغ بوسه ای که به لبهای من هنوز یخ بسته مانده است
آری تو میتوانی ، امّا وجود من ، کی میتواند این غم دیرین فدا کند
در این دیار دور میخواهم از خدا عشق تو را به سینه من جاودان کند
ناهید عزیزم از تو خیلی ممنونم . از خداوند بزرگ خواهانم که تر ا همیشه در زندگیت موفق
و بر مراد دل واقف گرداند .
امیدوارم روزی ترا با خوشبختی تمام ببینم ، روزی که در انتظارش روز شماری میکنم
کسی که خواهان سعادت تو و در آرزوی خوشبختی تو است و هرگز فراموشت نخواهد کرد
نسیم پور احمد : 5/ 10 / 1347
روز جمعه
Tuesday, December 20, 2011
نوشتۀ اوّلین دوست
تقدیم بتو : دوست عزیزم
یا رب مرا چو شمع شبستان عاشقان آن سان نما که پاک بسوزم به پای دوست
ای لنگر گاه من ، ای امید من و ایدوست . این نامه ها را از روی امواج خروشان و متلاطم زندگی برای تو مینویسم . امواجی که در صدد غرق کردن من هستند . موجهای بیرحم وحشی انسانهائی که خون میآشامند خون افراد بیگناه و بی تقصیر را . ای تکیه گاه من در این جهان فراخ و در این اقیانوس بی پایان حیاتم ، در این دریای آلوده تو هستی ، دیگر من کسی را ندارم که برای او بنویسم پس هر چه میخواهم فقط برای تو مینویسم برای تو ، امید است که با قبول آن بر من منّت گماری و مرا نا امید و سر گردان رها نکنی ، دوست من صحبتهای زیاد تو همیشه در خاطر من زنده و جاوید است .بپاس استوارترین و محکمترین پیوند زندگی قسم و بتمام مظاهر عالی و پسندیده دوستی سوگند که این پیوند را تا آخرین قطره خونم محترم و عزیز و پر احساسترین احساساتم را در آن بگنجانم بتو تقدیم میکنم تا آخرین نفس حرکتی که برایم ممکن شود در تآیید آن خواهم کوشید و نخواهم گذاشت که از طرف من کوچکترین و کمترین رخنه در آن بوجود آید از تو نیز خواستارم که جوابگوی پاک و صالحی در برابر این سوگند باشی
دوست تو : نسیـــــم
یا رب مرا چو شمع شبستان عاشقان آن سان نما که پاک بسوزم به پای دوست
ای لنگر گاه من ، ای امید من و ایدوست . این نامه ها را از روی امواج خروشان و متلاطم زندگی برای تو مینویسم . امواجی که در صدد غرق کردن من هستند . موجهای بیرحم وحشی انسانهائی که خون میآشامند خون افراد بیگناه و بی تقصیر را . ای تکیه گاه من در این جهان فراخ و در این اقیانوس بی پایان حیاتم ، در این دریای آلوده تو هستی ، دیگر من کسی را ندارم که برای او بنویسم پس هر چه میخواهم فقط برای تو مینویسم برای تو ، امید است که با قبول آن بر من منّت گماری و مرا نا امید و سر گردان رها نکنی ، دوست من صحبتهای زیاد تو همیشه در خاطر من زنده و جاوید است .بپاس استوارترین و محکمترین پیوند زندگی قسم و بتمام مظاهر عالی و پسندیده دوستی سوگند که این پیوند را تا آخرین قطره خونم محترم و عزیز و پر احساسترین احساساتم را در آن بگنجانم بتو تقدیم میکنم تا آخرین نفس حرکتی که برایم ممکن شود در تآیید آن خواهم کوشید و نخواهم گذاشت که از طرف من کوچکترین و کمترین رخنه در آن بوجود آید از تو نیز خواستارم که جوابگوی پاک و صالحی در برابر این سوگند باشی
دوست تو : نسیـــــم
عکس بلاگ قبلی
خط و قطعه ادبی قدیمی دفتر قدیمی در دفتر خاطرات جدید اینترنتی ( بلاگ یا وبلاگ ) هر کسی از ظن خود شد یار من
و الان من 58 سال را تمام کرده ام و هنوز افکار قدیمی و پرورش یافته خود را یدک میکشم ..... ق
دفتر قطعه ادبی
آن کدام سرعت است که از جریان زمان سریعتر است ، جریان خروشان آب سوزان الکتریک و پرش تابش نور ، آیا کدامیک میتواند در سرعت همدوش گذشت روزگار باشد ، راستی چه زود میگذرد این عمر ما ، این فرصت ما و این نفسها و این لحظه ها چه سرعت شگرفی دارد روزگار با همۀ حوادث خود باز هم آرامست یک لحظه به پشت سر بر میگردیم اوه .... گذشته با همۀ خوبیها و بدیها ی خود جز چند خاطرۀ غبار آلود نشانی در ضمیر ندارد آیا از سال قبل جز این چند صفحۀ فشرده شده که تقویم سرنوشت ماست چه بجای مانده است ، این تقویم نیست این کالبد افسرده ایست که جان سپرده این قفس در شکسته ایست که پرنده اش پرواز کرده ، این بوستانیست که بهار روح افزا ترکش گفته ، ما هم چند روز دیگر بدنبال این پرنده پرواز خواهیم کرد ، ما هم می شکنیم و بند می گسلیم و در معمای حقایق فرو میرویم ، پس ای دوستان بیائید و قبل از آنکه از این قفس زرین زندگی بگریزید نشانی از خود بر جای بگذارید تا در ساعات دوری یادگاری بس گرامی از خود بر جای گذاشته باشید .
با عرض تشکر دوست شما ناهید پاکرو
تاریخ سال 1347 ( من 15 ساله بوده ام ) شاید سال اول دبیرستان
با عرض تشکر دوست شما ناهید پاکرو
تاریخ سال 1347 ( من 15 ساله بوده ام ) شاید سال اول دبیرستان
دفتر قطعه ادبی
چند روز است که دفتر قدیمی خود را که مربوط به دوره دبیرستانم میباشد پیدا کردم ، دفتر قطعه ادبی که همکلاسی های دوره دبیرستانم در آن مطالبی را نوشته اند و تصمیم گرفتم که مطالب دفتر قدیمی را به دفتر خاطرات جدید و اینترنتی خود منتقل نمایم . از صفحات و مطالب آن عکس گرفتم که هر روز تعدادی را به اینجا منتقل میکنم ....د
تــــآمّـــــل
نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد !
نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . . دست ِ قاضـــــــــی داد !
نباید بی تفاوت !
چتر ماتـــــــــــــــــم را . . . به دست ِ خیــــــــــــــــس ِ باران داد !
کبوترها که جز پرواز ِ آزادی نمی خواهند !
نباید در حصار ِ میـــــــــــــله ها . . . با دانه ای گنــــــدم . . . به او تعلیم ِ مانـــــــــــدن داد !
و این هم یاد و خاطره ای از یک دوست خوب
Monday, December 19, 2011
زندگی
زندگی هنر بافتن پارچه های زیباست
زندگی دوختن شادی هاست
و به تن کردن پیراهن گلدار امید
و برون آمدن از خانه ..... از کوچـــــۀ بن بست زمستانی
در صبح بهار
و اصولا " زندگی دو قسمت است : آنچـــه گذشت
رؤیائی بیــــــش نبوده و آنچه هنوز نیامده
آرزوئـــــــی بیــــش نیست
زندگی دوختن شادی هاست
و به تن کردن پیراهن گلدار امید
و برون آمدن از خانه ..... از کوچـــــۀ بن بست زمستانی
در صبح بهار
و اصولا " زندگی دو قسمت است : آنچـــه گذشت
رؤیائی بیــــــش نبوده و آنچه هنوز نیامده
آرزوئـــــــی بیــــش نیست
Wednesday, December 7, 2011
قاف
گاهی وقتها میشه در بین کاغذهای کهنه و قدیمی چیزهائی پیدا کرد و من امروز صبح این بیت شعر را پیدا کردم که هزاران معنی دارد
چو قـــــــــــافِ قدرتش دم بر قلم زد
هـــــزاران نقــش بر لـــــوحِ عدم زد
دور گردون گر دو روزی بر مراد مــا نبود
دائــما" یکســـان نباشد غم مخــــور
در هـــر چــه بنگــرم تـــــو پدیدار بوده ای
ای نــــا نمــوده رخ ، تو چه بسیار بـــوده ای
چو قـــــــــــافِ قدرتش دم بر قلم زد
هـــــزاران نقــش بر لـــــوحِ عدم زد
دور گردون گر دو روزی بر مراد مــا نبود
دائــما" یکســـان نباشد غم مخــــور
در هـــر چــه بنگــرم تـــــو پدیدار بوده ای
ای نــــا نمــوده رخ ، تو چه بسیار بـــوده ای
Monday, December 5, 2011
هوا
یک اس ام اس زیبا بدستم رسید و حیفم آمد آن را اینجا نزارم
مشکلات به سبکی هوا
عشق به عمق اقیانوس
دوستی به محکمی الماس
موفقیت به درخشانی طلا
این ها آرزوهای من برای توست
و همینجا از این دوست خوبم گلناز تشکر میکنم و برای او دعا مینمایم :
پروردگارا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم
مشکلات به سبکی هوا
عشق به عمق اقیانوس
دوستی به محکمی الماس
موفقیت به درخشانی طلا
این ها آرزوهای من برای توست
و همینجا از این دوست خوبم گلناز تشکر میکنم و برای او دعا مینمایم :
پروردگارا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که نمیتوانم تغییر دهم
Saturday, December 3, 2011
حقـــــــــوق
وقتی به گذشته فکر میکنم بخاطر می آورم که شبانه روز تلاش نموده و با امکانات کم جهت کنکورشروع به فراگیری زبان انگلیسی کردم درمؤسسه ملّی زبان و کلاس کنکور خوارزمی ثبت نام و پیاده و یا با اتوبوس خود را به آنجا میرساندم و موقع انتخاب رشته هم دوست داشتم رشته مهندسی کشاورزی را بخوانم ولی سال اوّل قبول نشدم ولی سال بعد در دو رشته قبول شدم زبان انگلیسی در دانشکده زبانهای خارجی ( دانشگاه علامه طباطبائی ) و رشته حقوق قضائی دانشگاه ملّی ایران( دانشگاه شهید بهشتی )و من رشته حقوق را انتخاب کردم ، در آن زمان سریالی ازتلویزیون پخش میشد بنام وکلای جوان و من تحت تأثیر این سریال و نام رشته حقوق که پرستیژ بیشتری داشت رشته حقوق را انتخاب کردم و متأسفانه پایان تحصیلات من (سه سال و نیمه ) با انقلاب مصادف شد و تعصب بر اینکه خانمها نه حق وکالت دارند و نه حق قضاوت سدّی بر سر را من ایجاد نمود ، درشیراز به کانون وکلا مراجعه نمودم و لی بمن گفتند که باید به تهران مراجعه نمائی (حالا دیگه متأهل هم بودم ) و در تهران هم مدارکم را نپذیرفتند چون وکالت خانمها تا سال 1366 ممنوع شده بود و من سعی کردم از طریق کارم پست مشاور حقوقی را بدست آورم ، در مصاحبه ای که در سال های اوّل انقلاب بوسیله یکی از معروفترین وکلای وقت که رئیس قسمت حقوقی اداره بود از من بعمل آمد مورد تأئید قرار گرفتم و معاونش که حزب الهی شدید و جدیدی هم بود شنیدم که بوی میگفت ما داریم تمام زنهای اداره را بیرون میریزیم و تو داری زن دیگری را اضافه میکنی ؟؟؟؟؟
بهرحال بدلیل عدم امکانات برای خروج از مملکت من وکیل نشدم ولی دست از تلاش هم بر نداشتم و درسال 1366 با داشتن دو بچّه برای ادامه تحصیل سه ترم بدانشگاه ملّی رفته و با اساتید سابق خود که هنوز در آنجا بودند برای ادامه تحصیل شروع به بازنگری کردم ولی بعلت وارد نبودن بزبان عربی و تعداد کمی که می پذیرفتند (17نفر)قبول نشدم ، درتمام این دورانهای گذشته از حقوق خودم و خانواده ام در همه جا دفاع نمودم چون به رشته ام علاقه داشتم ، حقوق خوانده بودم ، به حق و تکلیف آشنا بودم.
وکیل باید خشن و بی پروا باشد تا بتواند حق خود یا دیگری را بگیرد ، در دادگاهها هم وقتی وکیلی دفاع مینماید با اصرار و بی پروا دفاع میکند و حرف خود را میزند و اگر قاضی به او اخطار دهد و اورا ساکت نماید ولی قاضی به تمام صحبتها فکر نموده و آنگاه رأی صادر مینماید .
حق سنگین و شیرین است و بسختی بدست می آید ولی ماندنی است امّا باطل مانند کف روی آب سبک است و زود از بین میرود هرچند آسان بدست آید
قايق
امروز به دريا و قايق فکر مي کردم و اين عکسها را ديدم ، قايقها (نفس آدمها) به تخته زنجير شده اند ، ميشه زنجيرها را پاره و ازهمين قايقها( نفسها ) استفاده منفي کرد و ميشه زنجير ها را باز و بهترين استفاده را ازقایقها ( نفسها ) که زنجير آن هم باز شده است نمود،مثل ماهيگيرها که سوار بر اين قايق ها زير آفتاب و باران به صيد ماهي مي پردازند و رزق حلال زن و بچّه خود را تأمين
. میکنند
Tuesday, November 29, 2011
Tuesday, November 22, 2011
Jaane Aashegh by Siavash Nazeri گرجان عاشق دم زند ، سیاوش ناظری
گر جان عاشق دم زند آتش بر این عالم زند / وین عالم بی اصل را چون ذرّه ها بر هم زند
عالم همه دریا شود،دریا ز هیبت لا شود / آدم نماند وآدمی گر خویش با آدم زند
دودی بر آید از فلک ، نی خلق ماند نی ملک/ زان دود ناگه آتشی بر گنبد اعظم زند
بشکافد آن دم آسمان ، نی کون ماند نی مکان / شوری در افتد در جهان ، وین سور بر ماتم زند
گه آب را آتش برد ، گه آب را آتش خورد / گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند
خورشید افتد در کمی از نور جان آدمی / کم پرس از نا محرمان آن جا که محرم دم زند
مریخ بگذارد نری ، دفتر بسوزد مشتری / مه را نماند مهتری ، شادّی او برغم زند
افتد عطارد دروحل ، آتش در افتد در زحل / زَهره نماند زُهره را تا پرده ای خّرّم زند
نی قوس ماند نی قزح ، نی باده ماند نی قدح / نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند
نی آب نقاشی کند ، نی باد فراشی کند / نی باغ خوش باشی کند ، نی ابر نیسان نم زند
نی درد ماند نی دوا ، نی خصم ماند نی گوا / نی نای ماند نی نوا ، نی چنگ زیر و بم زند
اسباب در باقی شود ، ساقی به خود ساقی شود / جان ربّی الاعلی کُوّد ، دل ربّی اللعلم زند
برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل / تا نقشهای بی بدل بر کسوه معلم زند
حق آتشی افروخته تا هر چه نا حق سوخته / آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند
خورشید حق دل شرق او ، شرقی که هر دم برق او / بر پوره ادهم جهد ، بر عیسی مریم زند
Monday, November 21, 2011
مروری بر گذشته
هر روز که میگذره بخاطر این جابجائی یک چیز تازه از خاطرات کهنه ام را پیدا کرده و آنها را به این دفتر خاطرات جدید و اینترنتی اضافه میکنم ، امروز این دو بیت شعر را در دفتر خاطرات سال 1381 پیدا کردم و برام جالب بود :!؟
گفت لیلی را خلیفه کین توئـــــی ؟؟؟؟
کز تو شد مجنون پریشـــان و غوی ؟
از دگر خوبـــان فزون تـــر نیستــی ؟؟؟
گفــت خــامش چــون تــو مجنــــون نیستــــــــــی !!!؟
و در یکی از ایمیلهای فورواردی که در این چند روز گذشته بدستم رسید این بیت شعر جالب را دیدم :
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اوّل قدم آنست که مجنون باشی
و برای مجنون شدن باید عینک خود را برداشته و از دریچه چشم مجنون به عشق نگاه کنیم .....مادر
گفت لیلی را خلیفه کین توئـــــی ؟؟؟؟
کز تو شد مجنون پریشـــان و غوی ؟
از دگر خوبـــان فزون تـــر نیستــی ؟؟؟
گفــت خــامش چــون تــو مجنــــون نیستــــــــــی !!!؟
و در یکی از ایمیلهای فورواردی که در این چند روز گذشته بدستم رسید این بیت شعر جالب را دیدم :
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اوّل قدم آنست که مجنون باشی
Friday, November 18, 2011
عصر جمعه
تصمیم گرفتم تفآلی به حافظ بزنم و ببینم نظر شاعر بزرگ و همشهری خودم چیست ، شاید او هم با من و خیلی از افرادی که جمعه ها عصر دلشون میگیره هم عقیده باشه و یا نه ؟
واین هم غزل حافظ :!؟
حال خونین دلان که گوید باز ؟ / وز فلک خون ِ خم که جوید باز ؟
شرمش از چشمِ می پرستان باد / نرگس مست ، اگر بروید باز ؟
جز فلاطونِ خم نشین ِ شراب / سرّ حکمت بما که گوید باز ؟
هر که چون لاله کاسه گردان شد / زین جفا رخ بخون بشوید باز
نگشاید دلم چو غنچه ، اگر / ساغری از لبش نبوید باز
بس که در پرده چنگ گفت سخن / بِبُرش موی تا نمویــد باز
گِــــرد بیت الحرام خم حافــــــــظ / گر نمیــــــرد ، بسر بپوید باز
Thursday, November 17, 2011
ابرهای پائیز
با بی حوصلگی داشتم در یو تیوپ سرچ میکردم به این آهنگ بر خوردم و بی مناسبت ندیدم که بزارمش در دفتر خاطرات امروزم ، (البته متن شعر و آهنگ ربطی به افکار من نداره و من همینطوری انتخابش کردم )...
امروز از دست یکی از دوستانم خیلی شاکی هستم
آدم نمی دونه که باید به کی اعتماد کنه ؟؟؟
و حالا بعد از سالها زندگی میفهمم که به چشم خودمون هم نمیتوانیم و نباید اعتماد کنیم
نه اینکه بد بین بشم ولی شک وتردیدی در وجود آدم ایجاد میشه که زندگی اجتماعی را قدری مشکل میکنه ولی من سعی میکنم مثبت نگری خودم را حفظ کنم !!!!!؟؟؟؟؟
Wednesday, November 16, 2011
محلۀ جهود ها
یادمه وقتی بچّه بودم در شیراز خیابانی بود که به محلۀ کلیمی ها یا جهود ها معروف بود و صاحبان مغازه های این خیابان جهود بودند و حرفۀ اکثر آنان یا بزازی بود که با دوخت و دوز سرو کار پیدا میکنه و یا خرید و فروش طلا و مامانم هر وقت میخواست طلا بخره یا بفروشه به این محل میرفتیم و من با اینکه چهار پنج سال بیشتر نداشتم ولی از قیافه و صدای این مغازه دارها خوشم نمی آمد و مامان هم سفارش میکرد که ازش دور نشیم و این عقیده در شیراز وجود داشت که این ها بچّه های کوچک را می دزدند و میکشند و برای عید مخصوصی که دارند با خون بچه ها نانی به اسم نان فَتیر درست میکنند ، نمیدانم راست یا دروغ ولی لابد مسئله ای بوده که اینگونه مباحث در اجتماع مطرح شده است بهرحال بر اساس یک ضرب المثل قدیمی تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها !!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعدها سرو کار خودم هم به این مغازه ها افتاد چون برای ازدواجم مقدار زیادی سکّه پهلوی (از پنج پهلوی تا ربع پهلوی ) کادو گرفته بودم که آنها را برای خرید یک قالی ماشینی فروختیم ، درست یادمه که سکّۀ پنج پهلوی را 850 تومان و یک پهلوی را 310 تومان و نیم را 160 تومان و ربع را 80 تومان از ما خریدند که مجموع آنها حدود چهار پنج هزار تومان شد که ما با آن یک قالی ماشینی کرم قهوه ای با طرحی بنام قرآنی خریدیم که خیلی جدید بود و با نقشه های قبلی کاملا " متفاوت و .......حالا بعد از سالها دوباره سر و کارمان با این گروه افتاده است که تحت عنوان صرافی (آزاد و بانکی و غیر بانکی و مسافری ودولتی و غیر دولتی و.... ....) در تهران این روزها خون مردم عادی را در شیشه کرده و حتما " دارند با آن نانهای فَتیـــــــــــر بسیار بزرگ تهیّه و نوش جان میکنند و هم من و هم بسیاری مثل من که بنا بدلائل کاملا " شخصی جلای وطن کرده و غربت اختیار کرده ایم مطمئن هستیم که این گونه نانهای فَتیـــــر شاید مقطعی بمزاقها خوش آید ولی حاصلی ندارد و خلاصه همۀ آنها را یا خودشان استفراغ میکنند یا مجبورشان میکنند که استفراغ نمایند ...... از ما گذشت و این نیز بگذرد ...
Tuesday, November 15, 2011
عید غدیر
امروز روز عید غدیر است و من خاطرات زیادی از این روز دارم شاید به تعداد سالهای عمرم ، نمیدونم چرا وقتی بدنیا آمدم با اینکه دختر بودم و معمولا " همه منتظر بدنیا آمدن پسر هستند پدرم خیلی خوشحال میشه و بعد هم تصمیم میگیره در این روز برای من نذری بپزه ، راستش هر چی از مامانم سئوال کردم که دلیل خاصی برای نذر کردن بوده جواب داد نه ، همینطوری بابات دلش خولسته و آنها هرسال شیرین پلو با خورشت قیمه درست میکردند و بشقاب بشقاب میکشیدند و به مردم و همسایه ها می دادند ، موضوع وقتی جالب شد که ما به تهران کوچ کردیم و این غذا برای همسایه ها سئوال بر انگیز شده بود که چرا شیرین پلو با خورشت قیمه !!!؟؟؟ اکثرا " دوست نداشتند و ما گاهی غذای خالی شده در سطل آشغال را می دیدیم اون هم غذائی که با هزار زحمت پخته شده بود ، بیچاره مادرم از صبح بلند میشد و با کمک بابو که در این مورد خیلی هم سختگیر بود پختن را شروع میکرد ، اول شیره شکر و زعفران فراوان را درست میکرد و قوام میآورد و بعد برنج سفید را آبکش میکرد، دونه برنج را باید طوری بر میداشت که اضافه شدن شیره شکر و زغفران بعد از کمی دم کشیدن چلو آن را خراب نکنه و صدای بابو در نیاد که ..... . و حاصل هم این بود که بچّه ها هم دوست نداشتند
بعدها تصمیم گرفتند آن تعداداز بستگان و دوستانی را که در تهران داشتیم برای این روز دعوت کنند و آمدن آنها رونق بیشتری به روز ما میداد و حالا اوّل غذا مخصوص مهمان بود وبعد برای اهالی محل غذا میفرستادیم و بیشتر آن را در منزل مهمان ها با کمک یک مدل غذای دیگه و مخلفّات مصرف میکردند ، دورا ن پر خاطره و زیبائی بود ، مادرم تا زمان ازدواج من این کار را ادامه داد و بعد از آن گفت بخودت میسپارم و اگر خواستی میتوانی ادامه دهی و نذرت را خودت در خونۀ خودت بپزی و من هم قبول کردم منتها فقط خواهر و برادر ها جمع میشدیم و من چند بشقاب برای در و همسایه میفرستادم و تا چند سالی بعد از فوت مامان ادامه دادم و سالهاست ترک نذر کردم ......
نکته جالب برام اینه که اولا " چقدر همه چیز بی ریا و با اعتقاد کامل انجام میشد و دوّم اینکه در این کشوری که من زندگی میکنم غذای شور و بی نمک و ترش و شیرین را با هم مخلوط میکنند و میخورند تحت عنوان (سوئیت اّند ساور ) و مامان بیچارۀ من چقدر باید توضیح میدادکه چرا پلوی شیرین را با خورشت قیمه ای که مقداری نمک و لیموامانی و ... دارد مصرف میکند و شیرین پلو با مرغ نیست !!!؟؟؟؟؟؟ یا چرا عادت دارد مرغ را با زردچوبه درست کند و زغفران نیست !!!خلاصه دنیا عوض شده و باید ها و نباید ها و شایستگی ها و نا شایستگی ها با هم قاطی پاطی شده و شاید بشه گفت اون زمان هم زندگی آسان نبود ......
عید غدیر همه مبارک
Monday, November 14, 2011
نوارهای قدیمی
امروز داشتم وسائل قدیمی را جا بجا میکردم و دوسری از آنها نظرم را بخود مشغول کرد ، یکی نوارهای کاست قدیمی و دیگری نوارهای ویدئو که همه آنها را با چه دقت و وسواسی بسته بندی کرده بودم ، یادمه بعد از انقلاب این ها مجاز نبودند و ما با چه زحمتی آنها را تهیّه میکردیم ورساندن آنها بدست مردم آرام آرام حرفه ای شد برای یک گروه از جوانان ، هر روز عصر یک ماشین می آمد بازارچه قدیمی شهرک و می ایستاد و کارش فروش نوار بود البته غیر مجاز و غیر رسمی و من و بچّه ها می رفتیم برای خرید و من میخواستم بچّه هام بصورت مجازو رسمی با موسیقی زمان نوجوانی خودم آشنا بشوند و نوارهای ویدئو را هم خواهرم از طریق ماهواره غیر مجاز که هنوز هم مجاز نشده میگرفت و تصیفه میکرد و میداد بمن تا باز هم بچّه ها بصورت قانونی و مجاز در محیط خانه و خانواده با فیلمهای روز دنیا آشنا شوند و برای تقویت زبانشان هم خوب بود ....... راستی دو تا چیز جالب دیگه هم پیدا کردم یکی کتابی بود بنام نا مادری که عکس جولیا رابرتز پشت آن بود ووقتی دقت کردم دیدم یکی دوسال پیش من فیلم آن را در اینجا در تلویزیون دیدم و مثل اینکه بچّه ها داستان آن را سالها پیش از طریق کتاب میدانستند و دیگری یک صفحۀ بزرگ گرامافون از آهنگهای جواد معروفی ( حیف که دیگه گرامافون تپازی نیست که آن را گوش کنم ) ولی خوشبختانه میشه خیلی راحت از طریق اینترنت و یو تیوب و سایتها به آنها دسترسی پیدا کرد و حالا میبینم نگهداری آنها شاید یعنی هیچ !!!؟؟؟
باز هم دلم نیامد آنها را دور بریزم شاید یک روز بدرد بخوره ، شاید خودم به آنها عادت کردم ؟؟؟
باز هم دلم نیامد آنها را دور بریزم شاید یک روز بدرد بخوره ، شاید خودم به آنها عادت کردم ؟؟؟
Wednesday, November 9, 2011
ژن
وقتی در سال 2009 نوشتن در این جا را شروع کردم مطلبی نوشتم تحت عنوان اصالت و ژن و اینکه برای زندگی در اجتماع یک انسان از نظر اجتماعی شخصیتش بر اساس ژن شکل میگیرد و اینکه اصالت ژنتیک است ؟؟؟؟ یا در اجتماع و از طریق یک زندگی اجتماعی اصالت را میشود کسب کرد ؟؟ در هر صورت هنوز هم این فکر با من است و دارم می بینم که تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است و این ضرب المثل قدیمی مصداق دارد و حقیقتا " قدیمی ها مطالبی را براساس تجربیّات خود بیان میکردند که انکار ناپذیر است ، بهرحال ژنهای مخفی گاهی شخصیّت ها را شکل میدهند و هر چه تلاش کنیم اکتساب وزنه قوی تری داشته باشد ژن همیشه مانع و سدّی است در برابر تربیت و تعلیم و آموزش و بنی بشر تابع عادت ها و رفتارهائی است که در ژن او وجود دارد و از طریق پدران یا اجداد به ارث می برند ، نمیدانم این فکر من تا چه حد با علم و مسائل علمی و روانشناسی و ....همسو میباشد و مهّم هم نیست چون با تجربه عینی و همه روزۀ من کاملا " همسو میباشد بخصوص وقتی سن بالا میرود رفتارها و گفتارها به پدران و اجداد نزدیکتر میشود ...??????????????!!!!!!!!!!.تجربه
رسالت من
مدتها است که به خانۀ خاطراتم سر نزدم ، دلم براش تنگ شده بود و امروز چهارشنبه 18 آبان 1390 برابربا هشتم نوامبر 2011 فرصتی پیدا کردم تا بتوانم بنویسم و الان که فکر میکنم میبینم میتوانم ادعا کنم رسالتم در مورد بچهّ هام به پایان رسیده و هر نوع وظیفه ای را که فکر میکردم به انجام رساندم ، ممکن است که کامل نباشد ولی گافی است ، در این مسیر با توکل به قدرت لا یزال و ابدی خداوند احد وواحد ، پسرم هم مشاور و همفکر و همراه من بود و تنها نبودم و تلاش او برای رسیدن من به اهدافم قابل قدردانی و ستایش است ، و امیدوارم از آنچه کاشته شد خودش و سایرین بتوانند بهترین بهره برداری را نموده و راه را ادامه دهند و بار را به مقصد برسانند ،دیگه واقعا " احساس خستگی میکنم و توان بدنی من کم شده ، وقتی جوان بودم با یکی صحبت میکردم و عقیده داشت اگر جوانی راحت و بدون دردسری داشته باشیم میتوانیم سالمندی خوبی را توقع داشته باشیم ولی اگر در جوانی از جسم و روح خود بیش از حد کار بکشیم و قدر خود را ندانیم خلاصه نمیشود منتظر این باشیم که سالمندی را بدون درد های جسمی سپری نمائیم و شاید استدلال بدی هم نباشد هرچند من سعی میکنم تا آخرین لحظه روی پاهای خود بایستم و باری را بر کسی تحمیل نکنم ....هرچند همیشه خر خسته و خداوند نا راضی است ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
Saturday, October 1, 2011
خاطرات سفر
در این سفر با دختر جوانی آشنائی مجدد پیدا نمودم ، اور ا از بدو تولّد دیده بودم و می شناختم ولی شاهد رشد و نموّ عقلی و فکری او نبودم و حالا خوشحالم که اورا دیدم ، با او هم کلام و هم خوراک شدم این او بود که به درد دلهای من گوش فرا داد در حالی که دلش پر درد بود و لبش خندان ، وقتی یاد نگاه قشنگ و معصومش می افتم دلم پر درد میگرد د که چرا در اوان جوانی او این چنین مظلومانه با درد زندگی میگذراند و این غمی را که در چشمان زیبایش موج میزند را گاهی قطره اشکی پنهانی بدرقه مینماید ، کاش فرصتی دست دهد ومن بتوانم سنگ صبور دل رنجدیدۀ او باشم....و این مطلب زیبا را هم این دوست دیرینه و تازه آشنا برایم فرستاد :
مردی با خود زمزمه کرد خدایا با من حرف بزن، یک سار شروع به خواندن کرد و امّا مرد نشنید "
فریاد بر آورد : خدایا با من حرف بزن ، آذرخش در آسمان غرید ، امّا مرد گوش نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت خدایا بگذار تو را ببینم ، ستاره ای درخشید و امّا مرد ندید
مرد فریاد کشید یک معجزه به من نشان بده ، نوزادی متولّد شد و مرد توجهی نکرد ، پس مرد در نهایت یأس فریاد زد خدایا پس مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری، در همین زمان خداوند پائین آمد و مرد را لمس کرد
امّا مرد پروانـــه را با دستش پراند و به راهش ادامـــه داد ...." ل
مردی با خود زمزمه کرد خدایا با من حرف بزن، یک سار شروع به خواندن کرد و امّا مرد نشنید "
فریاد بر آورد : خدایا با من حرف بزن ، آذرخش در آسمان غرید ، امّا مرد گوش نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت خدایا بگذار تو را ببینم ، ستاره ای درخشید و امّا مرد ندید
مرد فریاد کشید یک معجزه به من نشان بده ، نوزادی متولّد شد و مرد توجهی نکرد ، پس مرد در نهایت یأس فریاد زد خدایا پس مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری، در همین زمان خداوند پائین آمد و مرد را لمس کرد
امّا مرد پروانـــه را با دستش پراند و به راهش ادامـــه داد ...." ل
خاطرات سفر
وقتی صحبت از خاطرات میشه شاید همه فکر کنند یا من فکر میکنم آدم یاد خاطرات خیلی دور باید بیفته یا در مورد آن صحبت کند ولی وقتی خوب فکر میکنم هر لحظه ای که میگذرد برای لحظۀ بعدی میتواند خاطره باشد خوب یا بد نمیدانم هرکسی یک طوری لحظات را میگذراند و بنظر یکی سخته و بد و برای یکی شیرین است و دلپذیر ، شاید خاطرات سفر را باید از روزهای اوّل نوشت ولی من امروز دارم به روز آخر و لحظه های آن فکر میکنم که چگونه بر من گذشت ، بنظرم در عین سختی شیرین و دلپذیر بود ، یک لجظه گریه میکردم و دو دقیقه بعد شاد و سرحال میشدم و نیرو میگرفتم ، داشتم وسائلم را جمع و جور میکردم و صدای تلفن منو از جا میپراند ، یکی زنگ میزد و یکی اس ام اس یا بقولی پیامک میفرستاد و من در حال خواندن یکی با دیگری در حال خدا حافظی بودم ، روز قبل که خونه یکی از دوستان بودم خودش و بچّه هاش خیلی اصرار کردند بیلیط یا بلیت یا بلیط خودم را عوض کنم و بمانم ولی در عین اینکه دلم میخواست بمانم ولی مغزم فرمان رفتن صادر کرده بود...... وباید بر میگشتم و حالا امروز دارم پیامکها را مرور میکنم و .... دلم میخواد زمان متوقف شده بود ویا من بال پروازی داشتم و در زمان سفر میکردم و یک هفته به عقب بر میگشتم و دوباره آن حال و هوا را تجربه میکردم ، دوتا از پیامکها را مینویسم تا برسم یادگار و تشکر از نویسنده آن اینجا باقی بماند ......
زندگی وقت کمی بود و نمیدانستیم
همۀ عمر دمی بود و نمی دانستیم
حسرت رد شدن ثانیه ها ی کوچک
فرصت مغتنمی بود و نمی دانستیم
تشنه لب عمر به سر رفت و به قول سهراب
آب در یک قدمی بود و نمی دانستیم...ف
و این یکی که هنوز نفهمیدم شماره فرستنده مربوط بکدام عزیز است :
رسم ما آوارگان ترک وفا و دوست نیست
رسم ما دریا دلان خشکیدن احساس نیست
ما محبت را بنام دوست ارزان میکنیم
تا صداقت زنده است ما هم رفاقت میکنیم
و
زندگی وقت کمی بود و نمیدانستیم
همۀ عمر دمی بود و نمی دانستیم
حسرت رد شدن ثانیه ها ی کوچک
فرصت مغتنمی بود و نمی دانستیم
تشنه لب عمر به سر رفت و به قول سهراب
آب در یک قدمی بود و نمی دانستیم...ف
و این یکی که هنوز نفهمیدم شماره فرستنده مربوط بکدام عزیز است :
رسم ما آوارگان ترک وفا و دوست نیست
رسم ما دریا دلان خشکیدن احساس نیست
ما محبت را بنام دوست ارزان میکنیم
تا صداقت زنده است ما هم رفاقت میکنیم
و
Thursday, September 29, 2011
غزلی از شهریار
غزال و غزل
امشب از دولت می دفع ملالی كردیم
این هم از عُمر شبی بود كه حالی كردیم
ما كجا و شب میخانه خدایا چه عجب
كز گرفتاری ایام مجالی كردیم
تیر از غمزة ساقی، سپر از جام شراب
با كماندار فلك جنگ و جدالی كردیم
غم به روئین تنی جام می انداخت سپر
غم مگو عربده با رستم زالی كردیم
باری از تلخی ایام به شور و مستی
شكوه با شاهد شیرین خط و خالی كردیم
نیمی از رخ بنمود و خمی از ابرویی
وسط ماه تماشای هلالی كردیم
روزة هجر شكستیم و هلال ابرویی
منظر افروز شب عید وصالی كردیم
بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش
یاد پروانة زرین پر و بالی كردیم
مكتب عشق بماناد و سیه حجره غم
كه در او بود اگر كسب كمالی كردیم
چشم بودیم چومه شب همه شب تا چون صبح
سینه آئینة خورشید جمالی كردیم
عشق اگر عمر نه پیوست بزلف ساقی
غالب آنست كه خوابی و خیالی كردیم
شهریار غزلم خوانده غزالی وحشی
بد نشد با غزلی سید غزالی كردیم
Tuesday, September 13, 2011
هجران
فکر میکنم یک ماهی است که از خانه دوم دورم و به خانه اوّل امده ام ، نمی دانم چی شد که این مسافرت برام رقم زده شد ، اصلا" بفکرش هم نبودم ،هر روزش یک خاطره زیبا و فراموش نشدنی ، نمیدانم چه کردم که مستحق این همه عشق و محبت شده ام ، سیری با مرکب عشق در خانه های شیشه ای دلها و هر دلی زیباتر از دیگری ،صاف و زلال و آسمانی رنگ ، هر روز و شب را با گروهی زندگی کردم که قبلا " در قلبهایشان خیمه زده بودم ، براستی که نزدیکترین راه ورود و آسانترین راه " راه دل " است و اشکهای زلالی که گرد و خاکها را می شوید و پاک میکند عقده ها سر باز میکند و باران میبارد بقول دوستی "
باز باران بارید، خیس شد خاطره ها ، مرحبا بر دل ابری هوا ، هر کجا هستی باش ، آسمانت " آبی " و تمام دلت از غصۀ دنیا خالی...
مگر میشه دل را خالی کرد ، دلم از عشق و غصّه پر است ،هجران را برای من رقم زده اند و من از این هجران به تنگ امده ام ، امّا تسلیم شده ام ، مجالی برای دفع و رمقی برای مبارزه ندارم ، الان یک اس ام اس دریافت کردم از یک عشق ،نوشته :
زلال باش همچو آب که اگر گودال آب کوچکی هم باشی باز آسمان در تو پیداست .....و تو ای آسمان و زمین و ستارگان و ماه و کهکشانها شاهد هستید که من خود را لایق این همه عشق نمیدانم فقط عشق آمده و خیمه بر صحرای دلم زده و نمیدانم با این دل بی طاقت چکنم ؟؟؟
باز باران بارید، خیس شد خاطره ها ، مرحبا بر دل ابری هوا ، هر کجا هستی باش ، آسمانت " آبی " و تمام دلت از غصۀ دنیا خالی...
مگر میشه دل را خالی کرد ، دلم از عشق و غصّه پر است ،هجران را برای من رقم زده اند و من از این هجران به تنگ امده ام ، امّا تسلیم شده ام ، مجالی برای دفع و رمقی برای مبارزه ندارم ، الان یک اس ام اس دریافت کردم از یک عشق ،نوشته :
زلال باش همچو آب که اگر گودال آب کوچکی هم باشی باز آسمان در تو پیداست .....و تو ای آسمان و زمین و ستارگان و ماه و کهکشانها شاهد هستید که من خود را لایق این همه عشق نمیدانم فقط عشق آمده و خیمه بر صحرای دلم زده و نمیدانم با این دل بی طاقت چکنم ؟؟؟
Sunday, September 4, 2011
Tuesday, August 23, 2011
Elahe Naz Banan الهه ناز - بنان
باز ای الهۀ ناز با دل من بساز
کاین غم جانگداز
برود ز بَـــرم
گر دل من نیاسود ، از گناه تو بود
بیا تا زسر گنهت گذرم
باز میکنم دست یاری بسویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز ز خاطر ببرم
گر نکند تیر خشمت دلم را هدف
به خدا همچو مرغ پر شور و شعف به سویت بپرم
آن که او به غمت دل بندد چون من کیست ؟
ناز تو بیش از این بهر چیست ؟؟
تو الهۀ نازی در بزمم بنشین
من تو را وفادارم بیا که جز این
نباشد هنرم
این همه بی وفائی ندارد ثمـــر
به خدا اگر از من نگیری خبر
نیابــــی اثرم
f
کاین غم جانگداز
برود ز بَـــرم
گر دل من نیاسود ، از گناه تو بود
بیا تا زسر گنهت گذرم
باز میکنم دست یاری بسویت دراز
بیا تا غم خود را با راز و نیاز ز خاطر ببرم
گر نکند تیر خشمت دلم را هدف
به خدا همچو مرغ پر شور و شعف به سویت بپرم
آن که او به غمت دل بندد چون من کیست ؟
ناز تو بیش از این بهر چیست ؟؟
تو الهۀ نازی در بزمم بنشین
من تو را وفادارم بیا که جز این
نباشد هنرم
این همه بی وفائی ندارد ثمـــر
به خدا اگر از من نگیری خبر
نیابــــی اثرم
f
Saturday, August 6, 2011
Friday, August 5, 2011
تفأ لـــــی دیگر
مرا مهر سیه چشمان زسر بیرون نخواهد شد // قضای آسمانست این و دیگرگون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت // مگر آه سحر خیزان سوی گردون نخواهد شد ؟
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند // هر آن قسمت که آنجا رفت ، از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را بفریاد دف و نی بخش // که ساز شرع از این افسانه بی قانون نخواهد شد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم // کنار وبوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد
شراب لعل و چای امن و یار مهربان ساقی // دلا ، کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد ؟
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینۀ حافظ // که زخم تیغ دلدارست و رنگ خون نخواهد شد
رقیب آزارها فرمود و جای آشتی نگذاشت // مگر آه سحر خیزان سوی گردون نخواهد شد ؟
مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند // هر آن قسمت که آنجا رفت ، از آن افزون نخواهد شد
خدا را محتسب ما را بفریاد دف و نی بخش // که ساز شرع از این افسانه بی قانون نخواهد شد
مجال من همین باشد که پنهان عشق او ورزم // کنار وبوس و آغوشش چگویم چون نخواهد شد
شراب لعل و چای امن و یار مهربان ساقی // دلا ، کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد ؟
مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینۀ حافظ // که زخم تیغ دلدارست و رنگ خون نخواهد شد
Wednesday, August 3, 2011
غزلی از شمس تبریزی
غیر عشقت در زمین جستیم نیست
جز نشانت همنشین جستیم نیست
بعد ازاین بر آسمان جوئیم یار
زانکه یاری بر زمین جستیم نیست
چون خیال ماه تو ای بی خیال
تا به چرخ هفتمین جستیم نیست
بهتر آن باشد که محو او شویم
کز دو عالم به از این جستیم نیست
خاتم ملک سلیمان جستنی است
حلقه ها هست و نگین جستیم نیست
صورتی کاندر نگین او بُدست
در بتان روم و چین جستیم نیست
جز نشانت همنشین جستیم نیست
بعد ازاین بر آسمان جوئیم یار
زانکه یاری بر زمین جستیم نیست
چون خیال ماه تو ای بی خیال
تا به چرخ هفتمین جستیم نیست
بهتر آن باشد که محو او شویم
کز دو عالم به از این جستیم نیست
خاتم ملک سلیمان جستنی است
حلقه ها هست و نگین جستیم نیست
صورتی کاندر نگین او بُدست
در بتان روم و چین جستیم نیست
Tuesday, August 2, 2011
رمضان
در اینجا سه شنبه ما روز دوّم ماه رمضان را شروع نمودیم و من از یکشنبه میخواستم ماه رمضان را تبریک بگویم ولی با توجّه به جوّ سیاسی نسبت به مذهب و حال و حوصلۀ خودم و .... الان شعر زیبا و ایمیل وصف الحالی بدستم رسید که انگیزه نوشتن من هم شد ، براستی رمضان چگونه ماهی میباشد ؟ ماه روزه ؟ ماه گرسنگی کشیدن در سرما و گرما ؟ ماه مهمانی خدا ؟ ماهی که اجر آن خود خداست ، قرب بخداست ، ؟؟ آخر چگونه صاحب خانه ای است که به مهمان خود اجازۀ غذا خوردن نمی دهد ؟؟ از طرفی میگوید بگو بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید ؟؟ میگوید همه چیز را برای تو آفریدم و تورا برای خودم !!؟
میگوید : ای کسانی که ایمان آورده اید روزه بر شما مقررشده است . ......و میگوید : ای کسانی که ایمان آورده اید ( با فعل امربلافاصله میگوید: ایمان بیاورید ) ... میگوید ایّام شما معدود است و کم ولی اگر بیمارید یا درسفر به همان تعداد در روزهای بعد ؟؟ میگوید اگر اجل شما فرا برسد لحظه ای تأخیر و تقدّم ندارد !! به ایام بعد چگونه میتوان دل بست ؟؟ چه ایامی ؟ چه اطمینانی به بعد !!!؟؟؟ بکدام زمان و وقت ؟ به فردا ؟ و میگوید : فکر کنید و تفکّر ... و میگوید : چرا نمی اندیشید ؟
شاید باید بیاندیشیم تا بفهمیم
قبل از فرمان روزه میگوید : برشما مرگ نوشته شده و اگر اموالی دارید وصیّت بجا آورید و حقی است بر متّقی و پرهیزکاران
میگوید : سمیع و علیم است
می گوید :.... غفور و رحیم است وبعد می گوید : قبلی های شما هم روزه بر آنها نوشته شده بود " شاید تقوی" پیشه کنید
خداوندا چقدر کلمه هر کدام بدنبال دیگری و هر کلمه با هزاران معنی و نباید کلمات تورا هم تغییر داد ؟؟
میگوید برشما آسانی میخواهد نه سختی ؟؟
میگوید : شاید تشکر کنید
ای وای بر من ...می گوید: اگر تشکر کنید من زیاد خواهم کرد
واگر کفران کنید عذاب شدید بدنبال دارد
کفران چیست ؟!! شاید کفران نعمت
کفر چیست ؟ پوشاندن حقّ
و حقوق جمع آنست ...و تکالیف را بدنبال دارد
و پوشاندن برهنه و سرپرستی یتیم حق است
یتیم را تنها مگذار ..... خدایا ...
آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعۀ فال بنام من بیچاره زدند
این امانت تو چقدر سنگین است که آسمانت قبول نکرد و من از روی جهل و نادانی پذیرفتم نمی دانستم که مسئولیّتی بعهده میگیرم
تنها می آیم و تنها میروم با این بار سنگین ؟؟؟
و آنوقت اگر عباد تو از تو سئوال کنند جواب این است که نزدیکم بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را
تنها باید دعوت مرا بپذیرید و به من ایمان آورید تا راه یابید!!!به همین سادگی
شما را دعوت میکنم ، ما را دعوت میکند ولی نه فقط روزه ... روزه را اگر نتوانستید بگیرید کفاره آن مسکینی را اطعام کنید و کار خیری انجام دهید ........
و اگر روزه بگیرید برای شما بهتر است ( نه برای خدا ) بعبارتی این دستور هم برای حفظ سلامتی خودمان است نه خدا اگر بتوانید !!! واقعا " چقدر دعوت را پذیرفته ایم ///////////////////////////////////؟؟ روزۀ روزه داران قبول ......
میگوید : ای کسانی که ایمان آورده اید روزه بر شما مقررشده است . ......و میگوید : ای کسانی که ایمان آورده اید ( با فعل امربلافاصله میگوید: ایمان بیاورید ) ... میگوید ایّام شما معدود است و کم ولی اگر بیمارید یا درسفر به همان تعداد در روزهای بعد ؟؟ میگوید اگر اجل شما فرا برسد لحظه ای تأخیر و تقدّم ندارد !! به ایام بعد چگونه میتوان دل بست ؟؟ چه ایامی ؟ چه اطمینانی به بعد !!!؟؟؟ بکدام زمان و وقت ؟ به فردا ؟ و میگوید : فکر کنید و تفکّر ... و میگوید : چرا نمی اندیشید ؟
شاید باید بیاندیشیم تا بفهمیم
قبل از فرمان روزه میگوید : برشما مرگ نوشته شده و اگر اموالی دارید وصیّت بجا آورید و حقی است بر متّقی و پرهیزکاران
میگوید : سمیع و علیم است
می گوید :.... غفور و رحیم است وبعد می گوید : قبلی های شما هم روزه بر آنها نوشته شده بود " شاید تقوی" پیشه کنید
خداوندا چقدر کلمه هر کدام بدنبال دیگری و هر کلمه با هزاران معنی و نباید کلمات تورا هم تغییر داد ؟؟
میگوید برشما آسانی میخواهد نه سختی ؟؟
میگوید : شاید تشکر کنید
ای وای بر من ...می گوید: اگر تشکر کنید من زیاد خواهم کرد
واگر کفران کنید عذاب شدید بدنبال دارد
کفران چیست ؟!! شاید کفران نعمت
کفر چیست ؟ پوشاندن حقّ
و حقوق جمع آنست ...و تکالیف را بدنبال دارد
و پوشاندن برهنه و سرپرستی یتیم حق است
یتیم را تنها مگذار ..... خدایا ...
آسمان بار امانت نتوانست کشید / قرعۀ فال بنام من بیچاره زدند
این امانت تو چقدر سنگین است که آسمانت قبول نکرد و من از روی جهل و نادانی پذیرفتم نمی دانستم که مسئولیّتی بعهده میگیرم
تنها می آیم و تنها میروم با این بار سنگین ؟؟؟
و آنوقت اگر عباد تو از تو سئوال کنند جواب این است که نزدیکم بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را
تنها باید دعوت مرا بپذیرید و به من ایمان آورید تا راه یابید!!!به همین سادگی
شما را دعوت میکنم ، ما را دعوت میکند ولی نه فقط روزه ... روزه را اگر نتوانستید بگیرید کفاره آن مسکینی را اطعام کنید و کار خیری انجام دهید ........
و اگر روزه بگیرید برای شما بهتر است ( نه برای خدا ) بعبارتی این دستور هم برای حفظ سلامتی خودمان است نه خدا اگر بتوانید !!! واقعا " چقدر دعوت را پذیرفته ایم ///////////////////////////////////؟؟ روزۀ روزه داران قبول ......
Monday, August 1, 2011
Sunday, July 31, 2011
غزلی دیگر از حافظ
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم ؟// لطفها میکنی ،ای خاک درت تاج سرم
دلبرا ، بنده نوازیت که آموخت ؟ بگو // که من این ظن برقیبانِ تو هرگز نبرم
همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس // که درازست رهِ مقصد و من نوسفرم
ای نسیم سحری بندگیِ من برسان // که فراموش مکن وقتِ دعایِ سحرم
راه خلوتگه خاصم بنما تا پس از این // می خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم
خرّم آن روز کزین مرحله بر بندم بار // وز سرِ کویِ تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا ، شاید اگر در طلبِ گوهر وصل // دیده دریا کنم از اشک و درو غوطه ورم
پایۀ نظم بلندست و جهانگیر ، بگو // تا کند پادشهِ بحر دهان پر گهرم
عاطر : بوی عطر دارنده ، بویا و خوشبوی
طایر قدس : پرندۀ بهشتی یا مرغ بهشتی
دلبرا ، بنده نوازیت که آموخت ؟ بگو // که من این ظن برقیبانِ تو هرگز نبرم
همتم بدرقۀ راه کن ای طایر قدس // که درازست رهِ مقصد و من نوسفرم
ای نسیم سحری بندگیِ من برسان // که فراموش مکن وقتِ دعایِ سحرم
راه خلوتگه خاصم بنما تا پس از این // می خورم با تو و دیگر غم دنیا نخورم
خرّم آن روز کزین مرحله بر بندم بار // وز سرِ کویِ تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا ، شاید اگر در طلبِ گوهر وصل // دیده دریا کنم از اشک و درو غوطه ورم
پایۀ نظم بلندست و جهانگیر ، بگو // تا کند پادشهِ بحر دهان پر گهرم
عاطر : بوی عطر دارنده ، بویا و خوشبوی
طایر قدس : پرندۀ بهشتی یا مرغ بهشتی
Saturday, July 30, 2011
غزلی دیگر از حافظ
صوفی گلی بچین و مرقّع بخار بخش // وین زهدِ خشک را بمیِ خوشگوار بخش
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه // تسبیح وطَیلَسان بمی و میگسار بخش
زهدِ گران که شاهد و ساقی نمی خرند // در حلقۀ چمن بنسیمِ بهار بخش
راهم شرابِ لعل زد ، ای میر عاشقان // خونِ مرا بچاهِ ز نخدان یار بخش
یارب بوقت گل گنه بنده عفو کن // وین ماجرا بسروِ لبِ جویبار بخش
ای آنکه ره بمشرب مقصود بردۀ // زین بحر قطرۀ بمن خاکسار بخش
شکرانه را که چشمِ تو رویِ بتان ندید // مارا بعفو و لطفِ خداوندگار بخش
ساقی چو شاه نوش کند بادۀ صبوح //گو جام زر بحافظِ شب زنده داربخش
مرقع : خرقه و دلق پاره بر پاره دوخته
طامات : طامات نزد صوفیه عبارت از خود نمائی و خود فروشی
شَطح :کلمه ایست که بوی خود پسندی بدهد و ادعا از آن استشمام شود و گفته شده است :
شطحیات سخنی را گویند که ظاهر آن بظاهر شرع راست نیاید و بعضی گویند سخنلنی است که در حال شدت وجد ادا شود و شنیدن آن بر ارباب ظاهر سخت و نا خوش باشد ( مانند انا الحق گفتن منصور حلاج ) و موجب ظن و انکار گردد.
طَیلسَان : ردای قاضی و خطیب
شراب لعل : بادۀلعل فام یا سرخ رنگ یا سنگهای گرانبها ست با رنگ سرخ درخشنده
ماجرا : سر گذشت ، واقعه ، دعوی و داوری ، ماجرا در اصطلاح عرفانی آن را گویند که اگر از درویشی خردۀ در وجود آید باز خواست کنند تا آن غبار از دل آن برادر دینی دور شود
مشرب مقصود : آبشخور مراد
بت : شاهد زیبا و نکو روی
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه // تسبیح وطَیلَسان بمی و میگسار بخش
زهدِ گران که شاهد و ساقی نمی خرند // در حلقۀ چمن بنسیمِ بهار بخش
راهم شرابِ لعل زد ، ای میر عاشقان // خونِ مرا بچاهِ ز نخدان یار بخش
یارب بوقت گل گنه بنده عفو کن // وین ماجرا بسروِ لبِ جویبار بخش
ای آنکه ره بمشرب مقصود بردۀ // زین بحر قطرۀ بمن خاکسار بخش
شکرانه را که چشمِ تو رویِ بتان ندید // مارا بعفو و لطفِ خداوندگار بخش
ساقی چو شاه نوش کند بادۀ صبوح //گو جام زر بحافظِ شب زنده داربخش
مرقع : خرقه و دلق پاره بر پاره دوخته
طامات : طامات نزد صوفیه عبارت از خود نمائی و خود فروشی
شَطح :کلمه ایست که بوی خود پسندی بدهد و ادعا از آن استشمام شود و گفته شده است :
شطحیات سخنی را گویند که ظاهر آن بظاهر شرع راست نیاید و بعضی گویند سخنلنی است که در حال شدت وجد ادا شود و شنیدن آن بر ارباب ظاهر سخت و نا خوش باشد ( مانند انا الحق گفتن منصور حلاج ) و موجب ظن و انکار گردد.
طَیلسَان : ردای قاضی و خطیب
شراب لعل : بادۀلعل فام یا سرخ رنگ یا سنگهای گرانبها ست با رنگ سرخ درخشنده
ماجرا : سر گذشت ، واقعه ، دعوی و داوری ، ماجرا در اصطلاح عرفانی آن را گویند که اگر از درویشی خردۀ در وجود آید باز خواست کنند تا آن غبار از دل آن برادر دینی دور شود
مشرب مقصود : آبشخور مراد
بت : شاهد زیبا و نکو روی
Friday, July 29, 2011
ساعاتی خوش
تفألی به حافظ :
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس
کس به امّید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من ازین کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین می برد از دست بدان سان که مپرس
گوشه گیری وسلامت هوسم بود ولی
شیوه ای میکند آن نرگس فتّان که مپرس
گفتگوهاست درین راه که جان بگدازد
هرکسی عربدۀ این که مبین آن که مپرس
گفتم از گوی ففلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خَم چوگان که مپـــــرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصّه دراز است به قرآن که مپرس
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بی سروسامان که مپرس
کس به امّید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من ازین کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین می برد از دست بدان سان که مپرس
گوشه گیری وسلامت هوسم بود ولی
شیوه ای میکند آن نرگس فتّان که مپرس
گفتگوهاست درین راه که جان بگدازد
هرکسی عربدۀ این که مبین آن که مپرس
گفتم از گوی ففلک صورت حالی پرسم
گفت آن میکشم اندر خَم چوگان که مپـــــرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصّه دراز است به قرآن که مپرس
Wednesday, July 27, 2011
دست از طلب ندارم
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا تن رسد به جانان یا جان من برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن بر آید
یا تن رسد به جانان یا جان من برآید
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآید
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن بر آید
آتـــش
در غیب بر این سو مپـــر // ای طایر چالاک من
هم سوی پنهان خانه رو // ای فکرت و ادراک من
عالم چه دارد جز دهل ؟ // از عیــــد گاه عقل کل
گردون چه دارد جز که کَه // از خرمن افلاک من
دریا چه باشد ؟ قطره ای // با ساحل دریای جان
شادی نیرزد حبــه ای // با همّت غمناک من
در من از این خوشتر نگر // کاب حیاتم سربسر
چندین گمان بد مبــر // ای خائف از اِهلاک من
من زخم کردم بر دلت // مرهم منه بر زخم من
من چاک کردم خرقه ات // بخیه مزن بر چاک من
خرگوش و کبک و آهوان // باشد شکار خسروان
شیران تر بین سرنگون // بر بسته بر فتراک من
گر کاهلی ، باری بیـــا // درکش یکی جـــام خدا
کوه احد جنبان شود // بر پرّد از محراک من
جامی که تفّش میزند // بر آسمان بی سند
دانی چه جوششها بود // از جرعه اش بر خاک من
زین باده گر یک جام را // بر خاک جسمت افگنم
هم با سران همسر شوی // گردی خوش و بی باک من
آن باده بر مغزت زند // چشم دلت روشن کند
وانگه ببینی گـــوهری // در جسم چون خاشاک من
عالم چو مرغ خفته ای // بر بیضۀ پر جوجه ای
زان بیضه یابد پرورش // بال و پر افلاک من
روزی که مرغ از یک لگد // از روی بیضه بر جهد
هفت آسمان روشن شود // از نور بیضۀ پاک من
بحری که اورا نیست بن // می گوید "ای خاک کهن
دامن فشان گوهر کشان // کی دیده ای امساک من
در وهم ناید ذات من // اندیشۀ شه مات من
جز احولی ، جز احولی // کی دم زد از اِشراک من ؟
گر شمس تبریزی مـــرا // بار دگر سازد دوا
مر مشک خالص را بسی // باشد حسد بر خاک من
هم سوی پنهان خانه رو // ای فکرت و ادراک من
عالم چه دارد جز دهل ؟ // از عیــــد گاه عقل کل
گردون چه دارد جز که کَه // از خرمن افلاک من
دریا چه باشد ؟ قطره ای // با ساحل دریای جان
شادی نیرزد حبــه ای // با همّت غمناک من
در من از این خوشتر نگر // کاب حیاتم سربسر
چندین گمان بد مبــر // ای خائف از اِهلاک من
من زخم کردم بر دلت // مرهم منه بر زخم من
من چاک کردم خرقه ات // بخیه مزن بر چاک من
خرگوش و کبک و آهوان // باشد شکار خسروان
شیران تر بین سرنگون // بر بسته بر فتراک من
گر کاهلی ، باری بیـــا // درکش یکی جـــام خدا
کوه احد جنبان شود // بر پرّد از محراک من
جامی که تفّش میزند // بر آسمان بی سند
دانی چه جوششها بود // از جرعه اش بر خاک من
زین باده گر یک جام را // بر خاک جسمت افگنم
هم با سران همسر شوی // گردی خوش و بی باک من
آن باده بر مغزت زند // چشم دلت روشن کند
وانگه ببینی گـــوهری // در جسم چون خاشاک من
عالم چو مرغ خفته ای // بر بیضۀ پر جوجه ای
زان بیضه یابد پرورش // بال و پر افلاک من
روزی که مرغ از یک لگد // از روی بیضه بر جهد
هفت آسمان روشن شود // از نور بیضۀ پاک من
بحری که اورا نیست بن // می گوید "ای خاک کهن
دامن فشان گوهر کشان // کی دیده ای امساک من
در وهم ناید ذات من // اندیشۀ شه مات من
جز احولی ، جز احولی // کی دم زد از اِشراک من ؟
گر شمس تبریزی مـــرا // بار دگر سازد دوا
مر مشک خالص را بسی // باشد حسد بر خاک من
Tuesday, July 26, 2011
شور و مستی
در بیان اندیشه های عرفانی ، زبان مولانا از شور مستی و عشق جوش میزند . از آن باده ای که او مست شده است و باز هم میخواهد ، اگر یک کاسه به دریای شور بریزند ،مبدل به آب حیات میشود و اگر به آسمان رطلی بپاشند ، ماه . زهره مست شده چون مرغ فرود می آیند .
ای فتنۀ مرد وزن / امشب درِ من بشکن
رخت من و نقد من / بردار و به یغما ده
نیمی بخور ای ساقی / ما را بده آن باقی
والله غلط گفتـــــم / نی نی همه ما را ده
خواهی که همه دریا / آب حَیَـــــوان گردد
از جام شراب خود / یک کاسه به دریا ده
خواهی که مَــه و زُهره / چون مرغ فرود آیند
زان می که به کف داری / یک رطل به بالا ده
خواهی که به یک لحظه / صد طرفه صنم بینی
یک جلوه به عالم کن / می دار و مصفا ده
ای فتنۀ مرد وزن / امشب درِ من بشکن
رخت من و نقد من / بردار و به یغما ده
نیمی بخور ای ساقی / ما را بده آن باقی
والله غلط گفتـــــم / نی نی همه ما را ده
خواهی که همه دریا / آب حَیَـــــوان گردد
از جام شراب خود / یک کاسه به دریا ده
خواهی که مَــه و زُهره / چون مرغ فرود آیند
زان می که به کف داری / یک رطل به بالا ده
خواهی که به یک لحظه / صد طرفه صنم بینی
یک جلوه به عالم کن / می دار و مصفا ده
Monday, July 25, 2011
زنده شدم
مُرده بَدم ، زنده شدم / گریه بدم ، خنده شدم
دولت عشق آمد و من / دولت پاینده شدم
دیدۀ سیر است مــرا / جان دلیـــریست مــرا
زَهرۀ شیر است مــرا / زُهره تابنده شــدم
گفت : که دیوانه نئی / لایق این خانه نئــی
رفتم و دیوانه شدم / سلسله بندنده شــدم
گفت که :"سر مست نئی / رو که از این دست نئـــی
رفتم و سرمست شدم / وز طرب آگنده شدم
گفت که : " تو کشته نئی / وز طرب آعشته نئی
پیش رخ زنده کُنـــش / کشته و افگنده شدم
گفت که : " تو زیرککــــی / مست خیالـــی و شکـــی
گول شدم هول شدم / وز همه بر کنده شدم
گفت که : " تو شمع شدی / قبلۀ هر جمع شدی
جمع نیم ، شمع نیم / دود پراکنده شدم
گفت که : " شیخی و سری / پیشرو و راهبری
شیخ نیم ، پیش نیم / امــر ترا بنده شدم
گفت که : " با بال و پری / من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش / بی پر و پر کنده شدم
گفت : مرا دولت نو / " راه مرو رنجه مشو
زانکه من از لطف و کرم / سوی تو آینده شــدم "
گفت : مرا عشق کهن / " از بر ما نقل مکن
گفتم " آری نکنـــم / ساکن و باشنده شدم
چشمه خورشید توئی / سایه گــه بید منـــم
چونکه زدی بر سر من / پست و گدازنده شـــدم
تابش جان یافت دلــم / وا شد و بشکافت دلـــم
اطلس نو بافت دلم / دشمن این ژنده شدم
صورت جان وقت سحر / لاف همی زد ز بطر
بنده و خر بنده بُدم / شاه و خداونده شدم
شکر کند خاک دژم / از فلک و چرخ نجم ُ
کز نظر و گردش او / نور پذیرنده شدم
شکر کند چرخ فلک / از مَلِک و مُلک و ملک
کز کرم و بخشش او / روشن و بخشنده شدم
شکر کند عارف حق / کز همه بُردیم سَبَق
بر زبر هفت طبــق / اختر رخشنده شدم
Sunday, July 24, 2011
سّر
می نیاید سّر عشق اندر بیان / همچو طفلان مُهر دارم بر دهان
دوش عشق تو در آمد نیمه شب / از ره دزدیده یعنی راه جان
مرغ دل آوارۀ دیرینه بـــود / باز دید از عشق جای بی نشان
بر پرید و عشق را در بر گرفت / عقل و جان را کارد شد بر استخوان
چونکه باشی فانی مطلق ز خود / هست مطلق گردی اندر لا مکان
چون عبارت محرم راز تو نیست / لب فروبستم ، قلم کردم بیان
***************
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید بگفت
" آمدم ،نعره مزن ، جامه مدر ، هیچ مگو "
گفتم : " ای عشق من از چیز دگر میترسم "گفت
" آن چیز دگر نیست ، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی ،جز که به سر هیچ مگو"
********
بی خیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم
بندۀ صورت آنم که از او
روز و شب در گل و در گلــــزارم
گفت ، اگر در سر تو سوز من است
از تو من یک سر مـــو نگذارم
گفتمش هر چه بسوزی تو زمن
دود عشق تــــو بـــود آثـــــارم
دوش عشق تو در آمد نیمه شب / از ره دزدیده یعنی راه جان
مرغ دل آوارۀ دیرینه بـــود / باز دید از عشق جای بی نشان
بر پرید و عشق را در بر گرفت / عقل و جان را کارد شد بر استخوان
چونکه باشی فانی مطلق ز خود / هست مطلق گردی اندر لا مکان
چون عبارت محرم راز تو نیست / لب فروبستم ، قلم کردم بیان
***************
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شهد و شکر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم ، عشق مرا دید بگفت
" آمدم ،نعره مزن ، جامه مدر ، هیچ مگو "
گفتم : " ای عشق من از چیز دگر میترسم "گفت
" آن چیز دگر نیست ، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی ،جز که به سر هیچ مگو"
********
بی خیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم
بندۀ صورت آنم که از او
روز و شب در گل و در گلــــزارم
گفت ، اگر در سر تو سوز من است
از تو من یک سر مـــو نگذارم
گفتمش هر چه بسوزی تو زمن
دود عشق تــــو بـــود آثـــــارم
Saturday, July 23, 2011
سلسله
سلسلۀ موی دوست حلقۀ دام بلاست / هر که درین حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی دریغ / دیدن او یک نظر صد چو منش خون بهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست / حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان / گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیز گار قوت صبر است و عقل / عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دل شده پای بند گردن جان در کمند / زهره گرفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول / هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ بر آر از نیام زهر بر افکن به جام / کز قِبَل ما قبول وز طرف ما رضـــاست
گــر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهـــر / حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیــــب /" عهـــــد فرامش کنــــد مدعـــی بی وفاســــت"
سعدی از اخلاق دوست هر چه بر آید نکوست / گو همه دشنام گو کز لـــب شیرین دعاست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بی دریغ / دیدن او یک نظر صد چو منش خون بهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست / حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست
دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان / گونه زردش دلیل ناله زارش گواست
مایه پرهیز گار قوت صبر است و عقل / عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست
دل شده پای بند گردن جان در کمند / زهره گرفتار نه کاین چه سبب وان چراست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول / هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
تیغ بر آر از نیام زهر بر افکن به جام / کز قِبَل ما قبول وز طرف ما رضـــاست
گــر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهـــر / حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیــــب /" عهـــــد فرامش کنــــد مدعـــی بی وفاســــت"
سعدی از اخلاق دوست هر چه بر آید نکوست / گو همه دشنام گو کز لـــب شیرین دعاست
شب
شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که گذر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟؟؟
ز محبتت نخواهم گه نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاک باز باشد
به کرشمۀ عنایت نگهی بسوی ما کن
که دعای دردمندان زسر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشــــــد ؟
چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی ؟؟؟
تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوئیم و جفا و ناز باشد
دگرش چو باز بینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشــــــد
قدمی که بر گرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
ساعت 5/5 صبح روز شنبه بیست و سوم جولای 2011
صدای اذان صبح از مسجدی در میان دریا و صدای موج با هم آمیخته و مرا با خود و بی خود نمودند
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که گذر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟؟؟
ز محبتت نخواهم گه نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاک باز باشد
به کرشمۀ عنایت نگهی بسوی ما کن
که دعای دردمندان زسر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشــــــد ؟
چه نماز باشد آنرا که تو در خیال باشی ؟؟؟
تو صنم نمی گذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست میگرفتم
که ثنا و حمد گوئیم و جفا و ناز باشد
دگرش چو باز بینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشــــــد
قدمی که بر گرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
ساعت 5/5 صبح روز شنبه بیست و سوم جولای 2011
صدای اذان صبح از مسجدی در میان دریا و صدای موج با هم آمیخته و مرا با خود و بی خود نمودند
Friday, July 22, 2011
خبر بی بی سی و مقایسه گوگل پلاس و فیس بوک
در بی بی سی مقاله ای را خواندم در ارتباط با اینکه در گوگل پلاس حلقه دوستان کجا بسته میشود : مسلما " گوگل پلاس ابدا " قابل مقایسه با فیس بوک نمیباشد ، در فیس بوک افرادی با ماسکهای مختلف که ممکن است واقعی نباشد شما را اد نموده و کسانی را در لیست خود قرار میدهی که ابدا " نمیدانی کی هستند ؟ از کجا هستند ؟ در چه خانواده ای تربیت شده اند ؟ طرز تفکّر و عقیده سیاسی و اجتماعی و مذهبی آنها چیست ؟؟ و با هاله ای از ابهام وارد گفتگوو ارتباط با آدمهائی میشوی که هیچگونه هویت حقیقی و صادقانه ای ممکن است نداشته باشند ، به کاربران اجازه ساخت صفحاتی را میدهد که بسیاری از آنان جز هجویاتی بیش نیست ، اگر مطلب ادبی است سراسر اشکال است و اگر مطلب علمی میباشد منبعی برای خبر وجود ندارد و اصولا " ادمین صفحه معلوم نیست که کیست و چه مطالب درست یا غلطی را چه کسی میخواهد بخورد شما بدهد ؟؟؟؟، کسانی را که بهر دلیلی اغم از ترس یا عقده های مختلف خود را زیر یکسری عکس و نقاشی پنهان نموده اند تحت عنوان دوست انتخاب مینمائی و اگر وارد گفتگو وتبادل نظر شوی چه در وال خودت و چه در وال دوستت بنظر میرسد کسانی که بعنوان دوست دوست محسوب میگردند مطالب را خوانده و یا وارد اظهار نظر ( گاهی فضولی ) میگردند و یا زیرکانه با خواندن و دیدن مطلب از تو آسان و ارزان خریده و در جای دیگر گران میفروشد ، هیچگونه حریم خصوصی وجود ندارد و اگر حریم را ایجاد نمائی با یک عده طلبکاری مواجه خواهی شد که شاید اصلا " ندانی طلب آنها چیست!!؟ اگر آنها را مثلا " بعنوان دوست از لیست خود حذف نمائی ، با ایراد و اشکال مواجه خواهی شد و یک دشمن برای خود درست نموده ای !!! و افراد فکر نمیکنند در عصر آزادی شاید شما از طرز نگرش و افکار آنان خوشت نمی آید و نمیخواهی در کنار این گونه از افرا د باشی ، را ه برای تبلیغات در هر موردی باز است ، شک انسان را به محیط اطراف بیشتر مینماید وبنظر من جدا از سایتهائی که ایجاد شده است و اخبار و اطلاعات درست و جامع و کاملی را در اختیار کاربران خود قرار میدهند بقیه کارها و ارتباط های فیس بوک کاری کاملا " جاسوس مآبانه میباشد که بعد از گرفتن بسیاری از اطلاعات از شما و پخش نمودن برای سایرین شما در جایگاهی قرار میگیری که هیچگونه حریم خصوصی برایت باقی نمی ماند و بنظر میرسد وسط خیابان نشسته و همه زندگی و افکار و عقاید و .... برای همه بنمایش گذاشته ای بدون هر گونه حجاب و پرده ، و خوب بعد از عادت کردن طبیعی میباشد که علاقه مند میشوی و نادانسته ویا دانسته زندگی خود را با دیگران به اشتراک میگذاری در حالی که همه مانند تو فکر نمیکنند و زرنگی های زندگی حقیقی خود را با خود بدنیای مجازی هم می آورند و با اجبار باید بنشینی و مطالبی را که یک عمر دوست نداشتی ببینی و گاهی دم بر نیاوری ( نظر ندهی ، لایم نکنی ) بخصوص وقتی مثلا " دوست تو هم وطن تو هم میباشد ، در حلقه های گوگل پلاس دسته بندی وجود دارد ، در زندگی حقیقی نیز چنین دسته بندی وجود دارد روابط هر فردی در اجتماع باتوجه به نوع ارتباط متفاوت میباشد حتی از نظر قانونی ما بستگان سببی و نسبی داریم پدر و مادر و عمه و خاله و دائی و دوست و آشنا قطعا " با هم یکی نیستند و شما میتوانی با ایجاد حلقه ، فضایی را جدا گانه به هر کدام از آنان اختصاص دهی و با هر کدام مطابق شأن وشرایط و ارتباطی که با آنان داری وارد گفتگو ومذاکره گردی و مطالبی را با هر کدام مطابق سلیقه و شناختی که از آنان داری به اشتراک بگذاری ، با دوستی که سنگ صبور است درد دل نمائی و با دوستی که اعتماد نداری در حد همان شناخت وارد ارتباط و شاید بعد ها صمیمیت گردی ، مبنای بسیاری از ارتباطها و روابط عمیق راز داری میباشد که فکر میکنم گوگل پلاس بر اساس آن طراحی شده است و این طبیعی و مسلّم میباشد که در روابط آدمها هر کس جایگاه خود رادارد ، اگر با دختر یا پسرت وارد گفتگو میشوی یا چند تا عکس و شعر و ترانه پست مینمائی هر کسی بدون اچازه و پا برهنه وارد گود نمیشود خلاصه اینکه من از فیس بوک اصلا " خوشم نیامد احساس کردم فضائی عریان است در میان افرادی که کاملا " با تو متفاوت میباشند و جماعتی نظاره گر تو میباشند و آماده هستند که ازافکار و کلمات تو که چون کاه سبک و صادقانه میباشد کوهی سنگین و مطابق میل خود بسازند ، ریا خود را درفیس بوک بخوبی نشان میدهد و قابل لمس است ، فضولی بوفور وجود دارد ، مرزی برای هیچ چیز وجود ندارد و میدانیم که این مرز است که حد و حدود حتی کشورها را معّین مینماید و کشور بی مرز کشور نمیباشد ، در گوگل پلاس امکانات برای کاربران بسیار ساده و راحت طراحی شده است و برای کسانی چون من که به کارهای فنی هم وارد نیستند استفاده از این فضا بسیار آسان تر و راحتر میباشد و حریمهای هر کس هم جای خود را دارد و میتوان برای مسائل سیاسی هم حلقه ای ایجاد کرد و گروهی را که هم مسلک و همفکر میباشند در آن قرار داد ( بمانند یک حزب ) و حلقه های شعر و ادب هم ایجاد نمود و هر کسی را هم در حلقه های مخصوص به خودش ( براساس نوع نسبت مانند فامیل و دوست و آشنا و بستگان ....) قرار داد و با هر کسی مطابق سلیقه های مشترک ارتباط و دوستی برقرار نمود ( حتی در نظر گرفتن عقاید مذهبی ) و اینگونه ارتباطها فکر میکنم از قدیم جزء عادات و رسوم ما هم بوده است ، مصداق شعر کبوتر با کبوتر باز با باز فکر میکنم در گوگل پلاس عملی تر باشد تا فیس بوک ... و دیکتاتوری و اجبار به تحمّل و دیدن هر چیز و هر کس و هر نوشته و عکس بخصوص افراد ماسک دار ( مانند تگ کردن) در فیس بوک مهیّا تر میباشد ، بخصوص وقتی فرد تگ شده آن لاین هم نباشد ......و بقیه اجبار بدیدن دارند چون پست شده و از زیر دستت میگذرد !!!
Wednesday, July 20, 2011
مـــــود
الان مثل اینکه مود نوشتن دارم ، آخه بعد از ترک فیس بوک وقتی بلاگی مینویسم میزنم بلاگ بعدی ، صفحات جدید یا قدیمی را برات میاره من هم دوست دارم بخونم ، سالهاست که به مطالعه و خواندن عادت دارم ، قدیما کتاب بود و الان چیزهای دیگه ، چند وقت پیش تصمیم گرفتم نظرم را هم بنویسم و نوشتم و در چند بلاگ نظرم را صاحب خانه درج کرد و در چند جا نه ؟؟ برام جالب بود !! آدم هم فکرهائی را پیدا میکند که ظاهرشون را ندیده و نمیشناسه و لی کلمات بهم نزدیک است ، فکرها یکی است ، بیانها متفاوت است یا شاید نه توهّمی بیش نباشد و کلا " بد نیست نظرات همدیگر را بدانیم ؟، بهرجهت نظر دادن که دیگه عیب و ایرادی نداره یا شاید در عصر تکنولوژی و ادعای آزادی بیان از این طریق هم باید سکوت کرد و حرفی نزد ، خلاصه خواستم نظرم را بنویسم دیدم مدلش عوض شده قبلا " برات انتخابی وجود داشت که با اسم خودت باشه یا ناشناس یا اسم اینترنتی ولی حالا مثل اینکه زورکی و اجباری شده بود راستش سر در نیاوردم و اومدم اینجا ، آخه چرا حسادت ؟ اگه آدم کمبودی داشته باشد حسادت میکند بگذریم حسادت اگر باعث رقابت شود سازنده است ولی البته رقابت هم حدی دارد ، زیادی هر چیزی خلاقیت را از بین میبرد و هر صفتی تعادلش خوب است ( بقولی اندازه نگه دار که اندازه نکوست ) در یکی دیگه از این بلاگها که مثل اینکه صاحبش پیرمردی بود قسمت شعر بخصوص اشعار مولوی داشت ،با چه اشتیاقی چند جواب مناظره ای با دلم براش نوشتم ولی آنها را در صفحه اش چاپ نکرده بود ، احساس کردم حسودیش شده بود که یکی دیگه در مقابلش قدرت نمائی کرده هر چند شبها مینوشته و شب باید برای خیلی از نویسندگان حال و هوای خوبی داشته باشه و معمولا " عرفا با شب عالمی دارند ....، حالا من هی میگم هر چه پیر تر بشی قلبت کدر تر میشه نمیدونم چرا هیچکس گوش نمیکنه و میگن من آدم بد بین و شکاکی هستم ، نه والله اینطور نیست من نه اهل پیچاندن هستم و نه مغلطه و نه دروغ و ریا ، هر جا نظری نوشتم حرف دلم بوده و فقط نمیتوانم قبول کنم دلم دروغ بگوید یا ریا کند چون از این دوصفت واقعا " بدم میاد ، ولی اگر این مَلِک است و این روزگار من باید خیلی چیزها را بخورد خودم بدهم که دوستشون ندارم مثلا " یاد بگیرم بخودم بگم خنگ شدی و دیگه اسمارت نیستی ( این کلمه اسمارت هم زیباست ) و خدای نا کرده اراجیف دل چسبی مینویسم که نشانه هائی از آلزایمر را دارد !!!!؟؟؟ نه من طاقتش را ندارم خدا اون روز را نیاره ....
اعتماد به نفس
امروز از صبح رفتیم فرودگاه و دو تا مهمانهای ما رفتند به وطن ، من در حال تهیه و تدارک کامپیوتر بودم که بنویسم باباشون زنگ زد و اونها به سلامتی رسیدند ، یک صبح تا عصر ، صبح خارج از وطنی و عصر در وطن ، علم و دانش و اینترنت و وهواپیما و .... فاصله ها را کم کرده ، دیشب در همین لحظه ها حدود 9/5 شب بوقت ما داشتند چمدان می پیچیدند و الان حدود 6/5 عصر وطن دارند چمدان باز میکنند ، چه جوری میشه فهماند که بابا دنیا کوچک است و ما یک روز داریم باضافه تعدادی روز که گذشته ، نه اینکه من اینو الان بگم نه .. از قدیم هم همینطور بود ، اگه مامان خدا بیامرز میگفت ناهید فردا یا جمعه نهار میآئی خونه ما میگفتم نمیدانم ، صبح همان روز برات زنگ میزنم ، میگفت میخوام تدارک ببینم و من میگفتم تدارک نداره هر چی درست کردی کم یا زیاد با هم میخوریم ، هیچوقت قول فردا را بکسی ندادم و نمیدهم ، نمیدانم فردا چه خواهد شد ؟؟؟؟؟؟؟ اصلا " فردا وجود دارد ؟/؟ نه هیچ تضمینی نیست و من هر روز به این عقیده پای بند تر میشوم چقدر از تفکّر (برای پیری و عاقبت اندیشی ) بدم میاد ، نه اینکه رهاش کنم ولی اینکه همش برنامه ریزی کنم برای صد سال آینده هرگز ، خدا هم بدل آدمهاش نگاه میکنه و هرگز هم در نماندم ، همیشه یکی سر راه زندگیم قرار گرفته که کمکهای زیادی به من و در نتیجه خانواده من کرده ، چرا میگم من ؟؟؟ چون این منم که با فکرم دارم آینده را رقم میزنم و با مطالعات هر روزه اطمینانم بیشتر میشه ، شاید خود خواهی تلقی بشه ولی من اسمش را میگذارم اعتماد به نفس ، اعتماد بخود ، شناخت خود ، اعتماد بدل ، شناخت دل ، وقتی من برای کسی بدی نخواستم ( البته اگر بدی دیدم عصبانی شدم و خواستم تلافی کنم ولی نکردم دلم نیامده ) خدا هم برای من بدی نمیخواد یا برای کسانی که دوستشان دارم ...شاید نوعی عدالت باشه که رحمت عام خدا مخصوص همه بندگان است و رحمت خاص مشمول حال عده ای خاص میشه ، بعبارتی هرکسی یک ظرفی دارد که به همان ظرفش دریافت میکنه ..هر که ظرفش بزرگتر دریافتش بیشتر
Subscribe to:
Posts (Atom)
ای ساقی مست من بنگر به شکست من .....